ذکر ابویزید بسطامی رحمۀ الله علیه در تذکره الاولیا 1
ابویزید بسطامی رحمۀ الله علیه
آن خلیفه الهی ، آن دعامه نامتناهی ، آن سلطان العارفین ، آن حجۀالخلایق اجمعین ، آن پخته جهان ناکامی ، شیخ بایزید بسطامی رحمۀالله علیه ، اکبر مشایخ و اعظم اولیا بود ، و حجت خدای بود ، و خلیفه بحق بود ، و قطب عالم بود ، و مرجع اوتاد ، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اسرار و حقایق نظری نافذ ، و جدی بلیغ داشت ، و دایم در مقام قرب و هیبت بود . غرقه انس و محبت بود و پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت ، و روایات او در احادیث عالی بود ، و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را گفتند که در این شیوه نخست او بود که علم به صحرا زد و کمال او پوشیده نیست ، تا به حدی که جنید گفت : بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملائکه .
و هم او گفت :نهایت میدان جمله روندگان که به توحید روانند ، بدایت میدان این خراسانی است . جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فروشوند و نمانند . دلیل بر این سخن آن است که بایزید می گوید :دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد .
و شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمۀالله علیه می گوید :هژده هزار عالم از بایزید پر می بینم و بایزید در میانه نبینم . یعنی آنچه بایزید است در حق محو است . جد وی گبر بود ، و از بزرگان بسطام یکی پدر وی بود . واقعه با او همبر بوده است از شکم مادر .
چنانکه مادرش نقل کند :هرگاه که لقمه به شبهت در دهان نهادمی ، تو در شکم من در تپیدن آمدی ، و قرار نگرفتی تا بازانداختمی . و مصداق این سخن آن است که از شیخ پرسیدند که مرد را در این طریق چه بهتر ؟
گفت :دولت مادر زاد .
گفتند :اگر نبود ؟
گفت :تنی توانا .
گفتند :اگر نبود ؟
گفت : دلی دانا .
گفتند :اگر نبود ؟
گفت :چشمی بینا .
گفتند :اگر نبود ؟
گفت :مرگ مفاجا .
نقل است که چون مادرش به دبیرستان فرستاد ، چون به سوره لقمان رسید ، و به این آیت رسید ان اشکرلی و لوالدیک خدای می گوید مرا خدمت کن و شکر گوی ، و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی . استاد معنی این آیت می گفت . بایزید که آن بشنید بر دل او کار کرد . لوح بنهاد و گفت :استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم . استاد دستوری داد .
بایزید به خانه آمد . مادر گفت :یا طیفور به چه آمد ؟ مگر هدیه ای آورده اند ، یا عذری افتادست ؟
گفت: نه که به آیتی رسیدم که حق می فرماید ، ما را به خدمت خویش و خدمت تو . من در دو خانه کدخدایی نتوانم کرد. این آیت بر جان من آمده است . یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم ، و یا در کار خدایم کن تا همه با وی باشم .
مادر گفت :ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خویتن به تو بخشیدم . برو و خدا را باش .
پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات می گردید ، و ریاضت می کشید ، و بی خوابی گرسنگی دایم پیش گرفت ، و صد و سیزده پیر را خدمت کرد ، و از همه فایده گرفت ، و از آن جمله یکی صادق بود . در پیش او نشسته بود . گفت: بایزید آن کتاب از طاق فروگیر .
بایزید گفت :کدام طاق ؟
گفت: آخر مدتی است که اینجا می آیی و طاق ندیده ای ؟
گفت: نه !مرا با آن چه کار که در پیش تو سر از پیش بردارم ؟ من به نظاره نیامده ام .
به صادق گفت: چون چنین است برو . به بسطام باز رو که کار تو تمام شد .
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر بزرگ است . از دور جایی ، به دیدن او شد . چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت . در حال شیخ بازگشت . گفت :اگر او را در طریقت قدری بود خلاف شریعت بر او نرفتی .
نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود . هرگز در راه خیو نینداختی -حرمت مسجد را .
نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی سجده بازمی افگند و دو رکعت نماز می کرد . می رفت و می گفت :این دهلیز پادشاه دنیا نیست که به یکبار بدینجا برتوان دوید .
پس به کعبه رفت و آن سال به مدینه نشد . گفت :ادب نبود او را تبع این زیارت داشتن . آن را جداگانه احرام کنم . بازآمد . سال دیگر جداگانه از سربادیه احرام گرفت ، و در راه در شهری شد . خلقی عظیم تبع او گشتند . چون بیرون شد مردمان از پی او بیامدند . شیخ بازنگریست . گفت: اینها کی اند ؟
گفتند: ایشان با تو صحبت خواهند داشت .
گفت: بار خدایا ! من از تو در می خواهم که خلق را به خود از خود محجوب مگردان . گفتم ایشان را به من محجوب گردان .
پس خواست که محبت خود از دل ایشان بیرون کند ، و زحمت خود از راه ایشان بردارد ، نماز بامداد ، بگزارد ، پس به ایشان نگریست . گفت: انی انا الله لا اله الا انا فاعبدونی .
گفتند :این مرد دیوانه شد. او را بگذاشتند و برفتند ، و شیخ اینجا به زفان خدای سخن می گفت . چنانکه بر بالای منبر گویند: حکایۀ عن ربه. پس در راه می شد . کله سریافت بر وی نوشته :صم بکم عمی فهم لایعقلون . نعره ای زد ، و برداشت ، و بوسه داد ، و گفت: سر صوفئی می نماید در حق محو شده و ناچیز گشته نه گوش دارد که ، خطاب لم یزلی بشنود ؛ نه چشم دارد که جمال لایزالی بیند ، نه زفان دارد ، که ثنای بزرگواری او گوید ؛ نه عقل و دانش دارد ، که ذره ای معرفت او بداند . این آیت در شان اوست .
و ذوالنون مصری مریدی را به بایزید فرستاد . گفت :برو و بگو که ای بایزید ! همه شب می خسبی در بادیه ، و به راحت مشغول می باشی ، و قافله درگذشت .
مرید بیامد و آن سخن بگفت. شیخ جواب داد: ذوالنون را بگوی که مرد تمام آن باشد که همه شب خفته باشد ، چون بامداد برخیزد پیش از نزول قافله به منزل فرود آمده بود. چون این سخن به ذالنون باز گفتند بگریست و گفت :مبارکش باد ! احوال ما بدین درجه نرسیده است ، و بدین بادیه طریقت خواهد ، و بدین روش سلوک باطن .
نقل است که در راه اشتری داشت زاد و راحله خود بر آنجا نهاده بود . کسی گفت :بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او ، و این ظلمی تمام است .
بایزید چون این سخن به کرات از او بشنود گفت :ای جوانمرد !بردارنده یار اشترک نیست .
فرونگریست تا بار بر پشت اشتر هست ؟ بار به یک بدست از پشت اشتر برتر دید ، و او را از گرانی هیچ خبر نبود .
گفت :سبحان الله ! چه عجب کاریست .
بایزید گفت :اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم ، زبان ملامت دراز کنید ، و اگر به شما مکشوف گردانم حوصله شما طاقت ندارد با شما چه باید کرد ؟
پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن . با جماعتی روی به بسطام نهاد . خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دور جایی به استقبال اوشد . بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد، و از حق بازمی ماند. چون نزدیک او رسیدند، شیخ قرصی از آستین بگرفت. و رمضان بود. به خوردن ایستاد . جمله آن بدیدند، از وی برگشتند. شیخ اصحاب را گفت: ندیدیت . مساله ای از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند . پس صبر کرد تا شب درآمد . نیم شب به بسطام رفت - فرا در خانه مادر آمد - گوش داشت . بانگ شنید که مادرش طهارت می کرد و می گفت :بار خدایا ! غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان . و احوال نیکو او را کرامت کن . بایزید آن می شنود . گریه بر وی افتا . بس در بزد. مادر گفت: کیست ؟
گفت: غریت توست. مادر گریان آمد و در بگشاد ، و چشمش خلل کرده بود و گفت :یا طیفور . دانی به چه چشم خلل کرد ؟ از بس که در فراق تو می گریستم و پشتم دو تا شد از بس که غم تو خوردم .
نقل است که شیخ گفت: آن کار که باز پسین کارها می دانستم، پیشین همه بود، و آن رضای والده بود .
و گفت: آنچه در جمله ریاضت و مجاهده و غربت و خدمت می جستم، در آن یافتم که یک شب والده از من آب خواست. برفتم تا آب آورم، در کوزه آب نبود. و بر سبو رفتم نبود، در جوی رفتم آب آوردم. چون بازآمدم در خواب شده بود . شبی سرد بود،کوزه بر دست می داشتم ، چون از خواب درآمد آگاه شد ، آب خورد ، و مرا دعا کرد که دید کوزه بر دست من فسرده بود . گفت: چرا از دست ننهادی ؟
گفتم :ترسیدم که تو بیدار شوی و من حاضر نباشم .
پس گفت :آن در فرانیمه کن .
من تا نزدیک روز می بودم تا نیمه راست بود یا نه ؟ و فرمان او را خلاف نکرده باشم . همی وقت سحر آنچه می جستم چندین گاه از در درآمد .
نقل است که چون از مکه می آمد به همدان رسید . تخم معصفر خریده بود . اندکی از او بسر آمد ، برخرقه بست . چون به بسطام رسید یادش آمد . خرقه بگشاد ، مورچه ای از آنجا بدر آمد. گفت: ایشان ار از جایگاه خویش آواره کردم .
برخاست و ایشان را به همدان برد . آنجا که خانه ایشان بود بنهاد ، تا کسی که در التعظیم لامرالله به غایت نبود ، الشفقۀ علی خلق الله تا بدین حد نبود .
و شیخ گفت :دوازده سال آهنگر نفس خود بودم ، در کوره ریاضت ملامت بر او می زدم ، تا از نفس خویش آینه ای کردم :پنج سال آینه خود بودم به انواع عبادت و طاعت .آن آینه می زدودم . پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش -از غرور و عشق - و به خود نگرستن . زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن . پنج سال دیگرجهد کردم تا آن زنار بریده گشت ، و اسلام تازه بیاوردم . بنگرستم همه خلایق مرده دیدم . چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بی زحمت خلق به مدد خدای ، به خدای رسیدم .
نقل است که چون شیخ به در مسجدی رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی . پرسیدند :این چه حال است ؟ گفتی: خویشتن را چون زنی مستحاضه می یابم و که تشویر می خورد که به مسجد در رود و مسجد بیالاید .
نقل است که یکبار قصد سفر حجاز کرد .چون بیرون شد بازگشت . گفتند :هرگز هیچ عزم نقص نکرده ای این چرا بود ؟
گفت: روی به راه نهادم. زندگی دیدم، تیغی کشیده که اگر بازگشتی نیکو ! و الا سرت از تن جدا کنم. پس مرا گفت: ترکت الله به بسطام و قصدت البیت الحرام. خدای را به بسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی .
نقل است که گفت: مردی در راه پیشم آمد. گفت: کجا می روی ؟ گفتم: به حج . گفت :چه داری ؟ گفتم: دویست درم. گفت: بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو این است . گفت :چنان کردم و بازگشتم. و چون کار او بلند شد سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید . حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند . شیخ می گفت: چه مرا بیرون کنید ؟
گفتند: تو مردی بد ی. تو را بیرون می کنیم .
شیخ می گفت: نیکا شهرا!که بدش من باشم .
نقل است که شبی بر بام رباط شد تا خدای را ذکر گوید . بر آن دیوار بایستاد تا بامداد و خدای را یاد نکرد . بنگریستند ، بول کرده بود همه خون بود گفتند :چه حالت بود ؟
گفت: از دو سبب تا به روز به بطالی بماندم . یک سبب آنکه در کودکی سخنی بر زفانم رفته بود ، دیگر که چندان عظمت بر من سایه انداخته بود که دلم متحیر بمانده بود . اگر دلم حاضر می شد زبانم کار نمی کرد ، و اگر زبانم در حرکت می آمد دلم از کار می شد . همه شب در این حالت به روز آوردم . و پیر عمر گوید: چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری ، در خانه شدی و همه سوراخها محکم کرد ی. گفتی :ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی . و عیسی بسطامی گوید: سیزده سال با شیخ صحبت داشتم که از شیخ سخنی نشنیدم ، و عادتش چنان بودی سر بر زانو نهادی . چون سربرآوردی آهی بکردی و دیگر باره بر آن حالت باز شدی .
نقل است که سهلگی گوید :ای در حالت قبض بوده است و الا در روزگار بسط از شیخ هر کسی فواید بسیار گرفته اند . و یکبار در خلوت بود ، برزفانش برفت که: سبحانی ما اعظم شانی . چون با خود آمد مریدان با او گفتند: چنین کلمه ای بر زفان تو برفت . شیخ گفت :خداتان خصم ، بایزیدتان خصم ! اگر از این جنس کلمه ای بگویم مرا پاره پاره بکنید . پس هریکی را کاردی بداد که اگر نیز چنین سخنی آیدم بدین کاردها ، مرا بکشید .مگر چنان افتاد که دیگر بار همان گفت. مریدان قصد کردند تا بکشندش . خانه از بایزید انباشته بود. اصحاب خشت از دیوار گرفتند و هر یکی کاردی می زدند. چنان کارگر می آمد که کسی کارد بر آب زند . هیچ زخم کارگر نمی آمد چون ساعتی چند برآمد آن صورت خرد می شد . بایزید پدید آمد . چون صعوه ای خرد در محراب نشسته. اصحاب درآمدند و حال بگفتند . شیخ گفت :بایزید این است که می بینید. آن بایزید نبود .
پس گفت :الجبار نفسه علی لسان عبده . اگر کسی گوید این چگونه بود ؟ گویم :چنانکه آدم علیه السلام در ابتدا چنان بود که سر در فلک می کوفت ، جبرئیل علیه السلام پری به فرق او فرو آورد تا آدم به مقدار کوچکتر باز آمد . چون روا بود صورتی مهتر که کهتر گردد ، برعکس این هم را بود . چنانکه طفلی در شکم مادر دو من بود ، چون به جوانی می رسد دویست من می شود .
و چنانکه جبرئیل علیه السلام در صورت بشری بر مریم متجلی شد ، حالت شیخ هم از این شیوه بوده باشد . اما تا کسی به واقعه ای آنجا نرسد شرح سود ندارد .
نقل است که وقتی سیبی سرخ برگرفت و در نگریست گفت :این سیبی لطیف است . به سرش ندا آمد که: ای بایزید ! شرم نداری که نام ما بر میوه ای نهی ، و چهل روز نام خدای بر دلش فراموش شد .
شیخ گفت :سوگندخوردم تا زنده باشم میوه بسطام نخورم. و گفت: روزی نشسته بودم . برخاطرم نگذشت که من امروز پیر وقتم و بزرگ عصرم . چون این اندیشه کردم دانستم که غلطی عظیم افتاد . برخاستم و به طریق خراسان شدم، و در منزلی مقام کردم، و سوگند یاد کردم که از اینجا بر نخیزم تا حق تعالی کسی به من فرستد که مرا به من بازنماید . سه شبانه روز آنجا بماندم ، روز چهارم مردی اعور را دیدم ، بر راحله می آمد . چون در نگرستم اثر آگاهی در وی بدیدم . به اشتر اشارت کردم توقف کن .
در ساعت دو پای اشتر به خشک بر زمین فرورفت و بایستاد . آن مرد اعور به من بازنگرست . گفت :بدان می آوری که چشم فرا کرده بازکنم و در بسته بازگشایم و بسطام و اهل بسطام را با بایزید به هم غرقه کنم ؟
گفت: من از هوش برفتم . گفتم از کجا می آیی؟ گفت: از آن وقت باز ، که تو آن عهد بسته ای سه هزار فرسنگ بیامدم . آنگاه گفت :زینهار ای بایزید ! دل نگاه دار. و روی از من بگردانید و برفت .