جنگ عقاید در ایران
بازار گرم بحثهای دینی
نبردی که ایرانیان در طی این دو قرن با مهاجمان عرب کردند همه در تاریکی خشم و تعصّب نبود. در روشنی دانش و خرد نیز این نبرد دوام داشت و بازار مشاجرات و گفتگوهای دینی و فلسفی گرم بود. بسیاری از ایرانیان، از همان آغاز کار دین مسلمانی را با شور و شوقپذیره شدند. دین تازهای را که عربان آورده بودند، از آیین دیرین نیاکان خویش برتر مییافتند و ثنویّت مبهم و تاریک زرتشتی را در برابر توحید محض و بیشایبهی اسلام، شرک و کفر میشناختند. آن شور حماسی نیز که در طبایع تند و سرکش هست و آنان را وا میدارد که هر چه را پاک و نیک و درست است، ایرانی بشمارند و هر چه را زشت و پلید و نادرست است غیر ایرانی بدانند، در دلهای آنها نبود. از اینرو آیین مسلمانی را دینی پاک و آسان و درست یافتند و با شوق و مهر بدان گرویدند. با این همه در عین آنکه دین اعراب را پذیرفتند، آنان را تحت نفوذ و تأثیر فرهنگ و تربیت خویش گرفتند و به تمدّن و فرهنگ خویش برآوردند. امّا ایرانیان همه از اینگونه نبودند. بعضی دیگر، همانگونه که از هر چیز تازهای بیم و وحشت دارند، از دین عرب هم روی برتافتند و آن را تنها از اینرو، که چیزی ناآشنا و تازه و ناشناس بود نپذیرفتند. بهتر دیدند که دل از یار و دیار برکنند و در گوشه و کنار جهان آواره باشند و دین تازه را که برایشان ناشناس و نامأنوس بود نپذیرند.
حتّی سرانجام پس از سالها دربهدری در کوه و بیابان، رنج هجران بر دل نهادند و به سند و سنجان رفتند تا دینی را که از نیاکان آموخته بودند و بدان سخت دل بسته بودند ترک نکنند و از دست ندهند. اگر هم طاقت درد و رنج دربهدری و هجران را نداشتند، رنج تحقیر و آزار مسلمانان را احتمال کردند و ماندند و جزیه پرداختند و از کیش نیاکان خویش دست برنداشتند. برخی دیگر، هم از اوّل با آیین مسلمانی به مخالفت و ستیزه برخاستند، گویی گرویدن به این دینی را که عرب آورده بود اهانتی و ناسزایی در حق خویش تلقّی میکردند. از اینرو اگر نیز در ظاهر خود را مسلمان فرا مینمودند، در نهان از عرب و آیین او به شدّت بیزار بودند و هر جا نیز فرصتی و مجالی دست میداد سر به شورش برمیآوردند و عربان و مسلمانان را از دام تیغ میگذرانیدند. این اندیشه که عرب پستترین مردم است چنان ذهن آنان را مشغول کرده بود که هرگز مجال آن را نمییافتند تا حقیقت را در پرتو روشنی منطق و خرد ببینند. هر روزی به بهانهای و در جایی قیام و شورش سخت میکردند و میکوشیدند عرب را با دینی که آورده است از ایران برانند. بعضی دیگر هم بودند که اسلام را نه برای آنکه چیزی ناشناس است و نه برای آنکه آوردهی تازیان است، بلکه فقط برای آنکه دین است رد میکردند و با آن به مبارزه برمیخاستند. زنادقه و آزاداندیشان که در اوایل عهد عبّاسی عدّهی زیادی از آنها در بغداد و شهرهای دیگر وجود داشت از این گروه بودند.
به هر حال وجود این فرقهها و آرای مختلف، بازار بحثها و جدلهای مذهبی را بین اعراب و ایرانیان گرم میداشت و نبردی سخت را در روشنی عقل و دانش سبب میشد که بسی دوام یافت و نتایج مهم داشت.
آیین زرتشت، ثنوی بود
آیین زرتشت که اسلام آن را به خطر افکنده بود جنبهی ثنوی داشت. در این آیین مبدأ خیر از مبدأ شر جدا بود. هر آنچه نیکی و روشنی و زیبایی بود آن را به مبدأ خیر منسوب میداشت و هر آنچه زشتی و تیرگی و پستی بود آن را به مبدأ شر نسبت میداد. مانند دیگر ادیان روحانی، آن قدرت را داشت که عشق به نیکی و روشنی را در دلها برانگیزد و غبار ریمنی و اهریمنی را از جانها بزداید و محو کند گذشته از آن دین کار و کوشش بود و بیکارگی و گوشهنشینی و مردم گریزی را پاک و ایزدی نمیشمرد. تکلیف آدمی را آن میدانست که در زندگی با دروغ و زشتی و پستی پیکار کند و آن را در بند کند. فدیه و قربان و باده گساری را بیهوده میشمرد و نمیپسندید. زهد و ریاضتی نیز که در دینهای دیگر هست در آیین زرتشت در کار نبود.
در کشاکشی که میان نیکی و بدی هست، تکلیف آدمی را چنین میدانست که نیکی را در وجود هرمزد یاری کند. این تکلیف که برای آدمیزاد مقرّر بود، از آزادی و اختیاری که انسان در کارهای خویش میداشت حکایت میکرد. بنابراین جبر و سرنوشت نیز که اسباب عمدهی انحطاط دینهاست در آیین زرتشت راه نداشت. انسان یارای آن را داشت که نیکی را یا بدی را برگزیند و یاری کند. این دیگر به اختیار او و به خواست او بسته بود. رهایی و رستگاری او نیز به همین خواست و همین اختیار بستگی داشت. در چنین آیین، که آدمی مسئول کار و کردار خویش است دیگر جایی برای تقدیر و سرنوشت نیست و کسی نمیتواند گناه کاهلی و کنارهجویی خویش را برگردن تقدیر نامعلوم بیفرجام بگذارد دینی که چنین ساده و سودمند بود به خوبی میتوانست راه روشنی و پاکی را به مردم نشان دهد و شوق به معرفت و عمل را در دلها برانگیزد.
امّا چنین کاری دستگاه مرتّبی میخواست که از فساد و آلایش فریبکاران دور بماند و چنین دستگاهی در پایان دورهی ساسانی در ایران نبود. در حقیقت نیروی معنوی آیین زرتشت برای هدایت و ارشاد اخلاقی مردم کفایت میکرد امّا تاب آن را نداشت که بتواند دستگاه عظیم تمدّن و جامعهی ساسانی را با خود بکشد و این وظیفهای بود که پادشاهان ساسانی از عهد اردشیر بر عهدهی او نهاده بودند. اردشیر بابکان حکومت ساسانی را بر پایهی دین بنیاد نهاد دین و ملک را دو برادر هم پشت فرا نمود. از آن پس موبدان و هیربدان سعی بسیار کردند تا سرنوشت حکومت و دولت را به دست بگیرند. کسانی از پادشاهان که در برابر جاهطلبی روحانیان در میایستادند، یا همچون یزدگرد اول بزهکار خوانده میشدند و یا چون قباد بد نام و بیدین به شمار میآمدند. آتشگاه در سراسر عهد ساسانی بر همهی کارها نظارت داشت و موبدان و هیربدان بیشتر شغلها را بر دست داشتند. قدرت و اعتباری چنین، که روحانیان را در همه کارهای ملک نفوذی تمام بخشیده بود، کافی بود که فساد را به درون دستگاه روحانی بکشاند. در حقیقت نیز موبدان و هیربدان در اواخر دورهی ساسانی تألیف شده است، یک جا که عیب روحانیان را بر میشمارد، میگوید عیب روحانیان ریاورزی و آزمندی و فراموشکاری و تن آسایی و خردهبینی و بدگرایی است.
آیا ذکر این معایب، حکایت از وجود آن در بین طبقات روحانی این عهد نمیکند؟ گمان نمیرود که در این باره جای تردید باشد. علی الخصوص که فترت و فساد کار موبدان را در این دوره از قراین دیگر نیز میتوان دانست.
فساد و اختلاف در میان مغان و موبدان
باری، آتشگاه با آنکه به فساد مغان و موبدان آلایش یافته بود، در همهی کارها برای خویش حقّی میطلبید. با این همه، به سبب همین فساد و پریشانی که در کار موبدان و هیربدان رخ نموده بود، دیگر از ادارهی این همه کارها که بر عهده داشت برنمیآمد. در واقع هر قدر دستگاه اداری و سازمان اجتماعی ساسانی وسعت مییافت و هر قدر قدرت تمدّن ظاهری و صوری شاهنشاهی ایران فزونی میگرفت، توان و نیروی آتشگاه در ادارهی امور ملک کاستی میپذیرفت و کمتر میشد. علیالخصوص، که بدعتهای دینی نیز هر روز قدرت موبدان را متزلزل میکرد مردم را در درستی و پاکی آنها به تردید میانداخت.
از قراین برمیآید که در دورهی ساسانی، در آیین زرتشت، خلاف و اختلاف بسیار بوده است و این همه خلاف و اختلاف، زادهی بدعتهای دینی بود که در این ادوار پدید میآمد و در آیین رسمی کشور البّته تأثیری داشت. در قلمرو پهناور حکومت ساسانی، آیین زرتشت با ادیان و مذاهب گوناگون روبهرو بود. آیین عیسی و مذاهب کلدانیان و صابئان از جانب غرب با آن در جدال بود. در مشرق آیین بودا و دین شمنان آن را تهدید میکرد. فلسفهی یونان نیز، خاصّه از عهد نوشروان، بعضی اندیشهها و خواطر را نگران خویش میدانست. از این تصادم که بین ادیان و آراء روی میداد ناچار ادیان و مذاهب تازه رخ مینمود.
آیین مانی، بدعتی تازه
آیین مانی نخستین بدعت دینی بود که با سروصدای بسیار از این تصادم آراء و عقاید پدید آمد. سرگذشت او و دین تازهای که پدید آورد، داستان دراز دارد و در این اوراق نمیگنجد. این قدر هست که مانی به حکم محیط پرورش و به اقتضای احوال و ظروف دورهی زندگی خویش مذهبی ابداع کرده بود که در آن بسی از عناصر و اجزای عیسوی و زرتشتی و زروانی را با پارهای از عقاید صابئین و مندابیان و حرانیان به هم پیوسته بود و ترکیب کرده بود پدر و مادرش ایرانی بودند و ناچار بهرهای از مرده ریگ عقاید آنها داشت امّا چنان که از اخبار او بر میآید در بابِل، نشو و نماکرده بود و از همین رو عقاید بابِلها و کلدانیان و مذاهب مختلف سابئان و حرانیان در افکار او تأثیر داشت. مسافرتهایی نیز در مشرق کرده بود که او را با عقاید بودایی آشنا میکرد و در آراء و عقاید او تأثیر این همه ادیان و عقاید را میتوان یافت. آیین مانی، که در واقع معجونی از عقاید و مذاهب متداول آن عصر بود، نزد مغان، بدعتی بزرگ تلقّی شد و چنان که در تاریخها آوردهاند موبدان برای برانداختن آن، جهد بسیار کردند. او را محاکمه کردند و نابود نمودند و پیروانش را نیز سخت عقوبت دادند. با این همه آیین او، که ذوق عرفانی و لطف هنری خاصی داشت از میان نرفت و سالها نه تنها معارض آیین زرتشت بود بلکه با آیین عیسی و حتّی با دین مسلمانی هم معارضه میکرد. امّا هم از وقتی که مانی در عهد شاپور اوّل آشکار شد، موبدان آیین او را بدعت و زندقه شمردند و آن را به شدّت محکوم کردند آخر ظهور اینگونه بدعتها، جبروت و قدرت آنان را لطمهی سخت میزد.
مزدک و آیین او
با این همه، تصادم بین عقاید و مذاهب گونهگون، پیدایش اینگونه بدعتها را الزام میکرد و تعصّبی که مغان در قتل و طرد مانویان به خرج دادند باب زندقه را فراز نکرد. چندی بر نیامد که مزدک ظهور کرد و سخنانی تازهتر آورد. این مزدک، چنان که از اخبار برمیآید خود از موبدان بود و آیین تازهای هم که آورد تأویلی از آرای زرتشت به شمار میآمد. در مسئلهی وجود شرور و آلام، که هم زرتشت و هم مانی بدان عنایتی خاص داشتند و محور عقاید ثنوی شمرده میشد، مزدک رأیی تازه آورد و گفت تمام بدیها و زشتیهای جهان را باید از دیو رشک و دیو خشم و دیو آز دانست زیرا، چیزی که برابری و مساوات مردم را که مایهی رضای هرمزد است نابود کرده و از میان برده است، قدرت و استیلای این دیوان تبهکار است. بنابراین تا هر آنچه مایهی رشک و خشم و آز مردم است، از میان نرود مساوات و برابری که فرمان هرمزد و خواست اوست در جهان پدید نمیآید. آیا داستان اشتراک در زن و مال نتیجهی منطقی این رأی بوده است که مزدک داشته است و خود او آن را تبلیغ و توصیه میکرده است؟ و یا آنکه مخالفات او و کسانی که آرای او را سبب خلل در احوال جهان میدانستهاند، این سخن را بر او بستهاند! حکم درست در این باب آسان نیست. زیرا از کتابها و نوشتههای مزدکیها چیزی باقی نمانده است امّا دور نیست که آنچهمورّخان زرتشتی و مسیحی و مسلمان در این باب آوردهاند خالی از مبالغهای نباشد. لحنی که در کتابهای زرتشتی نام مزدک را بدان یاد میکنند از کینه و نفرت انباشته است. منابع عیسوی سریانی و یونانی هیج بویی از انصاف و محبّت ندارد و از کجا که آنچه در این مورد آوردهاند از رشک و ریمنی خالی باشد؟ با کشتار شگفتانگیز بیشفقتی که خسرو انوشروان از پیروان مزدک کرد موبدان گمان بردند که آیین پسر بامداد یک سره از جهان برافتاد. امّا این گمان درست در نیامد و آیین مزدک حتّی پس از سقوط ساسانیان باقی ماند و یک چند نیز با نام خرّم دینی به معارضهی مسلمانان برخاست.
زندقه و تأویل احکام
از عهد نوشروان قراینی در دست هست که حکایت از آشنایی ایران با فلسفهی یونانی دارد. پیش از آن نیز با هند و یونان ارتباط فکری در کار بود. بسیاری از کتابهای دینی و علمی از هندی و یونانی به زبان پهلوی در آمده بود. تأثیر عقاید و آداب یونانی نیز البّته افقهای تازه میگشود و شک و تردید و بدعتها پدید میآورد. سادگی و روشنی شگفتانگیزی که در عقاید کهن بود در زیر بار اندیشههای تازه درهم میشکست. توجّه به تأویل عقاید و علاقه به تأویل اساطیر فزونی مییافت. زندقه که موبدان به شدّت با آن مبارزه میکردند از همین میل به تأویل برمیخاست. مانی و مزدک نیز عقایدی که آورده بودند رنگ تأویل داشت و از اینرو داغ زندقه بر آن نهادند. اعتقاد به اساطیر و عقاید کهن رفتهرفته سست میشد و در احتجاج با ارباب ادیان تازه، روشن رایان، تأویل را گریزگاه خویش میشمردند. در این تأویلها که عبارت از احتجاجات عقلی بود، گاه از ظاهر عبارات کتابهای دینی انحراف پیش میآمد. از جمله در مجادلهای که یکی از مغان با ترسایی، نامش مهران گشنسب، میکند چنین میگوید: «ما آتش را به هیچ وجه خدا نمیشمریم. خدا را به وسیلهی آتش نیایش میکنیم چنان که شما نیز خدا را به وسیلهی صلیب میپرستید.» مهران گشنسب، که در کتب سریانی، گیورگیس نام دارد، عبارتهایی از اوستا نقل میکند و ثابت مینماید که در آیین زرتشت، آتش به مثابهی خدا مورد پرستش واقع میشده است.
آن خوشبینی و ساده دلی که خاص آیین زرتشتی بود، در اواخر این عهد، تحت تأثیر فلسفه و زندقه، اندکاندک درهم فرو میریخت. نشر عقاید مانی و تعالیم عیسی و بودا، همه از اسبابی بود که علاقه به زهد و کنارهجویی را در بین مردم بیش و کم رایج میکرد. در اندرز اوشنر عبارتی آمده است که تا اندازهی زیادی با عقاید و آرای زرتشت مغایر است و تا حدّی صبغهی مانوی دارد. میگوید: «جان باقی میماند، آنکه از میان میرود تن است.» آیین زروان که در دورهی ساسانی بر دیگر مذاهب و ادیان برتری داشت، اندیشهی سرنوشت و تقدیر را که برای آیین و ملک زهری کشنده بود ترویج کرد.
زروانیان که بودند؟
زروان، خدای دیرین، که پدر هرمزد و اهریمن به شمار میآمد تنها زمان بیکران نبود مظهر تقدیر و سرنوشت نیز پمحسوب میشد. در آیین زروان، جهد تمام رفته بود که خیر و شر، هر دو را به مبدأ واحد که زروان است منسوب بدارند. از آن پس زروان که پروردگار زمان بود، مختار مطلق و جبّار مقتدر گردید و دیگر جایی برای قدرت و اختیار انسان نماند. بدینگونه اعتقاد به نوعی جبر، که نتیجهی این مذهب بود، اندکاندک در میان مردم رخنه کرد و از اسباب سقوط و انحطاط ملک گشت .
در این آیین، اورمزد واهریمن، دو فرزند بودند، از ان زمان که زروان بیکران نام داشت. چون این دو نیروی عظیم، از یک اصل بودند، از حیث قدرت با یکدیگر برابری میکردند و در کارهای جهانی تعادلی پدید میآمد. بدینگونه آیین زروان ثنویّت زرتشتی را به یک نوع توحید نزدیک میکرد و در ورای نیروی خیر و شر، وجود مطلقی را که زمان بیکران و ابدیّت جاودان باشد قرار میداد. این وجود مطلق، به صورت خدایی درآمد که هم پدیدآرندهی جهان بود و هم نیست کنندهی آن به شمار میآمد. به همانگونه که کرونوس پرودگار زمان نزد یونانیهای قدیم بر همه چیز برتری داشت، زروان بیکران نیز در ایران همه چیز را در قبضهی تصرّف داشت.
از محقّقان، بعضی گمان بردهاند که این آیین بعد از عهد زرتشت پدیده آمده و از صبغهی تأثیر و نفوذ فلسفهی یونان برکنار نیست. تأثیر یونان را، در توسعه و تکمیل این آیین، شاید نتوان انکار کرد ولیکن حقیقت آن است که ذکر زروان در اوستا نیز آمده است. احتمال هست که این عقیده، از تأویل بعضی اقوال اوستا برآمده باشد و مایههایی از عقاید کلدانیان و سپس از فلسفهی یونانی نیز بر آن افزوده شده باشد. به هر حال موبدان و روحانیان زرتشتی، آیین زروان را نیز مانند عقاید مانی، نوعی رفض و بدعت میشمردهاند و با آن مخالفت میورزیدهاند. نهایت آنکه در آخر دورهی ساسانی، به سبب تحوّلی که در همهی اوضاع زمانی پیش آمد ه بود، این آیین نیز رواج بسیار یافت و حتّی به عقیدهی برخی از محقّقان در این دوره فرقهی زروانی بر سایر فرقههای زرتشتی برتری داشت .
شک و حیرت؛ محصول تنگ نظری مغان
در برابر این بدعتها، که آن روزگاران، هر روز نمونهی تازهای از آنها، در کناری سربرمیکرد، موبدان خشونتی سخت نشان میدادند. هر چه با رأی و اندیشهی آنان سازگار نبود، نزد آنها نادرست و مردود شمرده میشد. کسانی که خدا را، هم مبدأ خیر و هم منشأ شر میشمردند، در دینکرت به بدی یاد میشدند و دین آنان بدآموزی تلقّی میگردید. با این بدآموزان و بد دینان، موبدان چنان که عادت روحانیان همهی اقوام و امم جهان است، رفتار ناهنجاری داشتهاند. این خشونت روحانیان، ناچار در اذهان کسانی که به آزاداندیشی علاقه داشتهاند، واکنشهای سخت پدید میآورد، از آن جمله شکّ و حیرت بود. برزویهی طبیب از جملهی کسانی است که ظاهراً در دورهی نوشروان گرفتار این شکّ و حیرت شده است. اگر نیز این باب کلیله و دمنه که به نام اوست، آنگونه که ابوریحان بیرونی پنداشته است از جانب ابنمقفّع بر اصل کلیله الحاق شده باشد، باز شک نیست که احوال اینگونه مردم را درست و روشن بیان میکند. احوال کسانی که از سختگریهای موبدان در کار دین به حیرت و تردید افتادهاند، در شرح حالی که بروزیهی طبیب از خود بیان میکند منعکس است. میگوید: «همّت و نَهمَت بر طلب علم دین مصروف میگردانیدم و الحق راه آن را دراز و بیپایان یافتم، سراسر مخاوف و مضاین، و آن گاه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا... و خلاف میان اصحاب ملّتها هر چه ظاهرتر؛ بعضی به طریق ارث دست در شاخی ضعیف زده، و طایفهای از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای به رکنی لرزان نهادند، و جماعتی از بهر حُطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان، دل در پشتوان پوسیدهای بسته و تکیه بر استخوان پودهای کرده و اختلاف میان ایشان در معرفت خالق و ابتدای خلق و انتهای کار بینهایت، و رأی هر یک بر آن مقرّر که من مُصیبم و خصم من مبطل و مُخطی، با این فکرت در بیابان تردّد و حیرت یک چندی بگشتم و در فراز و نشیب آن لختی بپوییدم... لبتّه نه راه به سوی مقصد بیرون توانستم برد و نه بر سمت راه حق دلیلی نشان یافتم. به ضرورت عزیمت مصمّم گشت بر آنکه علمای هر صنف را ببینم و از به اصول و فروغ معتقد ایشان استکشافی کنم و بکوشم تا بینتّی صادق و دلپذیر دست آید. این اجتهاد به جای آوردم و شرایط بحث اندر آن به رعایت رسانیدم و هر طایفهای که دیدم در ترجیح دین و تفضیل مذهب خویش سخنی میگفتند و گرد تقبیح ملّت و نفی و حجّت مخالفان میگشتند به هیچ تأویل بر پی ایشان نتوانستم رفتن و درد خویش را درمان نیافتم و روشن شد که بنای سخن ایشان برهوی بود و هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی.» این فکر حیرت و تردّد بعدها در عهد مسلمانان نیز باقی ماند و کسانی پدید آمدند که به سبب حیرت و تردّد به زندقه متّهم شدند.
امّا آنچه موبدان زرتشتی را نگران میداشت تنها بدعتهای شگفت نبود. آیینهای دیگر نیز در کار دعوت مردم گرم بودند، از یک سوی دین عیسی و از سوی دیگر آیین بودا، دین زرتشت را در میان گرفته بود.
آیین عیسی در سرزمین ایرانی
آیین عیسی از دورهی اشکانیان باز در بین مردم ایران پراکنده میگشت. در دورهی ساسانی، تیسفون اسقفی داشت و بسی از خاندانهای نامآور، به آیین ترسایی گرویده بودند. پادشاهان ساسانی از وقتی که روم آیین عیسی را پذیرفت ترسایان را بس پرخطر میشمردند و به آزار و تعقیب آنها میپرداختند. مغان و موبدان نیز همواره آنان را بدین کار تشویق میکردند. بعضی مانند یزدگرد اوّل و خسروپرویز با این پرستندگان صلیب، با لطف و نرمی رفتار کردند. امّا هر روز جسارت و توقّع ترسایان، افزوده میشد و کار را سخت میکرد. در دورهی یزدگرد یک بار کشیشی، نامش هاشو، در شهر هرمزد ارشیر خوزستان، آتشکدهای را که در مجاورت کلیسا بود منهدم کرد. پیداست که این گستاخی تا چه حّد سبب خشم موبدان و بزرگان میگشت. بار دیگر در ری نرسی نام ترسایی، در آتشکدهای رفت و آتش را خاموش کرد. آنجا را نمازخانهی ترسایان نمود و به عبادت ایستاد. این کار نیز از اسبابی بود که یزدگرد را از مهر و علاقهای که نسبت به ترسایان میورزید پشیمان میکرد. در مآخذ سریانی و رومی داستانهایی هست که از فشار و آزار نسبت به ترسایان ایران حکایت میکند. معهذا از همان مآخذ، این نکته نیز برمیآید که آیین ترسا در آن روزگاران در ایران، انتشاری داشته است. حتّی سختگیریهای موبدان، مانع از انتشار سریع آن در بین طبقات مختلف مردم نبوده است.
آیین بودا در سرزمین ایرانیان
از جانب مشرق نیز آیین بودا هر روز انتشار مییافت. در بلخ و سغد و بلاد مجاور چین و هند، هموراه زاهدان و سیّاحان بودایی به نشر و بسط تعالیم بودا اشتغال داشتند. در آخر دورهی ساسانیان سرگذشت عبرت انگیزی از بودا تحت عنوان بوذاسف و بلوهر در بعضی از بلاد ایران انتشار داشت. گذشته از آن، چنان که از مآخذ برمیآید بودا، یا یکی از شاگردان او کتابی نیز به فارسی داشته است. آیین شمنی که در ترکستان و سغد رایج بوده است نیز صورتی از آیین بودایی به شمار میآید. محقّقان معتقدند آیین بودا، بدانگونه که در سغد رواج داشته در حقیقت تابع مراکز بودایی بوده است. بیشتر متون سغدی، که تاکنون به چاپ رسیده و منشر شده است یا از روی کتب دینی چینی ترجمه شده است و یا اصل آنها از هندی به چینی نقل شده است. به هر حال در بلخ و سغد و ترکستان، آیین بودا به وسیلهی سیّاحان و زاهدان چینی و هندی منتشر میشده است و کتابهایی نیز در باب آیین بودا و سرگذشت او به فارسی و زبانهای دیگری که در ایران زمین متداول بوده است وجود داشته است.
مشاجرات فلسفی
باری آیین زرتشت، در پایان دورهی ساسانی، بر اثر بدعتهای دینی و در نتیجهی فساد و انحطاط موبدان قوی، ضعیف گشته بود. نفوذ آیین عیسی و آیین بودا، نیز از دو جانب: شرق و غرب، آن را در میان گرفته بود و هر روزش ضعیفتر میکرد. شاید اگر اسلام از راه جزیرةالعرب نمیرسید، آیین زرتشت در برابر نفوذ این دو دین خود را یک سره باخته بود. امّا اسلام با روح تازه و با تیغ آخته، از راه در رسید و کارها از لونی دیگر گشت. قدرت و شکوه اسلام، ادیان دیگر را خاضع کرد و طومار همه را در نوردید. از دینهایی که در ایران رایج بود آنها که اهل کتابی بودند یا مسلمانی پذیرفتند و یا جزیه برگردن گرفتند. آنها نیز که اهل کتاب نبودند کشته یا پراکنده شدند و یا مسلمانی را گردن نهادند. با قدرت و استیلای اسلام، ذمیها را که جزیه پذیرفته بودند، البتّه یارا و حق آن نبود که به نشر و اشاعهی دین خویش بپردازند. مدّتها هر گونه، تخلّف از حدود را عربان، با شمشیر و تازیانه جزا میدادند.
آیین زرتشت را مسلمانان، به نام مجوس شناختند و پیروان آن را به دستور پیغمبر در شمار اهل کتاب پذیرفتند از اینرو، از آنها جزیه قبول کردند و معاملهای را که با کفّار و مشرکان روا میداشتند با آنان نمیکردند. با این همه، البتّه اجازهی بحث و گفتگو نیز به آنها داده نمیشد و هیچگونه حق نشر و تبلیغ آیین خویش را نداشتند. در مقابل بانگ اذان که از منارههای مسجد برمیخاست، سرود مغ نمیتوانست اوج بگیرد و در برابر آنچه قرآن میگفت، گاثهی زرتشت را جای خودنمایی نبود. مدّتها کشید، که در برابر فقها و متکلّمان مسلمان بنشینند و سخن بگویند. این آزاد اندیشی در دورهی خلفای نخستین عبّاسی، خاصّه در دورهی مأمون پدید آمد. با این همه قبل از آن نیز پارهای عقاید و آرای دینی که مخصوص مجوس بود، در بین مسلمانان بیش و کم رواج یافته بود. در حقیقت، حتّی آن عده از ایرانیان که به طیب خاطر، آیین مسلمانی را پذیرفته بودند هرگز نتوانسته بودند ذهن خود را از مواریث و سنن دینی گذشتهی هویش به کلّی خالی سازند. از اینرو عجب نیست که بعضی عقاید و آرای دیرین اجدادی را نیز، با آیین جدید آشتی داده و به هم آمیخته باشند.
فلسفهی ثنویّت
از جمله به نظر میآید که بحث در باب قَدَر تا اندازهی زیادی از افکار مجوس ناشی شده باشد. اینکه از قول پیغمبر دربارهی قَدَریّه گفتهاند که قَدَریّه مجوس این امّت بشمارند نیز حکایت از این دارد که علمای اسلام از آغاز امر متوجّه ارتباط عقاید قَدَریّه با مذهب مجوس بودهاند. اساس عقیدهی قَدَریّه، بر این نکته بود که انسان فاعل کارهای خویش است و نباید کردههای خویش را به خواست خدا حواله کند.
این نکته در حقیقت یک نوع ثنویّت بود که با وحدت و توحید اسلام چندان سازش نداشت و اساس آن تجربهی بین مبدأ خیر و مبدأ شر محسوب میشد. این فکر را در آخر عهد بنیامیّه، معبد جهنی منتشر کرد و چنانکه در کتابها نقل کردند وی نیز این را از یک ایرانی، نامش سنبویه، پذیرفته بود. البتّه بعدها، کسانی که این فکر را قبول کردند کوشیدند تا آن را با قرآن و حدیث نیز سازگار کنند. امّا تأثیر و نفوذ آیین مجوس را در ایجاد این فکر، به آسانی انکار نمیتوان کرد. بعضی از محقّقان، معتقدند که مسئلهی اختصاص امامت برای علی و اولاد او، که اساس مذهب شیعه است نیز، ناشی از عقاید و افکار عهد ساسانی که فرّهی خدایی و حق سلطنت را تنها از آن ساسانیان میدانستهاند. شاید بیان این مطلب، به این صورت خالی از مبالغتی نباشد لیکن این قدر هست که فکر نصّ امانت، از جانب خدا برای ایرانیانی که به فرّهی خدایی معتقد بودهاند از فکر اجماع و انتخاب خلیفه قطعاً معقولتر بوده است. با این همه، اگر نیز این دعوی درست نباشد و عقاید شیعه و قَدَریّه تا اندازهای از عقاید و آرای مجوس مایه نگرفته باشد، این قدر هست که در آیین مسلمانی بسیاری از آداب و عقاید وجود داشت که با عقاید کهنهی مجوس سازگار بود. درست است که یزدان و اهریمن از تخت جبروت قدیم خویش فرود آمده بودند و ملکوت آسمانها دیگرگونه گشته بود، امّا باز در ورای این دگرگونیهای ظاهری، نقشهای ثابتی مانده بود که همچنان به چشم مردم، مأنوس و آشنا مینمود. اللّ'ه و ابلیس هر چند با هرمزد و اهرمن یکی نبودند، امّا باز نام آن دو، مبدأ خیر و شر را به خاطر میآورد. قصّهی ابراهیم و داستان آتش نمرود نیز یادآور زرتشت و آتش پاک بود. جهنّم و بهشت و قیامت و صراط میتوانست عقاید و آرای کهن را که دوزخ و چینوت از آن نمونهای بود، به یاد آورد. نمازهای پنج گانه نیز تنها از آن مسلمانان نبود، در آیین زرتشت نیر توصیه شده بود. در این صورت مردم، یعنی عامهی خلق، که مانند موبدان و هیربدان نگهبانان آتش مغان نبودند، به آسانی میتوانستند کیش تازه را که از دیار عرب فراز آمده بود بپذیرند. تفرت و بیزاری از موبدان و کثرت حیرت در کار اهل بدعت، نیز آنان را به قبول مسلمانی ترغیب میکرد. با این همه آن عدّه که از قبول آیین جدیدی روی برمیگاشتند در ذمّهی اسلام بودند. آتشکدههای آنها در امان بود امّا برای نشر دعوت مجالی نداشتند. مسلمانان، آنها را در ادای مناسک دین خویش آزاد میگذاشتند امّا دیگر به آنها اجازه نمیدادند که با نشر عقاید و مذاهب خویش با قرآن و اسلام به جنگ برخیزند. خلفای اموی، در این کار بیشتر سختگیری میکردند هر گونه رأی تازهای را که تا اندازهای بوی بدعت میداد به شدّت محکوم میکردند. سبب آن البتّه پرهیزکاری و پارسایی نبود؛ زیرا اکثر امویها به دین علاقهای نداشتند. لیکن با هر اندیشهی تازه و هر فکر آزادی بدان جهت مبارزه میکردند که این افکار و اندیشهها از خاطر موالی میتراوید و نزد آنها موالی برای سیادت عرب خطری بزرگ به شمار میآمدند. معبد جهنی، رایی را که در باب قَدَر داشت از سنبویهی ایرانی گرفته بود و حجّاج بنیوسف، ظاهراً به همین سبب او را کشت. دربارهی غیلان دمشقی که نیز همین رأی را داشت بنیامیّه هم رفتاری سخت خشونتآمیز کردند. جهم بنصفوان هم که عقیدهی جبر را آورده بود از مردم ترمذ خراسان بود و بدعت او نیز به سختی کیفر یافت. بدینگونه بنیامیّه با همهی بیقیدی که در کار دین داشتند، با شدّتی و خشونتی تمام، از نشر هر گونه فکری که منسوب به موالی بود جلوگیری میکردند.
زنادقه که بودند؟
خلفای نخستین بنیعبّاس، نیز در این کار خشن و سختگیر بودند. در عهد منصور و مهدی، بسیاری از موالی و غیرموالی به تهمت زندقه کشته شدند. با این همه، شواهد و قراین بسیاری هست که نشان میدهد از اواخر عهد بنیامیّه، بقایایی از مجوس و مانویان، در نهان به نشر عقاید خویش میپرداختهاند زنادقه ظاهراً بیش از دیگر فرقهها، در این مورد به کوشش برخاستهاند. شیوهی تبلیغ این زنادقه در وهلهی اول، ایجاد شکّ در مبانی دینی و اخلاقی مسلمانان بود. به همین جهت در محیط فسادآلود و تبهکار حکومت بنیامیّه، آنها زودتر از دیگر فرقهها مجال جنبش و کوشش یافتند. زندقه، ظاهراً دنبالهی تعالیم مانی بود امّا اساس آن بر شکّ و تردید نسبت به همهی ادیان قرار داشت. از اینرو بود، که هر کس در عقاید و مبانی دین شکّ داشت با زنادقه مربوط و یا دست کم به آنها منسوب بود. در حکومت بنیامیّه، اینگونه عقاید البتّه بیشتر از مذاهب دیگر امکان رواج و انتشار داشت. عبث نیست که یکی از فاسدترین خلفای اموی، ولیدبنیزید با آراء و عقاید زنادقه روی موافق نشان داد و به زندقه تظاهر کرد. در اوایل خلافت عبّاسی نیز، گرفتاریها و دل مشغولیهای خلفا تا حدّی محیط آزادی برای نشر آرای زنادقه فراهم آورده بود. به همین سبب در بصره و بغداد، پیروان مانی و سایر آزاداندیشان و بیدینان، به نشر مذاهب خویش و ایجاد شک و تردید در عقاید مسلمانان پرداختند. در عهد منصور و مهدی کوشش و فعّالیّت آنها سختتر و خطرناکتر گشت و خلفا را به چارهجویی واداشت.
در حقیقت، زنادقه هم مسلمانی را تهدید میکردند و هم خلافت را به خطر میافکندند. اساس خلافت و حکومت عربی بر دین و قرآن استوار بود و آنها این همه را منکر بودند. از اینرو تعالیم آنها را برای خلافت و دیانت هر دو مضر میشمردند. دربارهی قرآن، سخن به نیکی نمیگفتند آنچه را مفسّران، محکمات و متشابهات قرآن میگفتند قبول نداشتند. ادّعا میکردند که در قرآن سخنان متناقض هستند و بعضی از آیات را با بعضی دیگر متناقض میشمردند. بعضی از آنها سخنانی هم از خود میساختند و آن سخنان را در برابر کتاب خدا مینهادند. آداب و مناسک دینی را نیز به دیدهی استهزاء میدیدند. یزدان بنباذان در مکّه بود، طواف مردم را برگرد حرم کعبه دید بخندید و گفت این قوم گاوان را مانند که به پای خویش خرمن را کوبند. زندیق دیگر وقتی با جعفر صادق مناظره میکرد پرسید که این روزه و نماز را سود چیست؟ امام گفت که اگر قیامتی باشد ادای این فرایض ما را سود دهد و اگر نباشد از به جای آوردن این اعمال زیانی به ما نرسد. اینگونه سخنان که زنادقه میگفتند البتّه گستاخانه و خطرناک بود. عبث نیست که خلفای عبّاسی، خیلی زود متوجّه خطر گشتند و با آن به مبارزه برخاستند. از صاحب نظران و آزاداندیشان آن عهد، کسانی نیز به اتّهام زندقه هلاک شدند امّا قراین و اسناد حکایت دارد که دعوت و تبلیغ زنادقه از عهد منصور شدّت و قوّت تمام داشته است.
عبداللّه بن قفّع و عاقبت او
از جمله کسانی که در این دوره به تهمت زندقه گرفتار گشتند و سرانجام کشته شدند ابنمقفّع و بشّاربن برد را میتوان نام برد. عبداللّ'هبنمقفّع از مترجمان و نویسندگان بزرگ زبان عربی به شمار است، امّا خود ایرانی بود، روزبه نام پسر دادویه، از مردم شهرجورفارس. در باب زندقهی او نیز روایتهای بسیار در کتابها هست. گفتهاند کتابی در برابر قرآن ساخت و از قول مهدی خلیفه آوردهاند که گفته است کتابی در زندقه ندیدم الاّ که اصل آن از ابنمقفّع بود. ابوریحان بیرونی هم آورده است که چون ابنمقفّع کلیله و دمنه را از زبان پهلوی به تازی نقل کرد، باب برزویه را که در اصل کتاب نبود بر آن افزود تا در عقاید مسلمانان شک و تردید پدید آورد و آنان را برای قبول آیین خویش، که دین مانی بود آماده سازد.
از آنچه دربارهی سرگذشت ابنمقفّع در کتابها نقل کردهاند برمیآید که وی به زندقه تمایل داشته است. سفیان بن معاویه، امیر بصره نیز که او را به وضعی سخت فجیع هلاک کرد بر او تهمت زندقه نهاد. امّا حقیقت آن است که او بیش از هر چیز قربانی رشک و کینه دشمنان خود شده است و نوشتهاند ابن سفیان از ابن مقنّع آزادی داشت. و همواره مترصّد بود تا او را فرو گیرد. منصور خلیفه نیز از ابنمقفّع کینهای داشت و سفیان را بر ضدّ وی برمیآغالید. امیر بصره فرصتی یافت و نویسندهی زندیق را فرو گرفت. سپس فرمان داد تا تنوری افروختند و اندام وی را یکیک بریدند و در پیش چشم او به آتش ریختند. از سخنانی که در کتابها از ابنمقفّع نقل کردهاند برمیآید که وی مانند دیگر زنادقه به ادیان با دیدهی حرمت نمیدیده است. اگر قول ابوریحان در اینکه وی باب برزویه را از خود بر کتاب کلیله افزوده است درست نباشد باز قراینی هست که نشان میدهد ابنمقفّع دربارهی ادیان و مذاهب با نظر شک و تردید مینگریسته است. از جملهی این قراین، رسالهای است از آثار وی که جهت منصور فرستاده است و رسالهیالصّحابه نام دارد. در این رساله پس از آنکه در باب خراسانیان و نگهداشت آنها توصیه و تأکید بسیار میکند، میگوید که در احکام فقهی، تناقض و اختلاف فراوان است. و بسا که دربارهی یک امر دو حکم متناقض صادر میشود. سپس از خلیفه میخواهد که در این باب چارهای بیندیشد و نامهای به قضاوت خویش بنویسد تا از روی آن داوری کنند و گرفتار اختلاف و اضطراب نشوند. در این رساله آن شک و حیرت که در «باب برزویهی طبیب» هست و از ارکان مهم عقاید زنادقه نیز بوده است، هویداست و نشان میدهد که نویسنده بیش از ارکان مهم عقاید زنادقه نیز بوده است، هویداست و نشان میدهد که نویسنده بیش از آنکه در پی چارهجویی باشد قصدش عیبجویی است. به هر حال، ابنمقفّع اگر نیز از زنادقه بوده است، مانند آن دسته از زنادقه که بیدینی و آزاداندیشی را نوعی ظرافت و تربیت تلقّی میکردهاند نبوده است و از اینرو به اندازهی بشّاربن برد و ابانبنعبدالحمید به زندقه تظاهر نمیکرده است. بلکه سعی داشته است از راه ترجمهی کتابها و نشر رسالههای علمی و ادبی، مسلمانان را با افکار تازه آشنا کند و آنان را در عقاید و آرای دینی خویش به تردید و شک اندازد.
بشّاربن برد و تبلیغ زندقه
امّا بشّار زندقه را به مثابهی نوعی شیرین کاری و هنرنمایی تلقّی میکرد و از تظاهر بدان نیز ابا نداشت. بشّاربن برد، شاعری نابینا، از مردم طخارستان بود. در غزلسرایی شهرتش بدانجا کشید که زنان به خانهاش میرفتند تا اشعارش را فرا گیرند و خنیاگران جز به سرود او تغنی نمیکردند. پارسایان آن عهد میگفتند که هیچ چیز مانند سرودهای این کور، فسق و فجور و گناه و شهوت را رایج نمیکند. این مایه ذوق و هنر را بشار در نظر زندقه نیز به کار میبرد و پیداست که شعر او از اسباب عمدهی شیوع زندقه به شمار میآمده است، واصل بنعطا که از بزرگان معتزله به شمار است در این باب گفته است که «سخنان این کور یکی از بزرگترین و سختترین دامهای شیطان است.» از جملهی عقایدی که بشّار آشکارا تعلیم و تلیقن مینمود یکی این بود که وی آتش را که مظهر روشنی و معبود مجوس و زنادقه به شمار است بر خاک که سجدهگاه مسلمانان و سرشت مایهی فطرت انسان محسوب میشد رجحان مینهاد و این بیت او مشهور است، که میگوید:
الارض مظلمة و النار مشرقة و النار معبودة مذکانت النار
و حتّی شیطان را که از آتش آفریده بود بر آدم که از خاک برآمده بود برتری مینهاد و اینگونه سخنان که طعنی و تحقیری در عقاید مسلمانان بود سبب شد که او را به زندقه متّهم دارند و سرانجام مهدی خلیفه، به سبب هجوی که بشار در حقش گفته بود وقتی به بصره رفت بفرمود تا او را بگرفتند و چندان تازیانه زدند که از آن هلاک شد.
انتشار زندقه؟
گذشته از بشّار و ابنمقفّع چند تن دیگر از گویندگان و نویسندگان زبان تازی به زندقه متّهم بودند و حتّی کتابهایی نیر در تأیید و اثبات آیین مانی و مرقیون و بردیصان تألیف کردند. بعضی از آنها را مهدی کشت. از آن جمله عبدالکریمبنابیالعوجاء بود که آیین مانی داشت و در نشر آن اهتمام میورزید و در اثبات آیین خویش با مخالفان، آشکارا مناظره میکرد. چنان که بعضی از مناظرههایی را که او با ابوالهذیل علاّف از معتزلهی بغداد، داشته است در کتابها نقل کردهاند. وی نیز به دست مهدی خلیفه، کشته شد، در حقیقت زندقه بیش از سایر مذاهب ایران قدیم در دورهی خلفا رواج یافت. زیرا مذهبی بود که بیشتر آزاداندیشان و کسانی که میخواستند تن به زیربار هیچ دینی ندهند آن را با ذوق خود سازگار مییافتند. بسی نیز، تنها برای ظرافت و خوشگذرانی، آن را پذیرفتار میشدند. گذشته از آن مخصوص موالی نبود و اعراب نیز از قدیم با آن آشنا بودند. اعراب به واسطهی مردم حیره با زندقه آشنایی داشتند و عراق نیز خود از قدیم یکی از صحنههای ظهور آیین مانی به شمار میآمد. بدینگونه، در آغاز دورهی خلفای بغداد، زندقه در بین بسیاری از روشن رایان و آزاداندیشان عصر، رواجی داشت. گذشته از کسانی که به این اتّهام کشته شدند کسانی نیز بودند که به زندقهی منسوب بودند امّا در اظهار آن مبالغه نمیکردند و بدین جهت گرفتار نشدند. ا ز شاعران و گویندگان عربی در این دوره، نام بسیاری را میتوان ذکر کرد که به زندقه مجوسی منسوب و متهم بودهاند و اخبار آنها را در کتابهای تاریخ و ادب میتوان خواند. آنچه خلفا را وامیداشت که به آنها در پیچند این نکته بود، که زنادقه با اصرار و الحاح تمام میکوشیدند مردم را نسبت به همهی ادیان بدگمان و بیاعتقاد کنند. جز مانی تمام کسانی که به پیغمبری نامبردار گشتهاند، نزد آنها دروغگو بودند. این نکته را البتّه خلفای مسلمانان نمیتوانستند تحمّل کنند. علیالخصوص که قرآن، مجوس را در شمار اهل کتاب آورده بود امّا دربارهی مانویان سخنی از اینگونه در قرآن نیامده بود. بدین سبب مهدی خلیفه و جانشینان او در رفع زنادقه سخت به کوشش برخاستند. چنان که مهدی، کسی را برگماشت تا زندیقان را بجوید و بکوبد و او را «صاحب الزّنادقه» نام گذاشت نیز پسر خویش را وصیت کرد که چون به خلافت رسد از تعقیب آنها باز نایستد و از پای ننشیند. هادی در تعقیب این طایفه جدّ بسیار به خرج داد. هارون نیز از تعقیب آنها باز نماند و در سال 171 هجری که اشخاص متواری و فراری را امان داد، این امان را شامل زنادقهای که از بیم او روی در کشیده بودند نکرد. در عهد مأمون نیز یکی را از رؤسای آنها، نامش یزدان بخت، از ری بخواست و بفرمود تا در حضور او علما با وی مناظره کنند. یزدانبخت زنهار خواست تا به آزادی با علمای مسلمان مناظره کند امّا در مناظره فرو ماند. مأمون گفت ای یزدان بخت اسلام بیار که اگر زنهارت نداده بودم اکنون تو را میکشتم. مأمون گفت ای امیرالمؤمنین سخن تو مقبول است امّا دانم که تو از آن کسان نیستی که مردم را به ترک آیین خویش واداری.
با این همه مأمون دربارهی زنادقه کمتر اغماض داشت. نوشتهاند که در تعقیب این طایفه شیوهی خلفای پیشین را داشت. وقتی به او خبر آوردند که ده تن از زنادقه پدید آمدهاند و مردم را به آیین مانی میخوانند بفرمود تا آنان را فرو گیرند و به حضرت وی فرستند طفیلای شکمخواره چون این ده تن را بدید که به جایی میروند پنداشت که آنان را به سوری میبرند. در میان آنها در آمد و چون آنها را به کشتیای بردند او نیز بدانها پیوست. موکلان در رسیدند و او را با آن ده تن زنجیر کردند و بند نهادند. طفیلی سخت بترسید و از قوم پرسید که شما کیانید و این بند و زنجیر چرا بر شما نهادند؟ قوم حال خویش بگفتند و از وی پرسیدند که تو در میان ما چگونه افتادی؟ گفت من مردی طفیلی بودم چون شما را با هم دیدم پنداشتم که به دعوتی میروید خویشتن در میان شما افکندم و گرفتار شدم. چون کشتی به بغداد رسید قوم را نزد مأمون بردند، یکیک را بخواند و از آنها خواست که مانی را لعن کنند و از دین او بازآیند چون نپذیرفتند همه را بکشت. پس روی به طفیلی کرد و نام و نشان او باز پرسید. مرد حال و کار خویش بازگفت مأمون بخندید و از او در گذشت.
مأمون و مجالس مناظره
با این همه رفتاری که مأمون با سایر فرقهها میکرد از این نرمتر و ملایمتر بود. در حقیقت روزگار مأمون، دورهی تجدید بحثها و جدلهای دینی در بین اهل کتاب بود. مجالس مناظرهای که بیشتر در حضرت او تشکیل میشد پیروان ادیان، خاصّه موبدان را مجال داد که در اثبات عقاید خویشتن به گفتگو برخیزند و با علمای اسلام مناظره کنند. در این مناظرهها، نبرد تازهای بین موبدان مجوس با متکلّمان مسلمان درگرفت. نبردی که در روشنی عقل و دانش بود و زور و شمشیر در آن مداخلهای نداشت.
به سبب عنایتی که مأمون به پژوهش و جستجو و در عقاید و آراء داشت، پیروان مذاهب و ادیان را یک چند آزادی داد تا به بحث و گفتگو پردازند. متکلّمان و حکیمان نیز که با معارف یونانی و ایرانی و هندی آشنایی داشتند با اصحاب حدیث و رأی به بحث و جدل برخاستند و در آنچه به عقاید مربوط است سخنان تازه پدید آمد. در باب انسان که خود قدرتی و اختیاری دارد یا ندارد و در باب قرآنکه مخلوق هست یا نیست بحث و جدل در گرفت. دربارهی ادیان و مذاهب نیز که کدام با دانش و خرد سازگار هست و کدام سازگار نیست مباحثه پدید آمد. پیروان ادیان و صاحبان عقاید با یکدیگر به بحث و مناظره برخاستند. اینگونه مناظرهها را مأمون دوست میداشت و در جستجوی حقیقت، وسیلهای مؤثّر میشمرد. بدین سبب تیغی را که خلفا بر روی صاحب نظران کشیده بودند در غلاف کرد و پیروان ادیان را دستوری داد تا با علما و متکلّمان اسلام به بحث و مناظره برخیزند. مأمون معتقد بود که باید غلبهی بر خصم به حجّت باشد نه به قدرت، زیرا غلبهای که به حجّت حاصل شود با زوال قدرت هم از میان میرود امّا غلبهای که به حجّت حاصل شود هیچ چیز نمیتواند آن را از میان ببرد به همین سبب بود که مأمون به مناظره و مباحثه عنایتی خاص داشت و با متکلّمان و محقّقان همواره نشست و برخاست میکرد. نوشتهاند که روزهای سهشنبه دانشمندان و صاحبنظران، از اهل مقالات و ادیان در بارگاه خلافت جمع میآمدند. حجرهای خاص برای آنان میآراست طعام میخوردند و دست میشستند و مجمرها میسوختند. آنگاه به انجمن مباحثه میرفتند. مأمون ایشان را نزد خود جای میداد و مناظره آغاز میشد. در مناظره با نهایت آزادی سخن میگفتند و شامگاهان دیگر بار طعام میخوردند و میپراکندند در این مجالس پیروان و پیشوایان ادیان مختلف حاضر میآمدند. از جمله کسانی مانند آذرفرنبغ پیشوای زرتشتیان و یزدان بخت پیشوای مانویان حاضر میگشتند. در بعضی از اینگونه مجلسها که در خراسان تشکیل میشد نیز علیبنموسیالرضا (ع) شرکت داشت. در کتابها پارهای از مناظراتی که در این مجالس واقع میگشت ضبط کردهاند. آنچه از اخبار کتابها برمیآید این است که اینگونه مجالس بازار بحث و جدل در مسائل مربوط به علم کلام و عقاید را سخت گرم کرد و پیروان ادیان و مذاهب را واداشت که در تأیید مذاهب خویش و ردّ شبهات منکران کتابها و رسالهها بنویسند.
مناظرهی ثنوی
در آن هنگامهای که بین ارباب عقاید و مذاهب در این دوره در گرفته بود، ناچار مزدیسنان و مجوسان نیز فرصت یافتند تا در مباحثات شرکت کنند. شرکت در این مباحثات سبب شد که موبدان در باب اسلام و قرآن نیز به بحث و گفتگو بپردازند و در درستی یا نادرستی عقایدی که بیش از یک قرن پیش، آیین زرتشت را خاضع و مقهور خویش کرده بود به جدل و نظر پردازند. نمونهای از اینگونه مناظرات را که بین زرتشتیها و علمای مسلمان روی داد در کتابها میتوان دید. از جمله نوشتهاند که در حضرت مأمون یکی از هیربدان مهین، با حضرت رضا(ع) مناظره میکرد «حضرت از وی پرسید حجّت تو در باب زرتشت که او را پیغمبر میدانی چیست؟ هیربد گفت زرتشت چیزی آورد که کس پیش از وی نیاورده بود و چیزها بر ما روا ساخت که جز او کس روا نداشته بود. حضرت رضا گفت آیا این چیزها را که از او میگویید نه از اخبار پیشینیان به شما رسیده است؟ هیربد گفت: همچنین است. رضا گفت: امّتهای دیگر جهان نیز همین گونهاند چه آنها نیز اخباری را که در باب پیغامبران خویش چون موسی و عیسی(ع) و محمّد (ص) دارند از گذشتگان دریافتهاند. پس سبب چیست که شما زرتشت را از راه اخبار گذشتگان میشناسید و به پیغامبری او خستو شدهاید و دعوی دارید که آنچه او آورده است کس مانند آن نیاورده است، امّا دعوی پیغامبران دیگر را که نیز اخبار آنها هم از راه گذشتگان رسیده است باور نمیدارید؟ هیربد در جواب فرو ماند و از جای برفت» نمونهی دیگر از اینگونه مناظرهها گفتگویی است که بین مأموران با یک تن ثنوی رفت. داستان این مناظره را بدینگونه آوردهاند که: «به روزگار مأمون چنان بود که دستوری داده بود نا پیش او همهی مذهبها را مناظره کردندی تا مردی بیامد متکلّم، که این مذهب
کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
- ۹۲/۰۳/۲۳