ذکر ابویزید بسطامی رحمۀ الله علیه در تذکره الاولیا 2
نقل است که شیخ چهل سال در مسجد مجاور بود . جامه مسجد جدا داشتی ، و جامه خانه جدا ، و جامه طهارت جای جدا . و گفت: چهل سال است که پشت به هیچ دیوار بازننهادم ، مگر به دیوار مسجدی ، یا دیوار رباطی . و گفت: خدای تعالی از ذره ذره بازخواهد پرسید . این از ذره ای بیش بود . و گفت: چهل سال آنچه آدمیان خورند نخوردم. یعنی قوت من از جایی دیگر بود. و گفت: چهل سال دیه بان دل بودم. چون بنگرستم زنار مشرکی بر میان دل دیدم .
و شرکش آن بود که جز به حق التفات کردی که در دلی که شرک نماند به جز حق هیچ میلش نبود تا به چیزی دگر کشش می بود ، شرک باقی است. و گفت: چهل سال دیده بان دل بودم ، چون بنگرستم او طالب بود و من مطلوب . و گفت: سی سال است تا هر وقت که خواهم حق را یاد کنم دهان و زفان به سه آب بشویم ، تعظیم خداوند را. ابوموسی از وی پرسید: صعبترین کاری در این راه چه دید ی؟ گفت: مدتی نفس را به درگاه می بردم، و او می گریست، چون مدد حق در رسید نفس را می بردم، و او می خندید. و پرسیدند: در این راه چه عجبتر دیده ای؟ گفت: آنکه کسی آنجا هرگز وادید آید .
نقل است که در آخر کار او بدانجا رسیده بود که هرچه به خاطر او بگذشتی در حال پیش او پیدا گشتی و چون حق را یاد آوردی به جای بول خون از او زایل گشتی. یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند ، شیخ سرفرو برده بود ، برآورد و گفت: از بامداد باز دانه پوسیده طلب می کنم تا به شما دهم تا خود طاقت کشش آن دارید در نمی یابم. نقل است که بوتراب نخشبی رحمۀالله علیه ، مریدی داشت عظیم گرم و صاحب وجد .بوتراب او را بسی گفتی که:چنین که تویی تو را بایزید می باید دید .
یک روز مرید گفت: ای خواجه ! کسی که هر روز صدبار خدای بایزید را بیند ، بایزید را چه کند که بیند ؟
بوتراب گفت: ای مرد ! چون خدای را تو بینی ، بر قدر خود بینی ؛ و چون در پیش بایزید بینی ، بر قدر بایزید بینی. در دیده تفاوت است، نه صدیق را رضی الله عنه، یکبار متجلی خواهد شد و جمله خلق را یکبار.
آن سخن بر دل مرید آمد. گفت: برو تا برویم. هردو بیامدند به بسطام. شیخ در خانه نبود. به بیشه آمدند، شیخ از بیشه بیرون آمد - سبویی آب در دست و پوستینی کهنه در بر - که چشم مرید بوتراب بر بایزید افتاد بلرزید، و در حال خشک شد و بمرد. بوتراب گفت: شیخا ! یک نظر و مرگ ؟! شیخ گفت: در نهاد این جوان کاری بود. هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهده بایزید آن کار به یکبار بر او افتاد. طاقت نداشت، فرو شد. زنان مصر را همین افتاد که طاقت جمال یوسف نداشتند، دستها به یکبار قطع کردند .
نقل است که یحیی معاذ رحمۀ الله علیه، نامه ای نوشت به بایزید. گفت: چه گویی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد ؟ بایزید پاسخ داد: من آن ندانم ! آن دانم که اینجا مرد هست که در شبانه روز دریاهای ازل و ابد در می کشد و نعره هل من مزید می زند .
پس یحیی نامه ای نوشت که: مرا با تو سری هست. ولکن میعاد میان من وتو بهشت است که در زیر سایه طوبی بگوییم. و قرصی با آن نامه بفرستاد، و گفت: باید که شیخ این به کار برد؛ که از آب زمزم سرشته است.
بایزید پاسخ داد و آن سر او بازیاد کرد و گفت :آنجا که یاد او باشد ما را همه نقد بهشت است ، و همه سایه درخت طوبی. و اما آن قرص به کار نبرم، از آنکه گفته بودی که از کدام آب سرشته ام، و نگفته بودی که از کدام تخم کشته ام .
پس یحیی معاذ را اشتیاق شیخ بسی شد .برخاست و به زیارت او آمد.نماز خفتن آنجا رسید.گفت :شیخ را تشویش نتوانستم داد، و صبرم نبود تا بامداد . جایی که در صحرا او را نشان می دادند، آنجا شدم. شیخ را دیدم که نماز خفتن بگزارد، و تا روز بر سر انگشت پای ایستاده بود ،و گفت : من در حال عجب بماندم و او را گوش می داشتم، جمله شب را در کار بود. پس چون صبح برآمد، بر زفان شیخ برفت که اوذبک ان اسالک هذا المقام. پس یحیی به وقت خویش فرو رفت و سلام گفت. پرسید از واقعه شبانه. شیخ گفت: بیست و اند مقام بر ما شمردند. گفتم از این همه هیچ نخواهم - که این همه مقام حجاب است .
یحیی مبتدی بود و بایزید منتهی بود . یحیی گفت: ای شیخ ! چرا از خدای معرفت نخواستی ! و ملک الملوک است، و گفته است هرچه خواهید بخواهید. بایزید نعره ای بزد و گفت: خاموش ای یحیی! که مرا بر خویش غیرت آید که او را بدانم. من هرگز نخواهم که او را جز او داند. جایی که معرفت او بود در میآن ، چه کار دارم . خود خواست او آن است ای یحیی ! جزوی کسی دیگر او را نشناسد. پس یحیی گفت: به حق عزت خدای که از آن فتوحی که تو را دوش بوده است مرا نصیبی کن.
شیخ گفت: اگر صفوت دم، و قدس جبرئیل، و خلت ابراهیم و شوق موسی و طهارت عیسی، و محبت محمد علیه السلام به تو دهند زینهار راضی نشوی و ماورای آن طلب کنی که ماورای کارهاست. صاحب همت باش به هیچ فرو میا که به هرچه فروآیی محبوب آن شوی. و احمد حرب، حصیری بر شیخ فرستاد که به شب برآنجا نماز کن. شیخ گفت: من عبادت آسمانیان و زمینیان جمع کردم، و در بالشی نهدم ، و آن را زیر سر گرفتم .
نقل است که ذالنون مصری شیخ را مصلایی فرستاد. شیخ بدو باز داد که: ما را مصلی، به چه کار آید؟ مارا مسندی فرست تا بر او تکیه کنیم. یعنی کار از نیاز درگذشت و به نهایت رسید. به موسی گفت: ذوالنون بالش نیکو فرستاد. شیخ آن هم باز فرستاد، که شیخ این وقت بگداخته بود، جز پوستی و استخوانی
نمانده بود. گفت: آن را که تکیه گاه او لطف و کرم حق بود ، به بالش مخلوق نیاز نیاید .
نقل است که گفت :شبی در صحرایی بودم -سردر خرقه کشیده - مگر خوای درآمد .ناگاه حالتی پدید شد که از آن غسل باید کرد. یعنی اختلام. و شب به غایت سرد بود. چون بیدار شدم نفسم کاهلی می کرد که به بآب سرد غسل کند. می گفت: « صبر کن تا آفتاب برآید ، آنگاه این معامله فرابیش گیر.» گفت: چون کاهلی نفس بدیدم و دانستم که نماز به قضا خواهد انداخت، برخاستم و همچنان باز آن خرقه یخ فرو شکستم و غسل کردم و همچنان در میان آن خرقه می بودم تا وقتی که بیفتادم و بیهوش شدم. چون به هوش آمدم ناگه خرقه خشک شده بود .
نقل است که شیخ بسی در گورستان گشتی یک شب از گورستان می آمد . جوانی از بزرگ زادگان بربطی در دست می زد. چون به بایزید رسید بایزید لاحول کرد. جوان بربط بر سر بایزید زد، و سر بایزید و بربط، هردو بشکست. جوان مست بود. ندانست که او کیست. بایزید به زاویه خویش بازآمد، توقف کرد تا بامداد. یکی را از اصحاب بخواند و گفت: بربطی به چند دهند؟ بهای آن معلوم کرد، در خرقه ای بست، و پاره ای حلوا به آن یاد کرد و بدان جوان فرستاد و گفت: آن جوان را بگوی که بایزید عذر می خواهد و می گوید، دوش آن بربط بر مازدی و بشکست. این زر در بهای آن صرف کن و عوضی باز خر و این حلوا از بهر آن تا غصه شکستن آن از دلت برخیزد. جوان چون بدانست بیامد و از شیخ عذر خواست و توبه کرد ، و چند جوان با او توبه کردند .
نقل است که یک روز می گذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتاد، و سگی می آمد. بایزید بازگشت، و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت، مگر این خاطر به طریق انکار برمریدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانیده است. و بایزید سلطان العارفین است. با این همه پایگاه - و جماعتی مریدان - راه بر سگی ایثار کند و بازگردد. این چگونه بود؟
شیخ گفت: ای جوانمرد! این سگ به زفان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است، و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افگندند؟ این اندیشه در سر ما درآمد تا راه بر او ایثار کردم. نقل است که یکروز می رفت . سگی با او همراه او افتاد. شیخ دامن از او درفراهم گرفت. سگ گفت: اگر خشکم هیچ خللی نیست، و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و توصلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی پاک نشوی.
بایزید گفت: تو پلید ظاهر و من پلید باطن. بیا تا هردو برهم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما با که سربرکند. سگ گفت: تو همراهی و انبازی مرا نشایی که من رد خلقم ، و تو مقبول خلق . هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند ، و هرکه به تو رسد گوید: سلام علیک یا سلطان العارفین ! و من هرگز استخوانی فردا را ننهادم ، تو خمی گندم داری - فردا را. بایزید گفت: همراهی سگی را نمی شایم ، همراهی لم یزل و لا یزال را چون کنم . سبحان آن خدایی را که بهترین خلق را به کمترین خلق پرورش دهد .
پس شیخ گفت : دلتنگی بر من درآمد و از طاعت نومید شدم . گفتم به بازار شوم زناری بخرم و بر میان بندم تا ننگ من از میان خلق برود . بیرون آمدم ، طلب می کردم . دکانی را دیدم زناری آویخته . گفتم : این به یک درم بدهند . گفتم : به چند دهی ؟ گفت: به هزار دینار. من سر در پیش افکندم. هاتفی آواز داد: تو ندانستی که زناری که بر میان چون تویی بندند به هزار دینار کم ندهند .
نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام. صاحب تبع و صاحب قبول؛ و از حلقه ی بایزید هیچ غایب نبودی. همه سخن او شنیدی و با اصحاب او نشست کردی . یک روز بایزید را گفت : ای خواجه ! امروز سی سال است تا صایم الدهرم و به شب در نمازم. چنانکه هیچ نمی خفتم و در خود از این علم که می گویی اثری نمی بینم، و تصدیق این علم می کنم، و دوست دارم این سخن را.
بایزید گفت : اگر سیصد سال به روز به روزه باشی و به شب نماز ، یکی ذره از این حدیث نیابی. مرد گفت: چرا ؟ گفت: از جهت اینکه تو محجوبی به نفس خویش. مرد گفت: دوای این چیست. گفت: تو هرگز قبول نکنی. گفت: کنم! با من بگوی تا به جای آورم هرچه گویی. گفت: این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش وازاری از گلیم بر میآن بند و توبره پر چوز برگردن آویز و به بازار بیرون شو، و کودکان را جمع کن و بدیشان گوی هرکه مرا یکی سیلی می زند یک جوز بدو می دهم. همچنین در شهر می گرد، هرجا که تو را می شناسد آنجا رو ، وعلاج تو این است. مرداین بشنود.
گفت: سبحان الله لااله الا الله.گفت:کافری اگر این کلمه بگوید مومن می شود . تو بدین کلمه گفتن مشرک شدی. مرد گفت: چرا؟ شیخ گفت: از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر شمردی از آنکه این توان کرد. لاجرم مشرک گشتی. تو بزرگی نفس را این کلمه گفتی. نه تعظیم خدای را. مرد گفت: این نتوانم کرد. چیزی دیگر فرمای. گفت: علاج این است که گفتم. مرد گفت: نتوانم کرد .
شیخ گفت: نه ! من گفتم که نکنی و فرمان نبری. نقل است که شاگردی از آن شقیق بلخی رحمۀالله علیه عزم حج کرد. شقیق وی را گفت: راه بسطام کن تا آن پیر را زیارت کنی. آن شاگرد به بسطام آمد . بایزید او را گفت : پیر تو کیست؟ گفت: شقیق. شیخ گفت: او چه گوید. گفت: شقیق از خلق فارغ شده است، و بر حکم توکل نشسته، و او چنین گوید که اگر آسمان روئین گردد، و زمین آهنین گردد، و هرگز از آسمان باران نبارد، و از زمین گیاه نروید، و خلق همه عالم عیال من باشد، من از توکل خود برنگردم .
بایزید که بشنود گفت: اینت صعب کافری ! اینت صعب مشرکی که اوست. اگر بایزید کلاغی بودی به شهر آن مشرک نپریدی. چون بازگردی بگو او را که نگر خدای را به دو گرده نان نه نیازمایی . چون گرسنه گردی دو گرده از جنسی از آن خویش بخواه، وبارنامه توکل به یکسو نه تا آن شهر ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرونشود .
آن مرید از هول این سخن بازگشت و به حج نرفت. به بلخ بر شقیق شد. شقیق گفت: زود بازگشتی. گفت : نه ! تو گفته بودی که گذر بر بایزید کن . بر او رفتم چنین پرسید ، و من چنین پاسخ دادم و او چنین گفت، من از هول این سخن بازگشتم تا تو را بیاگاهنم. شقیق زیرک بود. عیب این سخن بر خودبدید که چنین گویند که چهارصد خروار کتاب داشت، و مردی بزرگ بود. لکن پنداشت بزرگان را بیشتر افتد. پس شقیق مرید را گفت: تو نگفتی که اگر او چنان است تو چگونه ای؟ گفت: نه. گفت: اکنون برو و بپرس.
گفت: مرا باز فرستاد تا که از تو بپرسم اگر او چنین است تو چگونه ای؟ بایزید گفت: این دیگر نادانیش نگر!
پس گفت: اگرمن بگویم توندانی. گفت: من از راهی دور آمده ام، بدین امید. اگر مصلحت بیند فرماید تا حرفی بنویسند تا رنج ضایع نشود بایزید گفت: بنویسید بسم الله الرحمن الرحیم. بایزید این است. کاغذ فرانوردید و داد. یعنی بایزید هیچ است. چون موصوفی نبود، چگونه وصفش توان کرد تا بدان چه رسد که پرسند که او چگونه است یا توکلی دارد یا اخلاصی که این همه صفت خلق است. و تخلقوا باخلاق الله می یابد نه به توکل محلی شدن. مرید رفت. شقیق بیمار شده بود، و اجلش نزدیک رسیده، و هر ساعت کسی بر بام می فرستاد تا راه می نگرد ، تا پیش از آنکه اجلش در رسد . پاسخ بایزید بشنود. نفسی چند مانده بود که مرید در رسید ، گفت: چه گفت مرید ؟
گفت : برکاغذ نوشته است. شقیق برخواند: گفت: اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله. ومسلمانی پاکگ ببرد از عیب پنداشت خویش، و از آن باز پس آمد و توبه کرد و جان بداد. نقل است که هزار مرید با احمد خضرویه رحمۀالله علیه در بر بایزید شدند. چنانکه هر هزار بر آب می توانستند رفتن، و در هوا می توانستند پرید. چنانکه احمد بدیشان گفت: هرکه از شما طاقت مشاهده بایزید ندارید بیرون باشید تا ما به زیارت شیخ برویم. هر هزار در رفتند و هریکی عصایی داشتند ؛ در خانه ای که دهلیز شیخ بود بنهادند ، که آن خانه را بیت العصا گویند، پر عصا شد. یک مرید باز پس ایستاد و بر بایزید نرفت . گفت: من خویشتن را اهلیت آن نمی بینم که بر شیخ روم . من عصاها گوش دارم .
چون جمع بر بایزید درآمدند بایزید گفت: آن بهتر شما - که اصل اوست - درآوریدش. برفتند و او را درآوردند. خضرویه را گفت تا کی سیاحت و گرد عالم گشتن؟ خضرویه گفت : چون آب بر ی: جای بایستد متغطر شود. شیخ گفت : چرا دریا نباشی تا هرگز متغیر نگرد ، و آلایش نپذیری . پس شیخ بایزید در سخن آمد . احمد گفت : ای شیخ ! فروتر آی که سخن تو فهم نمی کنیم . فروتر آی . پس دیگر بار گفت : فروتر آی !
همچنین گفت تا هفت بار . بایزید خاموش شد . احمد گفت : یا شیخ ! ابلیس را دیدم بر سر کوی تو بردار کرده ! بایزید گفت : آری !با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد . اکنون یکی را وسوسه کرد تا در خونی افتاد .شرط دزدان این است که بردرگاه پادشاهان بردار کنند . وکسی از شیخ پرسید : ما به نزدیک تو جماعتی را می بینیم مانند زن و مرد . ایشان کیستند ؟
گفت : ایشان فریشتگان اند که می آیند و مرا از علوم سوال می کنند و من پاسخ ایشان می دهم . نقل است که یک شب به خواب می دید که فریشتگان آسمان اول بر او می آمدند که خیز تا خدای را ذکر گوییم . گفت : من زبان ذکر ندارم . فریشتگان آسمان دوم بیامدند همان گفتند . او همان پاسخ داد . همچنین تا آسمان هفتم . گفتند : پس زبان ذکر او کی خواهد داشت ؟گفت : آنگاه که اهل دوزخ در دوزخ و اهل بهشت در بهشت قرار گیرند و قیامت بگذرد . پس آنگاه بایزید گرد عرش خداوند می گردد و می گوید الله الله .
و گفت: شبی خانه روشن گشت . گفتم : اگر شیطان است من از آن عزیزترم ، و بند همت تر ، که او را در من طمع افتد و اگر از نزدیکان توست بگذار تا از سر خدمت به سرای کرامت رسم . نقل است که یک شب ذوق عبادت می نیافت . گفت : بنگرید تا هیچ در خانه معلوم هست ؟ نگریستند . نیم خوشه انگور دیدند . گفت : ببرید و با کسی دهید که خانه ما خانه بقالان نیست . تا وقت خویش بازیافت .
نقل است که در همسایگی او گبری بود و کودکی داشت . این کودک می گریست که چراغ نداشتند . بایزید به دست خویش چراغی در خانه ایشان برد . کودکشان خاموش شد . ایشان گفتند : چون روشنایی بایزید درآمد ، دریغ بود که به سر تاریکی خویش شویم . در حال مسمان شدند .
نقل است که گبری در عهد شیخ گفتند : مسلمان شو ! گفت : اگر مسلمانی این است که بایزید می کند ، من طاقت ندارم . و اگر این است که شما می کنید ، آرزوم نمی کند . نقل است که روزی در مسجدی نشسته بود . مریدان را گفت : برخیزید تا به استقبال دوستی شویم - از دوستان جبار عالم . پس برفتند . چون به دروازه رسیدند ف ابراهیم هروی بر خری نشسته می آمد بایزید گفت : ندا آمد از حق به دلم که «خیز ! او را استقبال کن و به ما شفیع آور.» گفت : اگر شفاعت اولین و آخرین به تو دهند هنوز مشتی خاک بود . بایزید گفت : او عجب سخنی داشت . پس چون وقت سفره درآمد ، مگر طعامی بود خوش . ابراهیم با خود اندیشید که شیخ این است که چنین خورشهای نیکو خورد . شیخ این معنی بدانست . چون فارغ شدند دست ابراهیم بگرفت وبه کناری برد ، و دست بر دیوار زد . دریچه ای گشاده گشت و دریایی بی نهایت ظاهر شد .
شیخ گفت : اکنون بیا تا در این دریا شویم . ابراهیم را هراس آورد و گفت : مرا این مقام نیست . پس شیخ گفت : آن جو که از صحرا برگرفته ای ، و نان پخته ای ، و در انبان نهاده ای ، آن جوی بوده است که چهارپایان بخورده اند و بینداخته . و آن جونجس بوده است . و چنان بود که شیخ گفته بود . ابراهیم توبه کرد . و یک روز مردی گفت : در طبرستان کسی از دنیا برفته بود . من تو را دیدم باخضر علیه السلام و او دست بر گردن تو نهاده ، و تو دست بر دوش او نهاده . چون خلق ا زجنازه بازگشتند من در هوا دیدم تو را که رفتی . شیخ گفت : چنین است که تو می گویی .
نقل است که یک روز جماعتی آمدند ، که :یا شیخ ! بیم قحط است و باران نمی آید . شیخ سرفروبرد و گفت: هین ! نادانها راست کنید که باران آمد. در حال باریدن آغاز نهاد ، چنانکه چند شبانه روز بازنداشت . نقل است که یک روز شیخ پای فرو کرد . مریدی با او به هم فرو کرد . بایزید پای برکشید و آن مرد را گفت: پای برکش! آن مرد پای برنتوانست کشید . همچنان بماند تا آخر عمر و آن از آن که پنداشت پای فروکردن مردان همچنان بود که قیاس خلق دیگر .
نقل است که شیخ چهل سال در مسجد مجاور بود . جامه مسجد جدا داشتی ، و جامه خانه جدا ، و جامه طهارت جای جدا . و گفت: چهل سال است که پشت به هیچ دیوار بازننهادم ، مگر به دیوار مسجدی ، یا دیوار رباطی . و گفت: خدای تعالی از ذره ذره بازخواهد پرسید . این از ذره ای بیش بود . و گفت: چهل سال آنچه آدمیان خورند نخوردم. یعنی قوت من از جایی دیگر بود. و گفت: چهل سال دیه بان دل بودم. چون بنگرستم زنار مشرکی بر میان دل دیدم .
و شرکش آن بود که جز به حق التفات کردی که در دلی که شرک نماند به جز حق هیچ میلش نبود تا به چیزی دگر کشش می بود ، شرک باقی است. و گفت: چهل سال دیده بان دل بودم ، چون بنگرستم او طالب بود و من مطلوب . و گفت: سی سال است تا هر وقت که خواهم حق را یاد کنم دهان و زفان به سه آب بشویم ، تعظیم خداوند را. ابوموسی از وی پرسید: صعبترین کاری در این راه چه دید ی؟ گفت: مدتی نفس را به درگاه می بردم، و او می گریست، چون مدد حق در رسید نفس را می بردم، و او می خندید. و پرسیدند: در این راه چه عجبتر دیده ای؟ گفت: آنکه کسی آنجا هرگز وادید آید .
نقل است که در آخر کار او بدانجا رسیده بود که هرچه به خاطر او بگذشتی در حال پیش او پیدا گشتی و چون حق را یاد آوردی به جای بول خون از او زایل گشتی. یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند ، شیخ سرفرو برده بود ، برآورد و گفت: از بامداد باز دانه پوسیده طلب می کنم تا به شما دهم تا خود طاقت کشش آن دارید در نمی یابم. نقل است که بوتراب نخشبی رحمۀالله علیه ، مریدی داشت عظیم گرم و صاحب وجد .بوتراب او را بسی گفتی که:چنین که تویی تو را بایزید می باید دید .
یک روز مرید گفت: ای خواجه ! کسی که هر روز صدبار خدای بایزید را بیند ، بایزید را چه کند که بیند ؟
بوتراب گفت: ای مرد ! چون خدای را تو بینی ، بر قدر خود بینی ؛ و چون در پیش بایزید بینی ، بر قدر بایزید بینی. در دیده تفاوت است، نه صدیق را رضی الله عنه، یکبار متجلی خواهد شد و جمله خلق را یکبار.
آن سخن بر دل مرید آمد. گفت: برو تا برویم. هردو بیامدند به بسطام. شیخ در خانه نبود. به بیشه آمدند، شیخ از بیشه بیرون آمد - سبویی آب در دست و پوستینی کهنه در بر - که چشم مرید بوتراب بر بایزید افتاد بلرزید، و در حال خشک شد و بمرد. بوتراب گفت: شیخا ! یک نظر و مرگ ؟! شیخ گفت: در نهاد این جوان کاری بود. هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهده بایزید آن کار به یکبار بر او افتاد. طاقت نداشت، فرو شد. زنان مصر را همین افتاد که طاقت جمال یوسف نداشتند، دستها به یکبار قطع کردند .
نقل است که یحیی معاذ رحمۀ الله علیه، نامه ای نوشت به بایزید. گفت: چه گویی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد ؟ بایزید پاسخ داد: من آن ندانم ! آن دانم که اینجا مرد هست که در شبانه روز دریاهای ازل و ابد در می کشد و نعره هل من مزید می زند .
پس یحیی نامه ای نوشت که: مرا با تو سری هست. ولکن میعاد میان من وتو بهشت است که در زیر سایه طوبی بگوییم. و قرصی با آن نامه بفرستاد، و گفت: باید که شیخ این به کار برد؛ که از آب زمزم سرشته است.
بایزید پاسخ داد و آن سر او بازیاد کرد و گفت :آنجا که یاد او باشد ما را همه نقد بهشت است ، و همه سایه درخت طوبی. و اما آن قرص به کار نبرم، از آنکه گفته بودی که از کدام آب سرشته ام، و نگفته بودی که از کدام تخم کشته ام .
پس یحیی معاذ را اشتیاق شیخ بسی شد .برخاست و به زیارت او آمد.نماز خفتن آنجا رسید.گفت :شیخ را تشویش نتوانستم داد، و صبرم نبود تا بامداد . جایی که در صحرا او را نشان می دادند، آنجا شدم. شیخ را دیدم که نماز خفتن بگزارد، و تا روز بر سر انگشت پای ایستاده بود ،و گفت : من در حال عجب بماندم و او را گوش می داشتم، جمله شب را در کار بود. پس چون صبح برآمد، بر زفان شیخ برفت که اوذبک ان اسالک هذا المقام. پس یحیی به وقت خویش فرو رفت و سلام گفت. پرسید از واقعه شبانه. شیخ گفت: بیست و اند مقام بر ما شمردند. گفتم از این همه هیچ نخواهم - که این همه مقام حجاب است .
یحیی مبتدی بود و بایزید منتهی بود . یحیی گفت: ای شیخ ! چرا از خدای معرفت نخواستی ! و ملک الملوک است، و گفته است هرچه خواهید بخواهید. بایزید نعره ای بزد و گفت: خاموش ای یحیی! که مرا بر خویش غیرت آید که او را بدانم. من هرگز نخواهم که او را جز او داند. جایی که معرفت او بود در میآن ، چه کار دارم . خود خواست او آن است ای یحیی ! جزوی کسی دیگر او را نشناسد. پس یحیی گفت: به حق عزت خدای که از آن فتوحی که تو را دوش بوده است مرا نصیبی کن.
شیخ گفت: اگر صفوت دم، و قدس جبرئیل، و خلت ابراهیم و شوق موسی و طهارت عیسی، و محبت محمد علیه السلام به تو دهند زینهار راضی نشوی و ماورای آن طلب کنی که ماورای کارهاست. صاحب همت باش به هیچ فرو میا که به هرچه فروآیی محبوب آن شوی. و احمد حرب، حصیری بر شیخ فرستاد که به شب برآنجا نماز کن. شیخ گفت: من عبادت آسمانیان و زمینیان جمع کردم، و در بالشی نهدم ، و آن را زیر سر گرفتم .
نقل است که ذالنون مصری شیخ را مصلایی فرستاد. شیخ بدو باز داد که: ما را مصلی، به چه کار آید؟ مارا مسندی فرست تا بر او تکیه کنیم. یعنی کار از نیاز درگذشت و به نهایت رسید. به موسی گفت: ذوالنون بالش نیکو فرستاد. شیخ آن هم باز فرستاد، که شیخ این وقت بگداخته بود، جز پوستی و استخوانی
نمانده بود. گفت: آن را که تکیه گاه او لطف و کرم حق بود ، به بالش مخلوق نیاز نیاید .
نقل است که گفت :شبی در صحرایی بودم -سردر خرقه کشیده - مگر خوای درآمد .ناگاه حالتی پدید شد که از آن غسل باید کرد. یعنی اختلام. و شب به غایت سرد بود. چون بیدار شدم نفسم کاهلی می کرد که به بآب سرد غسل کند. می گفت: « صبر کن تا آفتاب برآید ، آنگاه این معامله فرابیش گیر.» گفت: چون کاهلی نفس بدیدم و دانستم که نماز به قضا خواهد انداخت، برخاستم و همچنان باز آن خرقه یخ فرو شکستم و غسل کردم و همچنان در میان آن خرقه می بودم تا وقتی که بیفتادم و بیهوش شدم. چون به هوش آمدم ناگه خرقه خشک شده بود .
نقل است که شیخ بسی در گورستان گشتی یک شب از گورستان می آمد . جوانی از بزرگ زادگان بربطی در دست می زد. چون به بایزید رسید بایزید لاحول کرد. جوان بربط بر سر بایزید زد، و سر بایزید و بربط، هردو بشکست. جوان مست بود. ندانست که او کیست. بایزید به زاویه خویش بازآمد، توقف کرد تا بامداد. یکی را از اصحاب بخواند و گفت: بربطی به چند دهند؟ بهای آن معلوم کرد، در خرقه ای بست، و پاره ای حلوا به آن یاد کرد و بدان جوان فرستاد و گفت: آن جوان را بگوی که بایزید عذر می خواهد و می گوید، دوش آن بربط بر مازدی و بشکست. این زر در بهای آن صرف کن و عوضی باز خر و این حلوا از بهر آن تا غصه شکستن آن از دلت برخیزد. جوان چون بدانست بیامد و از شیخ عذر خواست و توبه کرد ، و چند جوان با او توبه کردند .
نقل است که یک روز می گذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتاد، و سگی می آمد. بایزید بازگشت، و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت، مگر این خاطر به طریق انکار برمریدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانیده است. و بایزید سلطان العارفین است. با این همه پایگاه - و جماعتی مریدان - راه بر سگی ایثار کند و بازگردد. این چگونه بود؟
شیخ گفت: ای جوانمرد! این سگ به زفان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است، و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افگندند؟ این اندیشه در سر ما درآمد تا راه بر او ایثار کردم. نقل است که یکروز می رفت . سگی با او همراه او افتاد. شیخ دامن از او درفراهم گرفت. سگ گفت: اگر خشکم هیچ خللی نیست، و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و توصلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی پاک نشوی.
بایزید گفت: تو پلید ظاهر و من پلید باطن. بیا تا هردو برهم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما با که سربرکند. سگ گفت: تو همراهی و انبازی مرا نشایی که من رد خلقم ، و تو مقبول خلق . هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند ، و هرکه به تو رسد گوید: سلام علیک یا سلطان العارفین ! و من هرگز استخوانی فردا را ننهادم ، تو خمی گندم داری - فردا را. بایزید گفت: همراهی سگی را نمی شایم ، همراهی لم یزل و لا یزال را چون کنم . سبحان آن خدایی را که بهترین خلق را به کمترین خلق پرورش دهد .
پس شیخ گفت : دلتنگی بر من درآمد و از طاعت نومید شدم . گفتم به بازار شوم زناری بخرم و بر میان بندم تا ننگ من از میان خلق برود . بیرون آمدم ، طلب می کردم . دکانی را دیدم زناری آویخته . گفتم : این به یک درم بدهند . گفتم : به چند دهی ؟ گفت: به هزار دینار. من سر در پیش افکندم. هاتفی آواز داد: تو ندانستی که زناری که بر میان چون تویی بندند به هزار دینار کم ندهند .
نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام. صاحب تبع و صاحب قبول؛ و از حلقه ی بایزید هیچ غایب نبودی. همه سخن او شنیدی و با اصحاب او نشست کردی . یک روز بایزید را گفت : ای خواجه ! امروز سی سال است تا صایم الدهرم و به شب در نمازم. چنانکه هیچ نمی خفتم و در خود از این علم که می گویی اثری نمی بینم، و تصدیق این علم می کنم، و دوست دارم این سخن را.
بایزید گفت : اگر سیصد سال به روز به روزه باشی و به شب نماز ، یکی ذره از این حدیث نیابی. مرد گفت: چرا ؟ گفت: از جهت اینکه تو محجوبی به نفس خویش. مرد گفت: دوای این چیست. گفت: تو هرگز قبول نکنی. گفت: کنم! با من بگوی تا به جای آورم هرچه گویی. گفت: این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش وازاری از گلیم بر میآن بند و توبره پر چوز برگردن آویز و به بازار بیرون شو، و کودکان را جمع کن و بدیشان گوی هرکه مرا یکی سیلی می زند یک جوز بدو می دهم. همچنین در شهر می گرد، هرجا که تو را می شناسد آنجا رو ، وعلاج تو این است. مرداین بشنود.
گفت: سبحان الله لااله الا الله.گفت:کافری اگر این کلمه بگوید مومن می شود . تو بدین کلمه گفتن مشرک شدی. مرد گفت: چرا؟ شیخ گفت: از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر شمردی از آنکه این توان کرد. لاجرم مشرک گشتی. تو بزرگی نفس را این کلمه گفتی. نه تعظیم خدای را. مرد گفت: این نتوانم کرد. چیزی دیگر فرمای. گفت: علاج این است که گفتم. مرد گفت: نتوانم کرد .
شیخ گفت: نه ! من گفتم که نکنی و فرمان نبری. نقل است که شاگردی از آن شقیق بلخی رحمۀالله علیه عزم حج کرد. شقیق وی را گفت: راه بسطام کن تا آن پیر را زیارت کنی. آن شاگرد به بسطام آمد . بایزید او را گفت : پیر تو کیست؟ گفت: شقیق. شیخ گفت: او چه گوید. گفت: شقیق از خلق فارغ شده است، و بر حکم توکل نشسته، و او چنین گوید که اگر آسمان روئین گردد، و زمین آهنین گردد، و هرگز از آسمان باران نبارد، و از زمین گیاه نروید، و خلق همه عالم عیال من باشد، من از توکل خود برنگردم .
بایزید که بشنود گفت: اینت صعب کافری ! اینت صعب مشرکی که اوست. اگر بایزید کلاغی بودی به شهر آن مشرک نپریدی. چون بازگردی بگو او را که نگر خدای را به دو گرده نان نه نیازمایی . چون گرسنه گردی دو گرده از جنسی از آن خویش بخواه، وبارنامه توکل به یکسو نه تا آن شهر ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرونشود .
آن مرید از هول این سخن بازگشت و به حج نرفت. به بلخ بر شقیق شد. شقیق گفت: زود بازگشتی. گفت : نه ! تو گفته بودی که گذر بر بایزید کن . بر او رفتم چنین پرسید ، و من چنین پاسخ دادم و او چنین گفت، من از هول این سخن بازگشتم تا تو را بیاگاهنم. شقیق زیرک بود. عیب این سخن بر خودبدید که چنین گویند که چهارصد خروار کتاب داشت، و مردی بزرگ بود. لکن پنداشت بزرگان را بیشتر افتد. پس شقیق مرید را گفت: تو نگفتی که اگر او چنان است تو چگونه ای؟ گفت: نه. گفت: اکنون برو و بپرس.
گفت: مرا باز فرستاد تا که از تو بپرسم اگر او چنین است تو چگونه ای؟ بایزید گفت: این دیگر نادانیش نگر!
پس گفت: اگرمن بگویم توندانی. گفت: من از راهی دور آمده ام، بدین امید. اگر مصلحت بیند فرماید تا حرفی بنویسند تا رنج ضایع نشود بایزید گفت: بنویسید بسم الله الرحمن الرحیم. بایزید این است. کاغذ فرانوردید و داد. یعنی بایزید هیچ است. چون موصوفی نبود، چگونه وصفش توان کرد تا بدان چه رسد که پرسند که او چگونه است یا توکلی دارد یا اخلاصی که این همه صفت خلق است. و تخلقوا باخلاق الله می یابد نه به توکل محلی شدن. مرید رفت. شقیق بیمار شده بود، و اجلش نزدیک رسیده، و هر ساعت کسی بر بام می فرستاد تا راه می نگرد ، تا پیش از آنکه اجلش در رسد . پاسخ بایزید بشنود. نفسی چند مانده بود که مرید در رسید ، گفت: چه گفت مرید ؟
گفت : برکاغذ نوشته است. شقیق برخواند: گفت: اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله. ومسلمانی پاکگ ببرد از عیب پنداشت خویش، و از آن باز پس آمد و توبه کرد و جان بداد. نقل است که هزار مرید با احمد خضرویه رحمۀالله علیه در بر بایزید شدند. چنانکه هر هزار بر آب می توانستند رفتن، و در هوا می توانستند پرید. چنانکه احمد بدیشان گفت: هرکه از شما طاقت مشاهده بایزید ندارید بیرون باشید تا ما به زیارت شیخ برویم. هر هزار در رفتند و هریکی عصایی داشتند ؛ در خانه ای که دهلیز شیخ بود بنهادند ، که آن خانه را بیت العصا گویند، پر عصا شد. یک مرید باز پس ایستاد و بر بایزید نرفت . گفت: من خویشتن را اهلیت آن نمی بینم که بر شیخ روم . من عصاها گوش دارم .
چون جمع بر بایزید درآمدند بایزید گفت: آن بهتر شما - که اصل اوست - درآوریدش. برفتند و او را درآوردند. خضرویه را گفت تا کی سیاحت و گرد عالم گشتن؟ خضرویه گفت : چون آب بر ی: جای بایستد متغطر شود. شیخ گفت : چرا دریا نباشی تا هرگز متغیر نگرد ، و آلایش نپذیری . پس شیخ بایزید در سخن آمد . احمد گفت : ای شیخ ! فروتر آی که سخن تو فهم نمی کنیم . فروتر آی . پس دیگر بار گفت : فروتر آی !
همچنین گفت تا هفت بار . بایزید خاموش شد . احمد گفت : یا شیخ ! ابلیس را دیدم بر سر کوی تو بردار کرده ! بایزید گفت : آری !با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد . اکنون یکی را وسوسه کرد تا در خونی افتاد .شرط دزدان این است که بردرگاه پادشاهان بردار کنند . وکسی از شیخ پرسید : ما به نزدیک تو جماعتی را می بینیم مانند زن و مرد . ایشان کیستند ؟
گفت : ایشان فریشتگان اند که می آیند و مرا از علوم سوال می کنند و من پاسخ ایشان می دهم . نقل است که یک شب به خواب می دید که فریشتگان آسمان اول بر او می آمدند که خیز تا خدای را ذکر گوییم . گفت : من زبان ذکر ندارم . فریشتگان آسمان دوم بیامدند همان گفتند . او همان پاسخ داد . همچنین تا آسمان هفتم . گفتند : پس زبان ذکر او کی خواهد داشت ؟گفت : آنگاه که اهل دوزخ در دوزخ و اهل بهشت در بهشت قرار گیرند و قیامت بگذرد . پس آنگاه بایزید گرد عرش خداوند می گردد و می گوید الله الله .
و گفت: شبی خانه روشن گشت . گفتم : اگر شیطان است من از آن عزیزترم ، و بند همت تر ، که او را در من طمع افتد و اگر از نزدیکان توست بگذار تا از سر خدمت به سرای کرامت رسم . نقل است که یک شب ذوق عبادت می نیافت . گفت : بنگرید تا هیچ در خانه معلوم هست ؟ نگریستند . نیم خوشه انگور دیدند . گفت : ببرید و با کسی دهید که خانه ما خانه بقالان نیست . تا وقت خویش بازیافت .
نقل است که در همسایگی او گبری بود و کودکی داشت . این کودک می گریست که چراغ نداشتند . بایزید به دست خویش چراغی در خانه ایشان برد . کودکشان خاموش شد . ایشان گفتند : چون روشنایی بایزید درآمد ، دریغ بود که به سر تاریکی خویش شویم . در حال مسمان شدند .
نقل است که گبری در عهد شیخ گفتند : مسلمان شو ! گفت : اگر مسلمانی این است که بایزید می کند ، من طاقت ندارم . و اگر این است که شما می کنید ، آرزوم نمی کند . نقل است که روزی در مسجدی نشسته بود . مریدان را گفت : برخیزید تا به استقبال دوستی شویم - از دوستان جبار عالم . پس برفتند . چون به دروازه رسیدند ف ابراهیم هروی بر خری نشسته می آمد بایزید گفت : ندا آمد از حق به دلم که «خیز ! او را استقبال کن و به ما شفیع آور.» گفت : اگر شفاعت اولین و آخرین به تو دهند هنوز مشتی خاک بود . بایزید گفت : او عجب سخنی داشت . پس چون وقت سفره درآمد ، مگر طعامی بود خوش . ابراهیم با خود اندیشید که شیخ این است که چنین خورشهای نیکو خورد . شیخ این معنی بدانست . چون فارغ شدند دست ابراهیم بگرفت وبه کناری برد ، و دست بر دیوار زد . دریچه ای گشاده گشت و دریایی بی نهایت ظاهر شد .
شیخ گفت : اکنون بیا تا در این دریا شویم . ابراهیم را هراس آورد و گفت : مرا این مقام نیست . پس شیخ گفت : آن جو که از صحرا برگرفته ای ، و نان پخته ای ، و در انبان نهاده ای ، آن جوی بوده است که چهارپایان بخورده اند و بینداخته . و آن جونجس بوده است . و چنان بود که شیخ گفته بود . ابراهیم توبه کرد . و یک روز مردی گفت : در طبرستان کسی از دنیا برفته بود . من تو را دیدم باخضر علیه السلام و او دست بر گردن تو نهاده ، و تو دست بر دوش او نهاده . چون خلق ا زجنازه بازگشتند من در هوا دیدم تو را که رفتی . شیخ گفت : چنین است که تو می گویی .
نقل است که یک روز جماعتی آمدند ، که :یا شیخ ! بیم قحط است و باران نمی آید . شیخ سرفروبرد و گفت: هین ! نادانها راست کنید که باران آمد. در حال باریدن آغاز نهاد ، چنانکه چند شبانه روز بازنداشت . نقل است که یک روز شیخ پای فرو کرد . مریدی با او به هم فرو کرد . بایزید پای برکشید و آن مرد را گفت: پای برکش! آن مرد پای برنتوانست کشید . همچنان بماند تا آخر عمر و آن از آن که پنداشت پای فروکردن مردان همچنان بود که قیاس خلق دیگر .