ابزار هدایت به بالای صفحه

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

اسلایدر

انقراض غزنویان در ایران

سوشیانت | شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۲۶ ب.ظ | ۰دیدگاه

انقراض غزنویان در ایران

گروهی از سپاهیانش به ترکمانان سلجوقی پیوستند و مسعود که در حصار دندانقان شکست خورده بود، خراسان را نیز از دست داد «هشتم رمضان 431 ق / 23 می 1040 م». از طرفی طغرل هم به نام امیر خراسان خود را وارث سلطنت مسعود یافت که این بار سعی مسعود نیز در استرداد خراسان بار دیگر به جایی نرسید. سلطان غزنه، که خراسان، را در دندانقان مرو از دست داده بود، از راه دغستان و غور که نواحی شرقی باد غیس و مناطق کوهستانی بین هریرود و هندوکش را شامل می‏شد، به غزنه بازگشت «شوال 431 ق / ژوئن 1040 م». در آن جا سپهسالاران خویش - بکتعذی، سباشی و امیر علی دایه را به خیانت متهم کرده، اموالشان را مصادره نمود و خود آنها را به حبس و تبعید فرستاد.

بدین گونه پاداش خودسری و کژتابی خود را به خدمتگزاری آنها داد. ولایت عهدی خویش را نیز به پسرش مودود سپرد و برای برخی از ولایات حکام جدیدی تعیین کرد. سپس خود نیز که از تسلط ترکمانان سخت به هراس افتاده بود، به بهانه آن که می‏خواهد در هند، به جمع آوری لشکر و سپاه و جبران شکست دندانقان بپردازد، با اموال و خزاین غزنه راهی هند شد.

اما در میان راه با شورش سپاه که به خزاین او طمع کرده بودند رو به رو شد. شورشیان امیر محمد، برادرش را که ده سال پیش مسعود او را از سلطنت برکنار و کور کرده بود، به سلطنت برداشتند «ربیع الاول 432 ق / نوامبر 1040 م».

مسعود که در دفع این شورش، آخرین کوشش خود را انجام می‏داد، سرانجام در محلی به نام رباط ماریکله، واقع در بین راه غزنه به لاهور، به وسیله شورشیان محصاره شد. با وجود جلادتی که در این نبرد و در مقابله با مخالفان به خرج داد عاقبت به دست سپاهیان و به قولی در پیکار کشته شد. «جمادی الثانی 432 ق / فوریه 1041 م».

با مرگ مسعود، اگر چه حکومت غزنویان در خارج از ایران و نیز در ولایت غزنه دوام یافت، اما در مسیر حوادث بعدی ایران تأثیری نداشت به یک معنی حکومت آنها در ایران منقرض شد.

خلق و خوی مسعود غزنوی

مسعود در آغاز کار در بین سپاهیان و نظامیانش به شدت محبوب و مورد علاقه بود. به طوری که شاید قدرت پنجه و دلاوری کم نظیر او که داستانهای زیادی درباره آن نقل شده، در کرنش سپاهیان و انقیادشان نسبت به او بی تأثیر نبوده است.

ولی رفته رفته، به سبب خودرأیی و مال دوستی مسعود که به حقیقت او را وارث معایب پدرش محمود می‏ساخت، اعتماد سپاه را از او سلب کرد. گذشته از آن، به رغم قوت بازو، مسعود فاقد اراده‏ای استوار و معقول بود چرا که چنین فضایلی شایسته مردان قوی و نشانه فضل و بزرگواری سالاران واقعی است.

طرفه آن که این «خداوند» که صاحب حشمت سلطانی محمود شده بود، چون خود را برتر از خلق می‏شناخت، به کوته بینی زاید الوصفی دچار شد. او گمان می‏برد که دیگران در عقل و تدبیر نیز از او فروتر هستند، از این رو، بی آن که در کارها به رأی و توصیه مشاوران اعتنا کند، خود را درگیر دشواریهایی می‏کرد که رهایی از آن برایش بسیار سخت بود.

نفوذ ترکمانان سلجوقی در ایران در عهد مسعود غزنوی «432 - 424 ق / 1040 - 1033 م»

نفوذ ترکمانان سلجوقی به داخل ایران و قلمرو غزنویان، از زمان سلطان محمود آغاز شد.

برخورد ترکمانان سلجوقی با محمود غزنوی

امیر غزنه حوالی سال «418 ق / 1027 م» به چهار هزار خانوار از ترکمانان سلجوقی اجازه سکونت در شهرهای نسا، باورد، فراوه را داد. اما دیری نپایید که آنها با مردم خراسان بنای بیداد و ستم را گذاشتند. به طوری که در اواخر سال 418 ق / اوایل 1028 م«، عده‏ای از اهالی خراسان از محمود برای جلوگیری از بیداد ترکان، دادخواهی کردند.

سلطان غزنه، طی نامه‏ای از سردار خود، ارسلان جاذب خواست تا ریشه فتنه ترکان را بخشکاند. ارسلان نیز پیرو دستور امیر غزنه چندین بار با ترکان به جنگ و گریز پرداخت و عده زیادی از آنان را به هلاکت رساند، اما نتوانست ریشه این تجاوزات را بخشکاند.

از این رو، طی درخواستی از سلطان، محمود خود از غزنین عازم خراسان شد »419 ق / 1028 م«.

در آغاز به بُست و سپس به طوس رفت که با پیوستن ارسلان جاذب به وی، در فراوه، در جنگی با سلاجقه، شکست سختی به آنها داد و به قولی چهار هزار سوار زبده ترکمن را به قتل رساند و عده زیادی را نیز به اسارت گرفت. ترکان پس از این شکست به بلخان و دهستان عقب نشینی کردند و تا پایان عهد محمود دیگر هیچ مزاحمت جدی ایجاد نکردند.

برخورد ترکمانان سلجوقی با مسعود غزنوی

در دوره امارت مسعود، به سبب خرابی اوضاع و پریشانی دربار، ترکمانان بار دیگر فرصت یافتند تا در نواحی خراسان، دست به اقدامهای ایذایی بزنند. بیماری وبا که از عراق و شام تا خراسان و هند همه جا شایع شده بود و قحطی ارزاق بر بدی اوضاع افزوده بود. از طرفی قتل و غارت ترکمانان در خراسان نیز، شرایط را وخیم تر کرده بود. اما به رغم گرفتاریهایی که ترکان غز، در این ایام برای وی در تمام خراسان به وجود آورده بودند، با آن که علی تکین در ماوراء النهر و هارون پسر التونتاش در خوارزم بر علیه مسعود با ترکمانان هم پیمان شده بودند، و خراسان نیز به سبب سوء تدبیر و بیداد حاکم آن سوری بن معتز، عرصه جنگهای داخلی و آشوب طلبانه شده بود؛ مسعود به جای آن که دست سوری را از بیدادهایش کوتاه کند و با عزیمت به مرو و به تدبیر کار ترکمانان بپردازد، رو به سوی طبرستان آورد و با واپسین سپهسالار آل زیار، باکالیجار کوهی به جنگ پرداخت و او را گوشمالی داد.

با وجودی که ترکمانان از سالهای پیش از خراسان به راهزنی و فساد مشغول بودند، اما چون تعدی و تجاوز آنها به پای مظالم و فجایع مستمر حکام محلی نمی‏رسید، ناخرسندی از آنها در نزد مردم به مراتب کمتر از نفرت از امیران محلی بود. بعد از جنگ و گریزهای پی در پی و مصالحه های بی نتیجه ، بالاخره در نبردی در نزدیکی مرو، در حصار دندانقان، سپاه سلطان از تشنگی و بی برگی، دچار نوعی بی نظمی شد که در پی آن عده‏ای از غلامان مسعود به سلجوقیان پیوستند. در باقی لشکریان نیز اغتشاش روی داد به طوری که نظام سپاه از هم گسست. بالاخره مسعود چاره خود و یاران را در فرار دید در هشتم رمضان 431 ق / بیست و سوم می 1040 م که با این فرار سلطان، غنیمت عمده‏ای به چنگ سلجوقیان افتاد. طغرل هم همان جا به نام امیر خراسان، خود را وارث سلطنت مسعود یافت که اعیان ولایت هم به همین عنوان به سلام وی آمدند. از طرفی سلطان غزنه در واپسین کوششهای خود برای مقابله با ترکمانان سلجوق، با شورش سپاهش مواجه شد که به دست امیران سپاه و بنا به قولی در پیکار با آنان کشته شد

چگونگی شکست مسعود غزنوی و واگذاری بخشی از قلمروی خود به ترکمانان

چیزی که عصیان و تمرد آنها را به خطر جدی تبدیل می‏کرد، آن بود که علی تکین در ماوراء النهر با آنها در ارتباط بود و دائماً آنها را بر ضد سلطان مسعود تحریک می‏کرد.

در توطئه‏ای که هارون بن التونتاش در خوارزم بر ضد مسعود ترتیب داد، سعی کرد، تا شاه ملک، بزرگ امیر قراختاییان ایلک را در این پیمان وارد سازد. هر چند کینه و نفرت عمیق شاه ملک از سلجوقیان، امکان شکل گیری این پیمان سه جانبه را فراهم نساخت، اما از خطر این تهاجمات و عمیقتر شدن بحران نیز چیز زیادی نکاست.

حتی اقدام شاه ملک در شبیخون سختی که به سپاه ترکمانان زد و تلفات زیاد به آنها وارد آورد «ذی الحجه 425 ق / اکتبر 1034 م»، تنها توانست وقوع قطعی انقراض سلطنت مسعود را برای مدتی به تعویق اندازد.

اقدام شاه ملک، اطراف جیحون را برای ترکمانان ناامن کرد و چون هارون بن التونتاش هم در خوارزم کشته شد، سرکردگان قوم سلجوق - طغری، چغری و بیغو- از انتقام سلطان به وحشت افتادند. از این رو در صدد برآمدند تا از مسعود زینهار در این امر کمک بخواهند «حدود رجب 426 ق / می 1035 م».

به این ترتیب در نامه‏ای که به سوی، والی خراسان نوشتند و نسخه آن در تاریخ بیهقی هست، او را واسطه کردند تا سلطان نواحی نسا و فراوه را به آنها واگذارد و آنان نیز به نوبه خود، اطاعت سلطان را گردن نهند. مسعود با وجود توصیه و اصرار وزیرش، خواجه احود بن عبدالصمد، مع ذالک پیشنهاد سلاجقه را نپذیرفت و آن را وهن و ضعف قدرت خود به حساب آورد. خاصه آن که حدود ده هزار خانوار از سپاه قوم ترکمانان نیز از جیحون عبور کرده بودند و ظاهر امر نشان می‏داد که آنها در واقع به دنبال تحمیل شرایط خود هستند. با رد این پیشنهاد، سرانجام بین امیر غزنه و سلاجقه جنگی در گرفت. نخست سالار سلطان، حاجب بکتعذی، در حدود نسا، با ترکمانان رو به رو شد «شعبان 426 ق / ژوئن 1035 م»، اما از آنان شکست سختی خورد.سلطان مسعود که بعد از این شکست می‏بایست از آشفته رأیی و یا هر اقدامی که حاکی از ضعف و تزلزل باشد خودداری کند، بدون مشورت تصمیم به مصالحه و استمالت از سلاجقه برآمد که در واقع ناتوانی خود را برملا ساخت. قاضی بونصر صینی که از سوی سلطان و به عنوان فرستاده ویژه به نزد ترکمانان رفته بود، پس از بازگشت، مصالحه را به هیچ وجه پایدار و مقصود به ثواب نمی‏دید و خاطر نشان کرد که این قوم قصد همزیستی و اطاعت از سلطان را ندارند. اما مسعود که در این صلح نامه؛ نسا، مراوه و دهستان را به ترتیب به؛ طغرل، چغری و بیغو واگذار کرده بود، به همان اطاعت ظاهری آنها خرسند شد.

ورود سلاجقه به نیشابور و عزل مسعود غزنوی از خراسان

هنوز مدت زیادی از این «صلح نامه» نگذشته بود که بار دیگر خراسان به سبب راهزنی و تجاوزهای پی در پی ترکمانان دچار آشوب شد «429 ق / 1038 م».

سلطان ناچار از ماوراء النهر به قصد تنبیه قوم به خراسان لشکر کشید. اما بار دیگر سلاجقه در مرو اظهار انقیاد و پیشنهاد مصالحه دادند و با درخواست چراخور و مرتع در خراسان و قبول آن از سوی مسعود، مصالحه دیگری صورت گرفت که از رویارویی آنها جلوگیری کرد.

از سوی دیگر، در تعدادی از شهرهای خراسان، که مردمشان از حکام محلی غزنویان کمتر از ترکمانان ستم و تجاوز نمی‏دیدند، گه گاه، فتنه ترکمانان را برای خود فرصتی می‏یافتند تا از زیر یوغ حکومت مسعود و عمال ستم پیشه‏اش، رهایی یابند.

از این رو، پاره‏ای از شهرها همچون باورد و سرخس که مردم قادر به مقاومت در برابر ترکمانان نبودند، بدانان اجازه ورود به شهر دادند. بدین گونه خراسان از دو سو؛ یکی حاکمان محلی ستم پیشه و از سوی دیگر ترکمانان سلجوق در معرض چپاول و تعدی قرار گرفت.

در ادامه این حوادث، بخشی از سپاه مسعود در نزدیکی هرات توسط یک دسته از سلاجقه غارت شد و بدین گونه باب هر گونه مذاکره‏ای برای یک صلح بی دوام دیگر بسته شد.

به فرمان مسعود کار تعقیب ترکمانان با خشونت دنبال شد؛ تعداد زیادی از مهاجمان کشته شدند و سرهاشان به همراه اسرا به نزد سلطان فرستاده شد. مسعود نیز دستور داد تا سرها را «بر خران بار کردند و به نزدیک بیغو فرستادند و پیغام داد که هر که عهد بشکند جزای او چنین باشد.

سلطان که از هرات عازم نیشابور بود، در نزدیک طوس با دسته‏هایی از ترکمانان برخورد که آشکارا با وی به جنگ برخاستند. هر چند سلطان در دفع آنها موفق شد، اما این جسارت برای مسعود مایه ناخرسندی و تعجب بود. این وضعیت نشان می‏داد که از این پس، تنها شمشیر و زبان تیغ بین این دو قوم معارض حکم خواهد راند و هر گونه مذاکره‏ای در این باب بی فایده خواهد بود.

در جنگی که سباشی تکین، سپهسالار سلطان که از نیشابور به سرخس لشکر کشیده بود، شکست خورد «رمضان 429 ق / ژوئن 1038 م» که مال، سلاح و غنیمت بسیاری به چنگ ترکمانان افتاد. خبر این شکست، سوری بن معزی - والی خراسان - را چنان وحشت زده کرد که بدون دستور سلطان، نیشابور را تخلیه و با اموال و خزاین به قلعه میکایی واقع در حدود ترشیز، فرار کرد.

چون نیشابور بی دفاع ماند، اهالی شهر که بهانه‏ای برای وفا داری نسبت به سلطان نداشتند، به ابراهیم نیال، سرکرده سپاه ترکمانان اجازه ورود به شهر دادند. ابراهیم نیز با ورود به شهر به نام طغرل که خود چند روز پس از فتح شهر به عنوان فاتح وارد نیشابور شده بود، خطبه خواند و بدین گونه نام طغرل در خراسان جای نام مسعود غزنوی را گرفت «شوال 429 ق / جولای 1038 م».

مسعود نیز پس از چند جنگ و گریز کوتاه، عاقبت به سبب وخامت اوضاع، و بنا به صوابدید وزیر، با ترکمانان صلحی اجباری و مجامله آمیز منعقد کرد.

بر اساس این پیمان، نسا، باورد، فراده و تمامی بیابانهای اطراف به ترکمانان واگذار شد. هر چند این مصالحه آرامشی موقت در احوال پدید آورد، اما نمی‏توانست پایدار بماند، چرا که ترکمانان سلجوقی دیگر شبانان صحرا نبودند، بلکه اینک «نخوت پادشاهی و حل و عقد و امر و نهی و ولایت گرفت در سر ایشان شده بود.»

تلاشهای بی نتیجه ی مسعود غزنوی برای باز پس گیری قلمرویش

به دنبال این مصالحه که خود وهنی در حق دولت غزنه بود، مسعود به هرات رفت «ذی القعده 430 ق / آگوست 1038 م» و ترکمانان هم، خراسان را که اکنون قسمت عمده آن در دست ایشان بود، بین خود تقسیم کردند:

طغرل با کسانش، نیشابور را از آن خود کرد، داود چغری در نواحی سرخس امارت برافراشت و

دسته‏های مربوط به بیغو در اطراف نسا و باورد.

مسعود که به هرات هزیمت کرده بود، در صفر 431 ق / اواخر اکتبر و اوایل نوامبر 1039 م با لشکری گران به قصد تنبیه ترکمانان از هرات بیرون آمد. مدتی در نسا و باورد منتظر ماند تا در فرصتی با ترکمانان مقابله کند.

اما این فرصت پیش نیامد و مسعود به ناچار عازم نیشابور شد. در نیشابور نیز طغرل شهر را ترک و به دیگر ترکمانان پیوسته بود، از این رو، ورود مسعود به نیشابور هم حاصلی به بار نیاورد. گر چه قحطی، خستگی و بی انگیزگی سپاه او را مستهلک ساخته بود.

در بیرون از نیشابور نیز، همه جا را قحطی و پریشانی فرا گرفته بود به طوری که بسیاری از ستوران سلطان از بی علفی تلف شدند. از طرفی لشکرکشی نیز به خاطر اجتناب ترکمانان از رویارویی، بی فایده به نظر می‏رسید.

اما سلطان به جای آن که در ورود هرات و باد غیس، برگ و نوایی برای لشکر فراهم کند به تعقیب ترکمانان راه مرو را در پیش گرفت در رمضان 431 ق / می 1040 م.

بالاخره در نزدیکی مرو، در حصار دندانقان، سپاه سلطان از تشنگی و بی برگی، دچار نوعی بی نظمی شد که در پی آن عده‏ای از غلامان مسعود به سلجوقیان پیوستند. در باقی لشکریان نیز اغتشاش روی داد به طوری که نظام سپاه از هم گسست.

بالاخره مسعود چاره خود و یاران را در فرار دید در هشتم رمضان 431 ق / بیست و سوم می 1040 م که با این فرار سلطان، غنیمت عمده‏ای به چنگ سلجوقیان افتاد.

طغرل هم همان جا به نام امیر خراسان، خود را وارث سلطنت مسعود یافت که اعیان ولایت هم به همین عنوان به سلام وی آمدند.

از طرفی سلطان غزنه در واپسین کوششهای خود برای مقابله با ترکمانان سلجوق، با شورش سپاهش مواجه شد که به دست امیران سپاه و بنا به قولی در پیکار با آنان کشته شد.

سپهسالاری خراسان در عهد غزنویان «583-351ق/ 1187-962 م»

پیشینه ای از مقام سپهسالاری خراسان

از اواخر عهد سامانیان، امیران بزرگ از میان غلامان ترک انتخاب و در دربار تربیت می‏شدند. اما در اوایل عهد سامانی، احیاناً این امیران از ارباب بیوقات و همچنین از میان خاندانهای قدیم ولایت ماوراء النهر و خراسان برمی‏خاستند به طوری که به عالیترین مقام نظامی که مرتبه سپهسالاری خراسان بود و صاحب آن در نیشابور مقام داشت، می‏رسیدند.

ترکان و سپهسالاری خراسان

این امر که ترکان در طی مراتب امارت، گه گاه و به ویژه در پایان عهد سامانیان عنوان سپهسالاری خراسان و امارت نیشابور را پیدا کردند،

ظاهراً تا حدی بدان سبب بود که این غلامان خانه زاد و دست پرورده امیران بخارا بودند که در اتقاء آنها به این مراتب، دربار بخارا، خود را از دغدغه عصیان و داعیه سرکشی آنها ایمن می‏پنداشت.

البتکین

مع هذا، همین سپهسالاران خانه زاد، به رغم سابقه نعمت، گه گاه برای اظهار تمرد و عصیان خویش، بهانه‏هایی هم پیدا می‏کردند؛ چنان که البتکین حاجب در مقام سپهسالاری خراسان به سبب آن که خود را در معرض خشم و تهدید امیر جدید بخارا دید، داعیه سرکشی پیدا کرد.

ابولعباس تاش

ابوالعباس تاش هم که از همین غلامان ترک بود و از طرفی به سعی ابوالحسن عتبی امارت خراسان را یافته بود، چون بعد از عتبی از امارت نیشابور معزول شد، با آل بویه تبانی و سازش کرد به طوری که سر به شورش برداشت.

قاثق خاصه

قایق خاصه، سردار دیگری هم که از غلامان ترک بود، مدتی سپهسالار خراسان و امیر نیشابور بود که چون از آن شغل برکنار شد «381 ق / 991 م» او نیز عَلَم عصیان برداشت و با ایلک خان هارون ترک سازش کرد تا این که بر علیه آل سامان به تحریک مردم پرداخت.

ابوعلی سیمجور

چنان که ابوعلی سیمجور نیز، که همچون پدرش از ترکان سرایی بود، در همین ایام از جانب نوح بن منصور به امارت خراسان رسید. او نیز همچون اخلافش، در نیشابور دعوی استقلال کرد.

سپهسالاری خراسان در عهد غزنویان

باری، امارت خراسان که در اواخر عهد سامانیان غالباً در دست ترکان سرایی بود، سرانجام، بهانه منازعاتشان با هم و با آل سامان شد به طوری که عاقبت به سقوط بخارا به دست ترکان و غلبه ایلک خان و قراخانیان بر سراسر ماوراء النهر منجر شد. غزنویان، امارت نیشابور و عنوان سپهسالار خراسان را در آغاز به فرزندان یا برادران خویش تفویض می‏کردند. محمود که خود در پایان عهد سامانیان «384 ق / 994 م» عنوان سپهسالاری خراسان را داشت، چون بعد از پدر به امارت غزنه رسید «387 ق / 997 م» امارت خراسان را به برادر امیر نصر بن سبکتکین واگذاشت.

امیر نصر در امارت خراسان و در آن چه که به شغل سپهسالاری مربوط می‏شد، کفایت و لیاقت بسیاری نشان داد به طوری که در خراسان اعتبار و حیثیت قابل ملاحظه‏ای پیدا کرد.

به این ترتیب این منصب بعد از او هم، در زمان محمود و امیر محمد، به امیر یوسف بن سبکتکین، برادر دیگر سلطان واگذار شد.

اما سلطان مسعود که این عنوان را در نزد شاهزادگان خاندان خویش، ظاهراً مستند دعوی تلقی می‏کرد، آن را از اهمیت سابقش انداخت.

به طوری که در عهد مسعود، عنوان سپهسالاری از خراسان جدا شد و امارت خراسان به امثال؛ امیر علی دابویه و سوری بن معتز داده شد.

از سوی دیگر عنوان سپهسالاری که تنها مختص خراسان بود از بین رفت، چنان که تاش فراش، عنوان سپهسالاری عراق را یافت که حکومت او هم در آن دیار مایه نارضایتی فراوانی شد.

مجدود بن مسعود غزنوی «432 - 428 ق / 1041 - 1037 م»

مجدود پسر سلطان مسعود غزنوی، پس از پیروزی پدر در هند و فتح قلعه هانسی، به امارت مولتان و لاهور فرستاده شد.

در عهد فرمانروایی مودود، برادرش، دست به خودسری و دشمنی با او زد، امیر مودود که در پنهان از نیت برادر آگاهی پیدا کرده بود، گروه زیادی را به سرکوبی وی اعزام داشت.

این گروه در لاهور با سپاه مجدود روبه‏رو شد که هر دو لشکر آماده نبرد شدند، اما پیش از آن که جنگی روی دهد، با مرگ مشکوک مجدود مواجه شدند «ذی الحجه 432 ق / آگوست 1041 م» و بدین گونه، سرزمینهای لاهور و مولتان، بی آن که خونی ریخته شود، ضمیمه قلمرو مودود شد.

علی بن مسعود و محمد بن مودود «441 ق / 1050 م»

پس از مرگ مودود بن مسعود، دو امیر زاده به نامهای؛ علی پسر مسعود و محمد پسر مودود، به طور مشترک به امارت غزنین رسیدند.

این دو پادشاه بسیار سست اراده و فاقد هر گونه تدبیری در سیاست امور بودند. به طوری که ستم و بیداد این دو امیر در غزنین و کرانه‏های اطرف، موجب غلیان احساسات عمومی و طغیان مردمان علیه آن دو شد. سرانجام اهالی شهر به کوشک شاهی یورش برده، علی و محمد را دستگیر و در یکی از دژهای غزنین زندانی کردند و به جای آنها، عبدالرشید یکی دیگر از پسران محمود را به جای آن دو بر تخت امارت غزنین نشاندند. مدت امارت این دو امیر خودسر، تنها شصت روز بود.

عبدالرشید بن محمود «443 - 441 ق / 1052 - 1050 م»

با برکناری دو امیر زاده غزنوی - علی بن مسعود و محمد بن مودود - اهالی غزنین عبدالرشید، فرزند سلطان محمود غزنوی را به امارت نشاندند.

عبدالرشید در ظاهر مردی دانشمند و اهل ادب بود، اما از سیاست و تدبیر در امور کشورداری بهره‏ای نداشت .

رویارویی با چغری بیک سلجوقی

وی از همان آغاز امارتش، با طمع چغری بیک سلجوقی مواجه شد که می‏خواست، غزنه را از چنگ بازماندگان مسعود درآورد. از این رو لشکری گران را به فرماندهی الب ارسلان از راه طخارستان - تخارستان - روانه غزنین کرد و خود با سپاهی دیگر از راه سیستان به بُست رفت تا بدین ترتیب، عبدالرشید را از دو سو مورد یورش قرار دهد.

عبدالرشید که از اندیشه چغری بیگ آگاهی یافت، نیرویی بزرگ به فرماندهی طغرل، از غلامان سلطان محمود که مردی دلاور، شایسته و جنگ آزموده بود، برای سرکوبی سلجوقیان گسیل داشت.

پیروزی طغرل بر عبدالرشید بن محمود غزنوی

طغرل در نزدیکی غزنین در جایی به نام دره خمار، الب ارسلان را به سختی شکست داد و سپس خود را با کتاب به بُست رساند. چغری بیک که در خود تاب مقاومت نمی‏دید، فرار اختیار کرد و طغرل توانست در سیستان بر بیغو، امیر سلجوقی سیستان پیروز شود.

چون در مدت اندکی، به پیروزیهای درخشانی دست یافت، از راه غرور و خودخواهی به فکر برکناری عبدالرشید، ولی نعمت خود افتاد.

از طرفی عبدالرشید نیز که تاب مقاومت و ساز و برگی برای رو به‏رویی نداشت با خویشان، نزدیکان و تمامی شاهزادگان غزنوی در یکی از دژهای استوار پناه گرفت. طغرل نگهبان دژ «کوتوال» را با نوید نعمت پاداش فریب داد و به این ترتیب به عبدالرشید و شاهزادگان غزنوی دست یافت.

با کشته شدن عبدالرشید، طغرل برای مدت کوتاهی بر تخت امارت غزنه نشست. مدت فرمانروایی عبدالرشید را با اختلاف دو سال و نیم نوشته‏اند.

فرخزاد پسر مسعود غزنوی «451 - 443 ق / 1059 - 1052 م»

 چون طغرل سلجوقی، عبدالرشید و تمامی شاهزادگان غزنوی را که در دژ دهک پناه گرفته بودند، به قتل آورد، از این خانواده ، به قول حمدالله مستوفی، تنها سه تن و به گفته صاحب طبقات ناصری، دو تن به نامهای: ابراهیم و فرخزاد

که در دژ عبید زندانی بودند، از مرگ رهایی یافتند. رهایی این دو شاهزاده، در نتیجه زیرکی و هوشیاری نگهبان دژ بود که با رسیدن فرمان طغرل مبنی بر کشتن شاهزادگان، اندکی درنگ کرد. و چون روز بعد از فرمان، خود طغرل به دست نوشتکین به قتل رسید، این دو شاهزاده از مرگ حتمی رهایی جستند.

امارت فرخزاد

به هر حال مردم غزنه بر آن شدند تا ابراهیم را به امارت بردارند، اما چون وی مردی بیمار و ناتوان بود و از سوی دیگر، کوتاهی در گزینش امیر، انگیزه شورش و سرکشی می‏شد، از این رو به امارت فرخزاد رضایت دادند و وی در نهم ذی القعده 443 ق / چهاردهم مارس 1052 م بر تخت امارت غزنه نشست. گفته می‏شود که فرخزاد، امیری دادگر، بردبار و نیکو رفتار بود که اهالی غزنه در دوران امارتش، در امنیت و آرامش می‏زیستند. از جمله آن که چون مردم سیستان به سبب جنگهای طغرل کافر نعمت با سلاجقه، دچار سختی فراوان شده بودند و ویرانیهای شهر نیز بسیار بود، فرخزاد مردم آن دیار را تا آباد کردن خرابیها از پرداخت هر گونه مالیات و خراجی معاف کرد و حتی با پرداخت اعانه به آنان، در بازسازی خانه و کاشانه کمک نمود. این امیر در سن 34 سالگی، در 451 ق / 1059 م به بیماری قولنج دار فانی را وداع گفت.

ابراهیم پسر مسعود غزنوی «492 - 451 ق / 1099 - 1059 م»

ابراهیم پسر مسعود غزنوی، در «424 ق / 1033 م» در هرات چشم به جهان گشود. چون فرخزاد بر تخت امارت غزنه نشست، ابراهیم را از دژ بزغند، به دژ نای فرستاد که ابراهیم تا پایان عمر فرخزاد در آن جا بود. هنگامی که فرخزاد درگذشت، مردم که از پرهیزکاری و دانش و دادگری ابراهیم آگاهی داشتند، گروهی از بزرگان و امیران غزنه را به سرکردگی حسنک، به آن دژ فرستادند تا او را به غزنه آورند. چون به غزنین رسید، اهالی شهر با شادی و شور فراوان او را به امارت برداشتند و این پادشاه در دومین روز از امارتش به سوگواری مرگ برادر - فرخزاد - پرداخت.

پادشاه صلح دوست

ابراهیم که پادشاهی صلح دوست بود، با داود سلجوقی و پس از وی با پسرش الب ارسلان، بنای سازش و دوستی گذاشت که این دوستی، انگیزه آسایش و آرامش مردم و گسترش و رونق تجارت و بازرگانی را فراهم کرد. از میان تمامی پادشاهان غزنوی، ابراهیم بیش از بقیه به آبادانی و عمران علاقه نشان داد به طوری که با ایجاد بناهای بزرگ و با شکوه در شهرهای بزرگ، قصبات و روستاها، نام نیکی از خود در تاریخ بر جای گذاشت. بنای خیر آباد و ایمن آباد از قصبه‏های نزدیک غزنین توسط این امیر ساخته شده است. این امیر پس از چهل و دو سال پادشاهی به سن 68 سالگی و به سال 492 ق / 1099 م، چشم از جهان فرو بست.

مسعود پسر ابراهیم غزنوی «492 - 509 ق / 1099 - 1115 م»

مسعود پسر ابراهیم در« 453 ق / 1061 م» در غزنین چشم به جهان گشود و پس از مرگ پدر به امارت غزنین رسید. از اشارات تاریخ نگاران چنین بر می‏آید که ابراهیم، امیری بخشنده و دادگستر بود که به عمران و آبادی و بهتر کردن احوال مردمان و بخشودن مالیات، توجه خاصی نشان می‏داد. مستظهربالله - خلیفه عباسی- با فرستادن خلعت و لوا، امارت او را بر غزنین تأیید کرد که این امیر نیز با فرستادن پیشکشهایی فراوان برای خلیفه، رابطه خوب دربار غزنین را با دستگاه خلافت تحکیم بخشید.

از حوادث مهم امارت ابراهیم، شورش مردم هندوستان بود که وی، طغاتکین حاجب را با سپاهی گران برای سرکوبی شورش عازم هندوستان کرد و طغاتکین نیز در انجام وظایف محوله شایستگی فراوان از خود نشان داد. ابراهیم برای به وجود آوردن پیوند دوستی با سلطان سنجر، دختر وی، مهد عراق را به ازدواج خویش درآورد. دوران هفده ساله زمامداری این پادشاه، روزگار سکون، آرامش و امنیت برای مردمان بود. ابراهیم در سن پنجاه و هفت سالگی به سال 509 ق / 1115، چشم از جهان فرو بست.

ارسلان پسر مسعود غزنوی «511 - 509 ق / 1117 - 1115 م»

ملک ارسلان، ملقب به ابوالملوک، پسر مسعود و نوه ابراهیم بود که پس از وفات پدر در 509 ق / 1115 م بر تخت امارت غزنه نشست. با آن که همچون پدر، مردی مدبر، دادگستر و دلاور بود، اما در روزگار وی، رویدادهای ناگواری از جمله؛ پدید آمدن صاعقه و آتش سوزی گسترده در بازار شهر و بناهای شهر غزنین رخ داد.

از این رو، مورد بی مهری مردمان واقع شد که وقوع این بلایا را از بخت و اقبال بد او می‏دانستند.

در آغاز پادشاهی ارسلان، عمویش بهرامشاه به دلیل رنجشی که از وی داشت، از غزنین به خراسان به نزد سلطان سنجر رفت.

پس از چندی که بهرامشاه در دربار سلجوقیان می‏زیست، به سلطان سنجر خبر رسید که ارسلان با مادر خود، مهد عراق، که دختر سلطان سنجر بود، بنا بد رفتاری گذاشته است.

در نتیجه سلطان سنجر که پادشاهی متکبر و مغرور بود، از بد رفتاری که نسبت به دخترش روا شده خشمگین شد و گروه زیادی در اختیار بهرامشاه گذاشت و به این ترتیب او را روانه غزنین کرد.

در برخورد بین دو سپاه، بهرامشاه شکست سختی به سپاه ارسلان وارد آورد و در پی آن خود بر تخت امارت غزنین نشست. ارسلان، پس از این رویداد، به هندوستان گریخت و تا پایان عمر در آن دیار، زندگی می‏کرد. این امیر مخلوع، در سن سی و پنج سالگی، به سال 511 ق / 1117 م درگذشت.

بهرامشاه غزنوی «552 -511 ق / 1157-1117 م»

بهرامشاه برادر مسعود، پسر ابراهیم و عموی ارسلان بود که پس از رنجش از برادر زاده خود به دربار سلطان سنجر در خراسان رفت و پس از آن که، پادشاه سلجوقی سپاهی گران در اختیارش گذاشت، توانست ارسلان را از امارت خلع و خود جانشین وی شود. چون بهرامشاه بر تخت امارت غزنین نشست، سلطان سنجر در حق او محبت و احترام فراوانی روا داشت تا حدی که از امارت وی پشتیبانی کاملی به عمل می‏آورد.

لشکر کشی بهرامشاه به هندوستان

در آغاز سال 512 ق / 1118 م، محمد باحلیم، فرمانروای دست نشانده غزنویان در هندوستان، سر به شورش برداشت و رهسپار غزنین شد. بهرامشاه نیز با گروهی زیاد به هندوستان لشکر کشید که در این لشکر کشی باحلیم را شکست سختی داد. پادشاه دست نشانده هند، با این شکست، به پوزش خواهی به نزد بهرامشاه رفت. بهرامشاه نیز او را بخشوده و بار دیگر، او را به امارت هند برگماشت.

چون بهرامشاه به غزنین بازگشت، محمد باحلیم بار دیگر عَلَم طغیان بر افراشت و در شهر سوالک دژی به نام ناگور بنا کرد به طوری که استحکامات نظامی چندی در اطراف آن نیز ایجاد نمود.

بهرامشاه بار دیگر عازم هندوستان شد و باحلیم نیز تا نزدیکی شهر بست پیش آمد. پس از جنگی خونین، باحلیم به همراه دو پسرش در باتلاقی فرو رفتند و بدین ترتیب بهرامشاه از فتنه باحلیم رهایی یافت.

جنگهای بهرامشاه با غوریان

بهرامشاه در دوران زمامداری خویش، جنگهای سختی با پادشاهان غور انجام داد که در تمامی این جنگها پیروزی با غوریان بود.

در یکی از جنگها طی سه مرحله، که هر بار شکست سختی خورد، پسرش دولتشاه نیز کشته شد. سلطان علاء الدین غوری نیز غزنین را به آتش کشید که بهرامشاه ناچار به هندوستان گریخت.

علاءالدین غوری پس از ویران کردن غزنین، این شهر را ترک کرد، اما دیری نپایید که بهرامشاه نیز در 552 ق / 1157 م، چشم از جهان فرو بست.

خسرو شاه غزنوی «559 -552 ق / 1164- 1157 م»

این امیر پس از وفات پدرش بهرامشاه بر تخت امارت غزنین نشست، اما غوریان در آن زمان، بخش وسیعی از سرزمینهای غزنویان را از جمله؛ بُست، زمین داور و تکین آباد را به چنگ آورده بودند. به همین دلیل پادشاهی غزنویان، در زمان خسرو شاه، فرّ و شکوه چندانی نداشت. از سوی دیگر چون زمان دولت سنجر سلجوقی که پشتیبان غزنویان بود، سپری شده بود، غزنویان دیگر نمی‏توانستند در برابر یورشهای پی در پی ترکان غز، که بر خراسان چیره بودند، پایداری کنند. تیره‏هایی از غُز، پس از چیرگی بر خراسان، غزنین را نیز معرض تهاجمات خویش ساخته که در این بین خسرو شاه ناگزیر به هندوستان گریخت. غزان به مدت دوازده سال در غزنه مستقر شدند تا آن که سلطان غیاث الدین محمد سام غوری، با گروهی از خویشانش، به تیره‏های غُز مستقر در غزنه حمله و آن شهر را تسخیر کرد و در پی آن فرمانروایی غزنه را به سلطان معزالدین محمد سام داد. مدت پادشاهی خسرو شاه در غزنین تنها هفت سال بود که با از بین رفتن او، سلسله غزنوی نیز فرو پاشید.

خسرو ملک غزنوی «583 - 559 ق / 1164 - 1188 م»

خسرو ملک پسر خسرو شاه پس از وفات پدر در لاهور پاکستان، به امارت نشست.وی پادشاهی بردبار و بخشنده و در عین حال خوشگذران بود که همین امر، موجب شد تا در رتق و فتق امور کاستی پدید آید و بزرگان دربار بر کشور چیره شوند.معزالدین محمد سام غوری، سالی یک بار به هند لشکر می‏کشید تا پیروزیهای خود را در آن دیار کامل سازد. در طی همین سفرهای جنگی، چندین بار با خسرو شاه به پیکار برخاست تا آن که در 577 ق / 1162 م تا لاهور پیش رفت و در جنگی که بین او و خسرو شاه روی داد، بر او چیره شد و غنیمتهای جنگی فراوانی به دست آورد. سرانجام در اواخر سال 583 ق / 1188 م نیز بر لاهور دست یافت به طوری که خسرو شاه را دستگیر و به غزنین آورد، سپس از آن جا به فیروز کوه به خدمت غیاث الدین محمد سام فرستاد. غیاث الدین، خسرو شاه واپسین امیر غزنوی را در سال 598 ق / 1202 م به قتل رساند که به این ترتیب دولت و فرمانروایی این دودمان به پایان خود رسید.

تشکیلات حکومتی در عهد غزنوی «432 - 387 ق / 1040 - 997 م»

نظام اداری و تنظیمات مربوط به درگاه «وزارت دربار» و سپاه که از دربار بخارا به دربار غزنه منتقل شد، ناشی از ترتیبات دیوان و درگاه خلافت بغداد بود. این نظام اجرایی و حکومتی در ماوراء النهر و خراسان توسط بزرگانی همچون؛ ابوعبدالله جیهانی و ابوالفضل بلعمی، با مقتضیات محیط و فرهنگ نواحی شرقی ایران منطبق شده بود به طوری که در عهد غزنوی نیز، وزیران و دبیران برجسته‏ای نظیر احمد بن حسن محیذی، ابونصر مشکان، بوسهل حمدوی،ابوسهل زوزنی و ابوالفضل بیهقی، با تدبیر و کفایت خرد، آن مجموعه را برای اداره قلمرو وسیع غزنه، در عهد محمد و مسعود بسنده و مناسب کرده بودند.

حکم نهایی همواره به پادشاه تعلق داشت

به هر حال امیران غزنه هم مانند سایر امراء بلاد، دست کم به صورت اسمی و در ظاهر تابع خلافت بغداد بودند. اما در نظر اتباع و رعایای خویش، جز سلاطینی مستبد و مطلق العنان چیزی بیش نبودند به طوری که به جز در موارد ضعف و انحطاط قدرت که معمولاً درباریان، بزرگان و امیران کشوری و لشکری در انتخاب پادشاه به نحوی مداخله یا توطئه می‏کردند؛ در سایر موارد همچون انتخاب وزیران و ارتقاء و نصب امیران و کارکنان عالی رتبه، به اراده پادشاه وابسته بود. چنان که عزل آنها و حبس و مصادره اموالشان نیز که احیاناً به زور و شکنجه و قتل صورت می‏گرفت، به امر شاه انجام می‏شد. بدین گونه حکومت واقعی و حکم نهایی همواره به پادشاه تعلق داشت.

دیوانها در عهد غزنویان

دیوان عَرَض

این نظام که مشتمل بر دستگاه دیوان و درگاه بود، حتی بر امور لشکری نیز از طریق دیوان عَرَض نظارت داشت چنان که بر قدرت مطلقه فرمانروا نیز که ورای هر رأی و قانونی بود، از طریق وزیر یا خواجه بزرگ بر جمیع این امور نظارت می‏کرد.

از طرفی روابط حکومتهای محلی چون آل سامان و غزنویان با دستگاه خلافت نیز خالی از ظرافت و ویژگیهای خاص خود نبود. نخست آن که این امیران و حکومتهای محلیشان، مثل سایر بلاد، خود را تابع خلافت بغداد و ولی امر مسلمین می‏دانستند، اما با این وجود، جز در آن چه به ارسال هدایا، تشریفات تعزیت و تهنیت و جانشینی یا مسایلی نظیر اقامه حدود شریعت یا فتوا جهت غزوه جهاد در بلاد کفار یا قلع و قمع و تنبیه صاحبان سایر مسلکها و عقیده‏ها مربوط می‏شد، نیازی به مشورت با دستگاه خلافت نمی‏دیدند به طوری که حتی منتظر کسب نظر هم نمی‏شدند.

 

 در این گونه موارد، بیشتر گزارش خدمات خود را به همراه هدایا به دستگاه خلافت ارسال می‏کردند که بدین وسیله تأیید خلیفه را برای ساکت کردن مدعیان و مخالفان و ارضاء عامه مسلمین به دست می‏آوردند. به ویژه که در موارد غزوه و جهاد، ارسال فتح نامه‏ها و ایفاد غنایم و هدایا را بهانه‏ای برای نشان دادن توان نظامی خویش و اثبات برتری بر سایر امیران و حکام محلی به دستگاه خلافت می‏دانستند.

مع هذا مسایل اجرایی حکومت و نحوه نظارت سلطان بر جریان امور لشکری و کشوری، از طریق درگاه و دیوان صورت می‏پذیرفت؛ که اولی شامل تشکیلات مربوط به دستگاه خاصه پادشاه بود ودومی به اداره امور کشور، نظارت بر ولایات تابع، احوال سپاه و اخذ مالیات مربوط می‏شد.

درگاه خاصه که تحت نظارت حاجب بزرگ اداره می‏شد، در عهد غزنویان، غالباً متضمن دیوان وزیر و ادارات تابع آن نیز بود، که غالباً تمامی این تشکیلات در دربار غزنه، در داخل سرای شاهی قرار داشت. اما در دربار بخارا، ادارات تابع دیوان، خارج از درگاه و عموماً در اطراف سرای پادشاه واقع بودالبته در ولایات تابع هم تقریباً نظام دیوانی بر همین روال جریان داشت چنان که در عهد غزنوی، اغلب اوقات، کارگزاران ولایات توسط پادشاه انتخاب می‏شدند. هر حال با آن که نظام دیوان، تحت نظارت خواجه بزرگ بود، ولی لزوم نظارت پادشاه در امور حکومت و اقتضای خاص ناشی از پاره‏ای از امور، استقلال نسبی دیوانها را توجیه می‏کرد به طوری که ارتباط بلاواسطه برخی از متصدیان را با شخص پادشاه الزام آور می‏ساخت. در واقع با آن که مشاغلی نظیر صاحب دیوان رسایل، مستوفی وعارض در مرتبه مادون وزارت بودند، ولی صاحبان این دیوانها، در عین آن که با دیوان وزیر ارتباط دایم داشتند، از جهت ارتباط مستقیم با پادشاه، و همچنین به سبب مسئولیت بلافصلشان در این شغل، غالباً در آن چه که مربوط به کارشان می‏شد، مستقل و صاحب رأی بودند.

چنان که شخص عارض و دیوان عَرَض که متصدی امر نظارت در احوال، درجات سپاه و مواجب و سلاح آنها بود، در برابر پادشاه مسئولیت مستقیم داشت. هر چند با وجود امیران و سپهسالاران بزرگ اردوگاه پادشاه، عارض لشکر، قدرت قابل ملاحظه‏ای نداشت، اما متصدی آن از میان دبیران لایق و

محتشم از اهل دیوان، انتخاب می‏شد.

چنان که مسعود غزنوی بنای پیشنهاد میمندی وزیر، شغل دیوان عرض را به بوسهل زوزنی داد، همچنین به روایت بیهقی، به بوسهل خاطر نشان کرد که نزد «خواجه بزرگ باید رفت و بر اشارت وی کار کرد.این امر حیثیت و شأن خواجه بزرگ میمندی را در نظر پادشاه و لزوم ارتباط با دیوان وزارت را برای صاحب دیوان عرض نشان می‏دهد.

 باری دستاوردهای دیوانی که از عهد سامانیان به رشد و شکوفایی دست پیدا کرد و در زمان غزنوی با جرح و تعدیلهایی مناسب، حال و اوضاع و احوال شد، زمانی که این میراث از آنان به سلجوقیان منتقل شد، هیچ گونه تغییر قابل ملاحظه‏ای در آن پدیدار نشد.

دیوان اوقاف و قضا در عهد غزنویان «583- 351ق/ 1187- 962م»

دیوان اوقاف که در عهد سامانیان با دیوان قضا مربوط بود، در خارج از حوزه اقتدار سلطانی قرار داشت به طوری که شغل محتسب شرع نیز با آن در ارتباط بود. در عهد غزنویان و بعد از آن نیز قاضی القضاه از جانب سلطان تعیین می‏شد، اما جزییات اعمال قاضیان از نظارت دیوان خارج بود به طوری که اگر هم در باب این اعمال نظارتی ظاهری صورت می‏گرفت، عزل و تنبیه قضات بدون تأیید فقهاء و حاکمان شرع، اهانتی به ارکان شرع محسوب می‏شد. پادشاه نیز با وجود خودکامگی و استبداد تام، از آن جا که در امر شریعت، خود را ملزم به پیروی از حکم خلافت می‏یافت، در آن چه به اقامه حدود و اجراء احکام تعلق داشت، از هر گونه مداخله خودداری می‏کرد، زیرا که چنین مداخله‏ای، نوعی تجاوز به حقوق دستگاه خلافت تلقی می‏شد. از این رو، آن چه که در حوزه سیاست و اداره امور ملک مربوط نمی‏شد، حکم فقهاء و ائمه دین که رعایت آن به معنی گردن گذاشتن به فرمان خلیفه و ولی امر مسلمین و قبول ضمنی آن بود، بر اهوا سلطان و اشارت وزیران و امیران مقدم شمرده می‏شد و حرمت گذاشتن و تبعیت عامه مسلمین از اولی الامر، متضمن همین معنی و شرط رعایت استقلال این حوزه از مسایل اجتماعی بود.

هماهنگی شارعان با سلاطین و خلفا

اما در پس پرده، این استقلال دستگاه شریعت و شارعان، هماهنگی و نظمی منسجم بین اهداف سلطان و هوسهایش با فتاوای مفتیان وجود داشت. به طوری که ستیزه جوییهای مسلکی و مذهبی محمود غزنوی و پسرش مسعود را همین فتوای شارعان، رنگ و لعاب مشروعیت می‏بخشید همین طور که کشتن باورهای مخالف و بر دار کردن صاحبان عقیده را دستگاه خلافت مهر تأیید می‏گذاشت.

حتی «جهاد»های بی وقفه محمود و بعضاً پسرش مسعود در هند، با «کفار» آن دیار، و همچنین قتل نفوس و غارت و چپاول آنان به ویژه ویرانی شهرهایشان به دور از چشم فقیهان و دستگاه نبود به طوری که به سبب بهره‏ای که از این خوان به غارت رفته می‏گرفتند و می‏بردند، آن را در نظر عوام، بسط و نفوذ دین و کاشتن بذر ایمان در سرزمینهای کنار قلمداد می‏کردند.

در هر حال بسیاری از فقیهان و متشرعان که در این گونه تعصب ورزیهای کور و ویرانگر، مشوق سلطان بودند، خود نیز از عواقب ناگوار آن در امان نماندند.

فی المثل، کرامیه، که با لحنی تند، طعنه آمیز و تحقیر کننده با صاحبان سایر فرق و مذاهب سخن می‏گفت چنان که ظاهراً پشتیبانی محمود را هم به همراه داشت.

بعدها، پس از انجام وظیفه و ایفای نقش، چون حضور و قدرتش، پهلو به نفوذ و قدرت سلطان می‏زد، سرانجام با اشارت خلیفه که از اقوال کرامیه و فضاحتهای رفتارشان به سلطان محمود، گله کرده بود، این امر دستاویزی شد تا محمود با منکوب کردن این فرقه، از عواقب حضورشان جلوگیری کند به طوری که از شر قدرت طلبی آنان آسوده شود.

دیوان رسایل

«فرامین حکومتی» در عهد غزنوی «583-351ق/ 1187-962 م»

پاره‏ای از وظایف دولتی تنها به درگاه تعلق داشت که چون بیشتر شغل سلطانی بود، نظارت وزیر در آن ضرورت پیدا نمی‏کرد.

از آن جمله دیوان رسایل یا دیوان انشاء بود که متولی آن صاحب دیوان رسالت خوانده می‏شد.

صاحب دیوان رسالت به سبب آن که احکام و فرمانهای پادشاه و همچنین ملطفه‏ها و معماها «= نامه‏های رمزی» مربوط به امور دربار را که بلاواسطه و احیاناً بدون اطلاع وزیر به امیران و عمال فرستاده می‏شد، به وسیله او تهیه می‏شد. از این رو به اندازه وزیر و حتی در مواردی بیش از او معتمد و محرم سلطان بود. چنان که فرمان عزل و نصب و وزیران که غالباً بدون آگاهی خود آنان بود، در دیوان رسایل، توسط صاحب دیوان و نایبان او انشاء صادر می‏شد.

جایگاه صاحبان دیوان در بین بزرگان

به دلیل اهمیت این شغل، صاحبان دیوان رسایل همواره از بین محتشمان و بزرگان مورد اعتماد انتخاب می‏شدند که در برخی مواقع به شغل وزارت هم می‏رسیدند.

گه گاه نیز به خاطر آن که در شغل خویش جانشین شایسته‏ای نداشتند، آنها را با وجود لیاقت منصب وزارت، همچنان در همان منصب ابقا می‏کردند.

دیوان رسایل در عهد سبکتکین با حشمتِ ابوالفتح بُستی، رونق و اهمیّت به سزایی یافت به طوری که خواجه احمد بن حسن میمندی، پیش از تصدی مقام وزارت، مدتها متصدی دیوان رسایل وی بود.

ابونصر مشکان که پس از وفاتش «431 ق / 1039 م» شغل او به بوسهل زوزنی واگذار شد، سالها در دستگاه محمود و مسعود متصدی دیوان رسالت بود چنان که در نزد هر دو حشمت و حرمت وی با آن چه در مورد وزیر یا مستوفی رعایت می‏شد، تفاوتی نداشت.

در واقع صاحب دیوان رسایل، با آن که در حق وزیر همواره به حرمت سلوک می‏کرد اما خود را مأمور زیر دست وزیر نمی‏دانست.

دیوان اشراف

«بازرسی ویژه» در عهد غزنوی «583-351ق/ 1187-962 م»

دیوان اشراف که متصدی آن را مشرف می‏خواندند، دیوان بازرسی در امور دیوانی به ویژه امور مالی بود.

 این که خواجه نظام الملک در این باب خاطر نشان می‏ساخت که هر کس را «بر وی اعتماد تمام است او را اشراف فرمایند. حاکی از اهمیتی است که این دولتها برای شغل اشراف قایل بودند.

چنان که مسعود غزنوی وقتی شغل وزارت را از ابوسهل حمدوی باز گرفت و به خواجه احمد بن حسن میمندی داد، شغل اشراف را به حمدوی واگذاشت. پیداست که قبول این شغل حتی برای یک وزیر مقرب و مورد توجه سلطان هم، متضمن کسر اعتبار نبوده است.

دیوان برید

«ضد اطلاعات و جاسوسی» در عهد غزنوی «583-351ق/ 1187-962 م»

دیوان برید که صاحب آن در ارسال نامه‏ها، دریافت خبر و اطلاع از ولایات اعمال نظر داشت، غالباً بی واسطه و مستقیم با خود سلطان مربوط بود که البته شغل او از جهت دریافت اخبار و اطلاع از اوضاع مُلک با شغل مشرف هم به نوعی ارتباط پیدا می‏کرد.

اهمیت دیوان برید

به هر حال صاحب دیوان برید هم مثل صاحب دیوان اشراف، در تمام مملکت، نایبان خود را داشت.

به طوری که این نایبان عموماً از جانب خود آنها و با اجازت پادشاه تعیین می‏شدند، با این وصف وزیر که اداره امور نایبان را عهده دار بود، در انتخاب آنها صاحب نظر بود.

چنان که احمد بن حسن میمندی در شروطی که برای قبول و پذیرش این شغل داشت با امیر مسعود در باب شرایط قبول وزارت چنین مقرر کرد که این نایبان صاحب برید و صاحب اشراف

«باید از دیوان بنده روند تا کسانی باشند امین و معتمد که بنده ایشان را بشناسد.» و پیداست که وقتی مسعود در باب حدود و وظایف وزیر خاطر نشان می‏کند که:

«خواجه خلیفه ماست در هر چه مصلحت باز گردد. مثال وی و اشارت وی روان است در همه کارها و بر آن چه بیند کس را اعتراض نیست.»،

نظارت دیوان وزارت را در سایر دیوانها به طور ضمنی تأیید و الزام می‏کرد. از این میان تنها دیوان رسالت بود که مستقیماً زیر نظر سلطان قرار داشت و نظارت وزیر در آن ضرورتی پیدا نمی‏کرد.

دیوان خاصه

«وزارت دربار و تشریفات» در عهد غزنویان «583-351 ق/ 1187- 962 م»

نظام حکومت غزنویان به طور کلی به دو بخش عمده؛ دیوان و درگان تقسیم می‏شد که حتی بر امور لشکری نیز از طریق دیوان عرض نظارت کامل صورت می‏گرفت.

آن چه که به درگاه پادشاه مربوط بود و حاجب بزرگ «رئیس / وزیر دربار» به کمک حاجبان دیگر ناظر به نظم و نسق امور بودند، شامل نظارت در امور مربوط به تفریح چوگان، شکار، ترتیب مجالس بار عام، خلعت دادن وزیران و عمال حکومتی و همچنین تنظیم امور غلامان سرایی و بندگان ترک می‏شد که خدمت خاصه بر عهده آنها بود. همچنین نظارت بر حسن اجرای خدمت غلامان خاصه،

ارتقاء تدریجی از درجات پایین به مراتب حاجبی و امیری نیز از جمله وظایف آنها به شمار می‏رفت. اجرای فرامین سلطان هم که شامل زجر و شکنجه و توقیف و مصادره اموال عمال و رعایا بود، به سویله کارکنان درگاه صورت می‏پذیرفت که ریاست آن با امیر حرس «= » و صاحب شرطه «= رئیس شهربانی» بود که در برخی از موارد برای نظارت بر حسن انجام احکام پادشاه، برادر یا معتمدی از سوی شاه نیز خود را برای این منظور نامزد می‏کرد. به نظر می‏رسد که شغل دیوان وکالت نیز در آغاز جزو موزه نظارت حاجب سالار درگاه بوده که ظاهراً بعدها، صاحب آن متولی دیوان جداگانه‏ای به نام دیوان وکالت شده است.

حاجب بزرگ

حاجب بزرگ یا حاجب سالار غالباً از چنان منزلتی برخوردار بود که حتی در برابر سکوت ولایات نیز سر تابع فرود نمی‏آورد. در مواضعی که قدرت وزیر نامحدود می‏شد، حاجب بزرگ از میان کسانی انتخاب می‏شد که با وزیر از در معارضه در نیاید.

در واقع غالب توطئه‏هایی که بر ضد اهل دیوان و وزیران صورت می‏گرفت، سررشته‏اش به درگاه و شخص حاجب سالار باز می‏گشت. به خصوص که غلامان سرایی و سالاران آنها به سازمانهای درگاه وابسته بودند، چنان که نظام الملک توصیف می‏کند، ترتیب ارتقاء این غلامان از مراتب نازل تا مدارج عالی امارت، تحت نظارت و اشارت حاجب درگاه بود.

از این رو، همواره نوعی برخورد و رقابت پنهانی بین درگاه و دیوان، که انعکاسی از رقابت وزیر با حاجب بزرگ و امیران لشکری بود، همواره وجود داشت. به طوری که بسیاری از اختلافها و اختلالهایی که در دستگاه حکومت شاهی روی می‏داد و منجر به ضعف و انحطاط قدرت و دگرگونی در ترتیب جانشینی می‏شد، از همین رقابتها سرچشمه می‏گرفت.

دیوان وکالت در عهد غزنوی

شغل «وکیل در» که به قول نظام الملک «احوال مطبخ و شرابخانه و آخور و سراهای خاص و فرزندان و حواشی بدو تعلق داشت.» در آغاز جزو وظایف و حوزه نظارت حاجب سالار درگاه بوده است .

ظاهراًَ بعدها صاحب آن، متولی دیوان جداگانه‏ای به نام دیوان وکالت شده است که ضیاع خاصه و املاک سلطانی هم جزو آن به شمار می‏رفت.

شاید از طرفی کسانی هم که از جانب متولیان ولایات در درگاه کارگزار خدمت می‏کرد، به نحوی به دیوان وکالت مربوط می‏شدند. با این وجود، دیوان وزارت گه گاه در آن موارد هم برای خود حق نظارت قائل می‏شد.

دیوان استیفا و خراج در عهد غزنوی

 مستوفی که صاحب دیوان استیفا و خراج محسوب می‏شد، نظارت بر جمیع اموال دیوانی، ضبط کل دخل و خرج تمام مملکت را بر عهده داشت. از این رو، متصدی آن از بین معتمدان و خاصان دیوان انتخاب می‏شد که لزوماً شایستگی در این امر معیار انتخاب سلطان برای این پُست مهم نبود.

چنان که در زمان مسعود غزنوی و پس از فوت خواجه میمندی، هنگامی که سلطان برای انتخاب صاحب دیوان استیفا با بزرگان دربار به مشورت پرداخت، همگی شخصی به نام طاهر مستوفی را پیشنهاد کردند، در حالی که سلطان فرد شایسته‏تری از او را سراغ داشت، ولی با این وصف او را برای این مقام انتخاب نکرد تا این که عاقبت طاهر ستونی که فردی معتمد در دربار بود، برای این پست حساس برگزیده شد.

 

دیدگاه (۰)

هیچ دیدگاهی هنوز بیان نشده

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تحلیل آمار سایت و وبلاگ