دیباچه گلستان سعدی
بسم الله الرحمن الرحیم
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب .
از دست و زبان که برآید |
|
کز عهده شکرش بدر آید |
اعملوا آل داود شکراً و قیل من عبادی الشکور
بنده همان به که ز تقصیر خویش |
|
عذر بدرگاه خدای آورد |
باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روی به خطای منکر نبرد .
ای کریمی که از خزانه غیب |
|
گبر و ترسا وظیفه خور داری |
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردی بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمائی تربیتش نخل باسق گشته .
ابر و باد و مه خورشید و فلک در کارند |
|
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری |
در خبر است که سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم
شفیع مطاع نبی کریم |
|
قسیم جسیم نسیم و سیم |
هر گاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بر دارد ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند باز اعراض کند بازش به تضرع و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید یا ملائکتی قد استحییت من عبدی و لیس له غیری فقد عفرت له دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم .
کرم بین و لطف خداوندگان |
|
گنه بنده کرده است و او شرمسار |
عاکفان کعبه جلالش به تقصیر عبارت معترف که ما عبدناک حق عبادتک و واصفان حلیه جمالش به تحیر منسوب که ما عرفناک حق معرفتک .
گر کسی وصف او ز من پرسد |
|
بی دل از بی بی نشان چگوید باز |
یکی از صاحبدلان سر به حیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده حالی ازین معامله باز آمد یکی از دوستان گفت ازین بستان که بودی ما را چه تحف کرامت کردی گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت .
ای مرغ سحر عقش ز پروانه بیاموز |
|
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد |
ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است وصیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الحیب حدیثش که همچون شکر می خورندو رقعه منشاتش که چون کاغذ زر می برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند به جهان و قطب دایره زمان و قائم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکربن سعد بن زنگی ظل الله تعالی فی ارضه رب ارض عنه و ارضه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییده اند که الناس علی دین ملوکهم .
زانگه که ترا بر من مسکین نظرست |
|
آثارم از آفتاب مشهورترست |
اللهم متع المسلمین بطول حیاته وضاعف جمیل حسناته و ارفع درجه اوادائه و ولاته و دمر علی اعدائه و شناته بما تلی فی القران من آیاته اللهم امن بلده و احفظ ولده .
لقد سعد الدنیا به دام سعده |
|
وائده المولی بالویه النصر |
ایزد تعالی و تقدس خطه پاک شیراز را بهیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگهدارد .
اقلیم پارس را غم از آسیب دهرنیست |
|
تا بر سرش بود چو توئی سایه خدا |
یک شب تامل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تاسف می خورم و سنگ سراچه دل بالماس آب دیده می سفتم و این بیتها مناسب حال خود می گفتم .
هر دم از عمر می رود نفسی |
|
چون نگه می کنم نماند بسی |
بعد از تامل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن غزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم .
زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم |
|
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم |
تا کی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس به رسم قدیم از در درآمد چندانکه نشاط ملاغبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت
کنونت که امکان گفتار هست |
|
بگو ای برادر به لطف و خوشی |