افول تمدن پارس
پیامد شکستهای ماراتون و سالامیس
9-1- استخوانبندی مادی و معنوی پارس با شکستهای ماراتون و سالامیس و پلاته در هم شکست؛ شاهنشاهان کار جنگ را کنار گذاشته، در شهوات غوطهور شده بودند، و ملت به سراشیب فساد و بیعلاقگی به کشور افتاده بود. انقراض شاهنشاهی پارس در واقع نمونهای بود که بعدها سقوط امپراطوری روم مطابق آن صورت گرفت: در هر دو مورد، انحطاط و تدنی اخلاقی ملت با قساوت شاهنشاهان و امپراطوران و غفلت ایشان از احوال مردم توأم بود. به پارسیان همان رسید که پیش از ایشان به مادیان رسیده بود، چه، پس از گذشتن دو سه نسل از زندگی آمیخته به سختی، به خوشگذرانی مطلق پرداختند. کار طبقهی اشراف آن بود که شکم خود را با خوراکهای لذیذ پر کند؛ کسانی که پیشتر در شبانه روز بیش از یکبار غذا نمیخوردند - و این آیینی در زندگی ایشان بود اینک به تفسیر پرداخته، گفتند مقصود از یک بار غذا، خوراکی است که از ظهر تا شام ادامه پیدا کند؛ خانهها و انبارها پر از خوراکهای لذیذ شد؛ غالباً گوشت بریان حیوان ذبح شده را یک پارچه و درست نزد مهمانان خود بر خوان مینهادند؛ شکمها را از گوشتهای چرب جانوران کمیاب پر میکردند؛ در ابتکار خوردنیها و مخلفات و شیرینیهای گوناگون، تفنن فراوان به خرج میدادند. خانهی ثروتمندان پر از خدمتگزاران تباه شده و تباهکار بود، و میخوارگی و مستی میان همهی طبقات اجتماع رواج داشت. به طور خلاصه باید گفت که: کوروش و داریوش پارس را تأسیس کردند، خشیارشا آن را به میراث برد، و جانشینان وی آن را نابود ساختند.
خشیارشای اول، سرآغاز انحطاط تمدن
9-2- خشیارشای اول، از لحاظ ظاهر، پادشاهی به تمام معنا بود؛ قامت بلند و تن نیرومند داشت و، بنا به مشیت شاهانه، زیباترین فرد شاهنشاهی خود بود. ولی جهان هنوز مرد خوشگلی که گول نخورده باشد به خود ندیده؛ همانگونه که مرد مغرور به نیروی خودی را که اسیر سرپنجهی زنی نشده باشد کمتر میتوان یافت. خشیارشا معشوقههای فراوان داشت، و بدترین نمونهی فسق و فجور برای رعایای خود بود. شکست وی، در سالامیس، شکستی بود که از اوضاع و احوال نتیجه میشد، چه آنچه از اسباب بزرگی داشت تنها این بود که بزرگنمایی خود را دوست داشت، و چنان نبود که، هنگام رو کردن سختی و ضرورت، بتواند مانند پادشاهان حقیقی به کار برخیزد. پس از بیست سال که در دسیسههای شهوانی گذراند و در کار ملکداری اهمال و غفلت ورزید، یکی از نزدیکان وی به نام اردوان او را کشت، و جسد او را با شکوه و جلال شاهانه به خاک سپردند.
9-3- کشندهی خشیارشا را، اردشیر اول ، که پس از پادشاهی درازی خشیارشای دوم به جای او نشست، کشت. اما وی را، پس از چند هفته، نابرادریش سغدیان کشت، که خود، شش ماه پس از آن، به دست داریوش دوم کشته شد؛ این داریوش، با کشتن «تری تخم»، و پاره پاره کردن زن و زنده به گور کردن مادر و برادران و خواهران وی، فتنهای را فرو نشاند. به جای داریوش دوم، پسرش اردشیر دوم به سلطنت نشست که ناچار شد، در جنگ کوناکسا ، با برادرش کوروش کوچک ، که مدعی پادشاهی بود، سخت بجنگد. این اردشیر مدت درازی سلطنت کرد و پسر خود داریوش را که قصد او کرده بود کشت و، آنگاه که دریافت پسر دیگرش اوخوس نیز قصد جان او دارد، از غصه دق کرد. اوخوس، پس از بیست سال پادشاهی، به دست سردارش باگواس مسموم شد؛ این سردار خونریز پسری از وی را، به نام ارشک ، به تخت نشانید و، برای اثبات حسن نیت خود نسبت به وی، برادر او را کشت؛ چندی بعد، ارشک و فرزندان خرد وی را نیز به دیار عدم فرستاد و دوست مطیع و مخنث خود کودومانوس را به سلطنت رسانید؛ این شخص هشت سال سلطنت کرد و لقب داریوش سوم به خود داد؛ هموست که در جنگ با اسکندر، هنگامی که سرزمین و پادشاهی او در حال احتضار بود، کشته شد. در هیچ دولتی، حتی در دولتهای دموکراسی امروز، کسی را سراغ نداریم که در فرماندهی از این شخص بیکفایتتر بوده باشد.
9-4- شورشها و جنگهای متوالی سبب از بین رفتن مردان زندهی پارس شد؛ مردان محتاط و ترسو بر جای مانده بودند، و این ترتیب روح زندگی و نشاط در قشون شاهنشاهی فسرده بود؛ و آنگاه که با اسکندر روبهرو شدند، معلوم شد که جز گروهی بزدل نیستند. کسی در بند تمرین دادن به قشون و بهبود بخشیدن به سلاح جنگی ایشان نبود؛ سرداران سپاه از تازههای فنون جنگی آگاهی نداشتند. چون آتش جنگ افروخته شد، این سرداران بزرگترین خبطها را مرتکب شدند، و سپاه غیر متجانس پارس، که بیشتر افراد آن تیرانداز بودند، هدف خوبی برای نیزههای بلند مقدونیان و دستههای زرهدار به هم پیوستهی آن شد. اسکندر نیز به لهو و لعب میپرداخت، ولی این، پس از آن بود که پیروز شد؛ اما فرماندهان قشون پارس کنیزکان خود را همراه آورده بودند، و کمتر کسی در میان ایشان یافت میشد که به جان و دل به جنگ آمده باشد. تنها سربازان واقعی در قشون پارس مزدوران یونانی بودند.
حمله اسکندر و شکست داریوش سوم
9-5- از همان روز که خشیارشا در سالامیس شکست خورد، معلوم بود که روزی یونانیان دولت پارس را به مبارزه خواهند کشید. یک طرف راه بزرگ بازرگانیی که باختر آسیا را به مدیترانه میپیوست در تصرف پارس بود، و طرف دیگر آن را یونانیان در اختیار داشتند؛ و آنچه از قدیم در طبع آدمی بوده، و وی را به طمع کسب مال میانداخته، خود سبب آن بوده است که روزی چنین جنگی بین یونان و پارس درگیر شود. به محض اینکه یونانیان کسی چون اسکندر را پیدا کردند، که بتوانند در زیر پرچم او متحد شوند، به این کار برخاستند.
9-6- اسکندر، بیمقاومتی، از هلسپونت ] = داردانل [ گذشت، چه آسیاییان قشون مرکب از 000 , 30 پیاده و 5000 سوارهی وی را به چیزی نمیگرفتند (به گفتهی یوسفوس : «هر که در آسیا بود یقین داشت که یونانیان به واسطهی فزونی شمارهی پارسیان هرگز دست به کار جنگ نخواهند شد.») سپاهی 000 , 40 نفری از پارس کوشید تا اسکندر را در مقابل رود گرانیکوس متوقف سازد؛ در این نبرد، از یونانیان 115 مرد، و از پارسیها 000 , 20 کشته شد. اسکندر تا مدت یک سال رو به جنوب و خاور پیش میآمد و بعضی شهرها را میگرفت، و پارهای دیگر در برابر وی سر تسلیم فرود میآوردند. در این اثنا، داریوش سوم اردویی 000 , 600 نفری از سربازان و ماجراجویان برای خود فراهم ساخته بود؛ برای عبور کردن چنین سپاهی، از پلی که با کشتیها بر روی فرات بسته بودند، پنج روز وقت لازم بود؛ دستگاه سلطنت را ششصد استر و سیصد شتر حمل میکرد. چون دو لشکر در ایسوس به یکدیگر برخوردند، با اسکندر بیش از 000 , 300 مرد جنگ نبود، و داریوش، از تیره بختی و نادانی، میدانی را برای جنگ برگزیده بود که جز معدودی از سپاه بیشمار وی نمیتوانستند به کارزار برخیزند و باقی سربازان بیکار ماندند؛ چون آتش جنگی فرو نشست، معلوم شد که یونانیان 450 کشته دادهاند و از ایرانیان 000 , 110 کشته شده، که بیشتر ایشان هنگام فرار از ترس به این پایان سیاه و ننگین رسیده بودند. اسکندر سخت در پی فراریان افتاد و به قولی، بر پلی که از کشتگان ساخته شده بود، از نهری گذشت. داریوش زن و مادر و دو دختر و ارابه و چادر مجلل خود را به جا گذاشت و ننگ فرار را تحمل کرد. اسکندر با بانوان پارسی چنان بزرگوارانه رفتار کرد که مورخان یونانی در شگفتی ماندهاند؛ به این بس کرد که یکی از دختران داریوش را به زنی بگیرد. اگر به گفتهی کوینتوس کورتیوس باور داشته باشیم، باید بگوییم که مادر داریوش به قدری اسکندر را دوست داشت که چون از مرگ او با خبر شد آن اندازه چیز نخورد تا مرد.
9-7- پس از آن، فاتح جوان، برای آنکه سلطه و نظارت خود را بر سراسر آسیای باختری مستقر کند، با فراغ خاطری که متهورانه مینمود آرام گرفت؛ نمیخواست پیش از آنکه پیروزیهای خود را سروسامانی بدهد و خط ارتباطی مطمئنی برای خویش فراهم کند، از جایی که رسیده بود پیشتر برود. مردم بابل، مانند اهالی اورشلیم، به شکل دسته جمعی، برای خوش آمد گفتن به اسکندر، از شهر خود بیرون آمدند و شهر را، با هر چه طلا داشتند، به وی تقدیم کردند. اسکندر با خوشرویی پیشکشیهای ایشان را پذیرفت و دستور داد معابد ایشان را، که خشیارشا از روی بیتدبیری خراب کرده بود، تعمیر کنند؛ این، خود، مایهی خوشحالی و خرسندی مردم شد. داریوش به وی پیغام فرستاد و پیشنهاد صلح کرد و وعده داد که اگر مادر و زن و دو دخترش را به وی بازگرداند، ده هزار تالنت طلا به اسکندر بدهد، و یکی از دخترهای خود را به او تزویج کند و تسلط وی را بر تمام نواحی واقع در مغرب فرات به رسمیت بشناسد؛ در مقابل، چیزی از اسکندر نمیخواهد، جز اینکه از جنگ دست باز دارد و با او دوست باشد. پارمنیون، فرماندهی دوم قشون یونان، با شنیدن این پیشنهادها گفت که «اگر من به جای اسکندر بودم با کمال خرسندی این پیشنهادهای عالی را میپذیرفتم و با کمال شرافتمندی خود را از تصادف شکست مصیبتباری که ممکن است پیش بیاید دور نگاه میداشتم.» اسکندر که این سخن را شنید، گفت: «اگر من هم پارمنیون بودم چنین میکردم.» ولی، چون وی پارمنیون نبود و اسکندر بود، در جواب داریوش گفت که پیشنهادهای او معنی ندارد. چه وی (یعنی اسکندر) فعلاً آنچه را داریوش پیشنهاد میکند در تصرف دارد، و هر آن بخواهد میتواند دختر شاهنشاه را به همسری خویش انتخاب کند. داریوش چون دانست که امیدی به بسته شدن صلح با چنین مرد زبانآور بیملاحظهای نیست، از روی بیمیلی به گرد آوردن سپاهی پرشمارهتر از سپاه نخستین برخاست.
9-8- تا آن زمان اسکندر بر صور مسلط شده و مصر را به املاک خویش افزوده بود؛ پس از آن متوجه شاهنشاهی بزرگ شد و رسیدن به شهرهای دور آن را وجههی همت خویش قرار داد. لشکریان وی، بیست روز پس از بیرون آمدن از بابل، به شهر شوش رسیدند، و اسکندر، بیمقاومتی، بر آن مستولی شد؛ سپس چنان به سرعت به جانب پرسپولیس به راه افتاد که نگاهبانان خزاین مملکتی فرصت آن پیدا نکردند که اموال موجود را در جای امنی پنهان کنند. در اینجا اسکندر کاری کرد که در زندگی پر از کارهای با شکوه وی لکهی ننگی بر جای گذاشت؛ و آن اینکه، برای فرو نشاندن آتش هوس یکی از معشوقههای خود، به نام تائیس، در کاخهای پرسپولیس آتش زد. (البته پلوتارک و کونتوس کورتیوس و دیودوروس دربارهی این داستان با یکدیگر اتفاق کلمه دارند، و این کار با تهور و بیپروایی اسکندر سازگار است؛ ولی، به نظر ما لازم است که این داستان زنانه را با تردید تلقی کنیم.) به سپاهیان خود پروانهی غارت کردن شهر را داد و به اندرز پارمنیون، برای خودداری از چنین کار زشتی، گوش نداد. پس از آنکه دل لشکریان خود را با مالهای غارتی و عطایای خود به دست آورد، رو به شمال به راه افتاد تا برای آخرین بار با داریوش روبهرو شود.
9-9- داریوش از ولایات پارس، و بالخاصه ولایات خاوری، قشونی به شمارهی یک میلیون نفر فراهم آورده بود، که مرکب بود از: پارسیان، مادیان، بابلیان، سوریان، ارمنیان، کاپادو کیاییان، باکتریاییان، سغدیان، آراخوسیاییان، سکاها، و هندوان. افراد این قشون دیگر تنها به تیر و کمان مسلح نبودند، بلکه زوبین و نیزه و زره نیز داشتند و بر اسب و فیل سوار بودند، و به چرخهای ارابه هاشان داسهایی بسته شده بود تا دشمنان را مانند گندم مزرعه درو کند؛ آسیا با این نیروی عظیم، آخرین تلاش خود را میکرد که در مقابل اروپا از هستی خویش دفاع کند. اسکندر با 7000 سوار و 000 , 40 پیاده در گوگمل با این مخلوط ناهمرنگ بینظام برخورد، و نبرد در گرفت؛ با برتری سلاح و شجاعت فرماندهی صحیح خویش، توانست در ظرف مدت یک روز شیرازهی سپاه داریوش را از هم بگسلد. داریوش بار دیگر درصدد گریختن از میدان جنگ برآمد، ولی فرماندهان وی این فرار دوم را ناخوش دانستند و وی را، ناگهانی، در سراپردهاش کشتند. اسکندر، از کشندگان شاه پارس هر که را به دست آورد، کشت و نعش داریوش را با احترام به پرسپولیس فرستاد، تا مانند شاهان هخامنش به خاک سپرده شود؛ و این خود بیشتر سبب شد که پارسیها نیکخویی و جوانمردی او را بپسندند و زیر پرچمش گرد آیند. اسکندر کارهای پارس را به سامان رسانید و آن را یکی از استانهای دولت مقدونیه ساخت، و پادگان نیرومندی برای نگاهداری آن بر جای گذاشت؛ آنگاه به جانب هند رهسپار شد.
کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت(روایت ویل دورانت)
- ۹۲/۰۳/۲۳
باید در نظر گرفت علت بزرگتر و مهمتر سقوط آن دولتها نداشتن پایگاه در دل توده مردم رنج کشیده ای بود که به علت قوانین سخت و طاقت فرسای زندگی طبقاتی، اجازه هیچ گونه رشد و پیشرفتی نداشتند و بعلت مالیتهای فراوانی که بر گرده همین مردم بود هیچ دل خوشی و دلبستگی نسبت به حاکمان وقت نداشتند و هرگاه کشور مورد هجوم بیگانگان قرار میگرفت، با کوچکترین مقاومتی از طرف توده مردم مواجه نمی شد.