آش نخورده و دهان سوخته
سوشیانت |
دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۳۰ ب.ظ |
۰دیدگاه
آش نخورده و دهان سوخته
در زمانهای دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.
مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت.
روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.
- ۰دیدگاه
- ۱۶ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۳۰