رواین این مطلب به منزله تائید آن نیست
اسکندر؛ طلوع و غروبی زودگذر
11-1- اما مرده ریگ داریوش مدت زیادی در دست اسکندر نماند. هفت سال بعد امپراطوری او نیز که وسعت بیشتری را در بر گرفته بود در بین میراثخوارگان مقدونیش دست به دست شد. تمام مدت فرمانرواییش سیزده سال و تمام مدت عمرش سی و یک سال بود - عمری که مثل انفجار یک شهاب ثاقب بخشی از آسمان عصر را یک لحظه به آتش کشاند و باز در خاموشی و ابهام رها کرد. طلوع و غروب دولتش چنان زودگذر بود که دیرباوران به خود حق میدهند وجود او را افسانه پندارند و داستان فتوحات او را مبالغهی یونیان بشمرند. در واقع تاریخ اسکندر را - که هنوز غربیها جهاد دنیای متمدن بر ضد دنیای وحشی تلقی میشود - فقط مبالغهپردازان یونان و روم نوشتهاند و ایران آن عصر در این باب فقط یک کلمه - که آن هم جز اشاره و زبان حال نیست - برای آیندگان باقی گذاشته است: ویرانهی قصرهای سوخته در پارس که هیچ چیز جز یک روح وحشی و عاری از فرهنگ نمیتواند آنها را به چنین وضع و حالی انداخته باشد .
البته با مرگ داریوش، اسکندر دیگر در تمام قلمرو هخامنشی، جز نواحی باختر و سغد، فرمانروای بیمنازع شد. از وقتی که خود را جانشین داریوش خواند، هر گونه مقاومتی را هم که در قلمرو داریوش در مقابل خود یافت به مثابهی شورشی بر ضد حکومت قانونی تلقی کرد. با خشونت سبعانهای که در فرونشاندن هر گونه نهضت و هر گونه شورش نشان داد به آسانی حکم خود را در قسمت عمدهی امپراطوری هخامنشی نافذ و تخلفناپذیر ساخت. در جانب شرقی بسوس را مغلوب کرد (328) و کیفر سخت داد. در تعقیب والی درنگیانا به سیستان و رخج رفت و از ماد تا سیستان تقریباً هیچ جا با مقاومت شدید و طولانی برخورد نکرد. فقط تسخیر نواحی باختر و سغد برایش به بهای سه سال صرف وقت تمام شد، سرانجام نیز بدون ازدواج با رخشانه ، یا رکسانه (روشنک) دختر سرکردهی سغد (327)، استقرار صلح و امن در آن نواحی برایش ممکن نشد. لشکرکشی به هند (325-327) هم که او را از سند تا پنجاب به جنگهای خونین، و قتل عام طوایف و اقوام سرکش واداشت، سرانجام سپاه او را از جنگهای تمام نشدنی و بیفایدهی او به ستوه آورد، چنان که امتناع آنها از ادامهی این جنگها او را وادار به بازگشت کرد و بازگشت از راه مکران (گدروزیا) و کرمان به سپاه او لطمهی بسیار زد. خستگیها و بیخوابیها هم خود او را تقریباً به سر حد جنون رسانید (324). با این حال اسکندر در همین سال از شهرهای یونانی درخواست تا وی را همچون «خدا» نیایش کنند . از مدتها پیش رسم زمین بوس را که آیین دربار آشور باستانی بود در درگاه برقرار کرده بود، و استبداد «بربرها» را که خود با یونانیانش برای برانداختن آن به تسخیر آسیا آمده بود، به شدت در پیش گرفت و آن را حتی اعتراضات خیرخواهانهی دوستان نزدیکش چون فیلوتاس ، کلیتون ، کالیستنس را هم با قتل آنها پاسخ میداد. در بازگشت به بابل خستگیهای طولانی، افراط در بادهخواری و شهوترانی، او را که جسم و روح خویش را در سفرهای جنگی بیهوده فرسوده بود از پای درآورد. بیمار شد و بیماریش ده روز بیش نکشید و مرگ در قصر بختالنصر ، در بابل به زندگی او پایان داد (ژوئن323).
مشاهدهی سوء ادارهی کشور در مدت غیبت، درگیری با شورش و بلوای دائم سربازان در هند و در بین راه و آگهی از بروز اختلافات در داخل یونان، این آخرین سال عمر او را به شدت قرین دغدغه و نگرانی ساخت. آنچه در این آخرین سال حیات برایش پیش آمد در آخرین لحظههای عمر به او نشان داد که اگر بیشتر میزیست گرفتاریهای غیرمترقب بسیاری را در انتظار مییافت. اسکندر بیشک جهانگیری بزرگ و جنگجویی کممانند بود اما در جهانداری، قدرت و تدبیر زیرکانهای بروز نداد. دنیایی را که به ویرانی کشید برای تجدید بنای آن هیچ طرح خردپسندی نداشت. زودخشمی، عربدهجویی و هوسپروری او را از اعمال آنچه لازمهی جهانداری بود مانع میآمد. تعلیم ارسطو اگر تأثیری در او کرده بود کنجکاوی کودکانهای برای کشف و شناخت سرزمینهای مجهول و ایراد نطقهای سیاسی آکنده از شعارهای یوتوپیایی بود. نفرت از دموکراسی را هم شاید به تعلیم ارسطو مدیون باشد اما دشمنی با ایران را باید از میراث پدر حاصل کرده باشد و علاقهی شدید ارسطو به هرمیاس نباید عامل تلقین آن به وی شده باشند. اسکندر، چون خواب سلطنت دیرپایی را میدید البته دوست داشت مثل پادشاهان بزرگ هخامنشی بین اقوام تابع تفاهم و تسامح پایدار و استواری به وجود آورد. اندیشهی ایجاد برادری جهانی بین شرق و غرب از اینجا برایش حاصل شد، اما فقدان متانت و نجابت اخلاقی امثال کوروش و داریوش، دستیابی به این آرمانها را - که نزد او در حقیقت از حد شعار سیاسی هم نمیگذشت - غیرممکن میساخت. حاصل لشکرکشی و فرمانروایی او در ایران یک «دش خوتائبه = بدخدایی» کوتاه و یک ملوک طوایفی طولانی بود. وقتی در بستر مرگ در جواب پردیکاس که از او پرسیده بود کشور خود را به که وامیگذارد، گفته بود به آنکس که قدرتش افزونتر باشد، در واقع خط سیر آینده را برای میراثخوارگان ترسیم کرده بود: جنگ دائم بر سر قدرت، و سعی در حفظ آنچه از جنگ قدرت برای فاتح حاصل میآید. ملوک طوایفی که وضع میراثخوارگان او را تصویر میکند، چیزی بود که، از این جنگ مستمر برای قدرت، به «امپراطوری جهانی» او عاید شد.
سلوکوس بر تخت سلطنت
11-2- در نزاع جانشینان (دیادوخوئی) که لااقل تا بیست سالی بعد از او به شدت ادامه داشت (301-323)، مردهریگ اسکندر تجزیه شد: پسرش اسکندروس (اسکندر چهارم) و برادرش فیلیپ خردسال یک چند همچون بازیچه در دست قدرتجویان بهانهی کشمکش شدند. با کشتار بازماندگان اسکندر که تمام آنها به قتل آمدند سلطنت خاندان فیلیپ در مقدونیه هم به پایان رسید. فکر حفظ وحدت این امپراطوری که بعضی سرداران اسکندر به آن علاقه نشان میدادند با تمایلات جداییطلبی که اکثر طرفدار آن بودند پیش نرفت. پردیکاس که اسکندر در هنگام نزع حلقهی انگشتری خود را بدو سپرد، در مصر هنگام عبور از نیل به دست سربازان مقدونی کشته شد؛ یونان و مقدونیه عرصهی تنازع گشت؛ مصر در دست ساتراپ مقدونی آن، بطلمیوس لاگوس ، ماند و او در آنجا خاندان سلطنتی جدیدی به وجود آورد؛ سلوکوس مقدونی که بعد از اسکندر یک چند ساتراپ بابل بود از آنجا رانده شد اما چندی بعد بابل و سپس ماد و شوش را به جنگ تسخیر کرد و خود را به نام سلوکوس فاتح (نیکاتور) فرمانروای مستقل خواند (312). از آن پس، چون در بین سرداران اسکندر که طی سالها در این نواحی تاخت و تاز میکردند، وی با مردم ماد و پارس سلوک بهتری داشت قدرتش در این نواحی با قبول نسبی عام مواجه شد. بالاخره با پیروزیی که بر حریفان یافت در این نواحی استقلال تام پیدا کرد. آغاز فرمانروایی او بعدها مبدأ دورهای از تاریخ گردید که تاریخ سلوکی یا تاریخ مقدونی نام گرفت. هنگام جلوس رسمی (306) پنجاه و دو سال از عمرش میگذشت و مثل اسکندر خود را فاتح و از نژاد خدایان میخواند. بدین گونه فقط هفده سال بعد از مرگ اسکندر، سلوکوس فرمانروای بخش عمدهای از قلمرو هخامنشیها بود. دولتی که وی به وجود آورد طی چندین نسل بر این قلمرو وسیع حکومت کرد - و خاندان سلوکی خوانده شد. اینکه اساس این دولت مبنی بر اصل تفوق عنصر مقدونی بود، دوام آن را در ایران تدریجاً غیرممکن کرد.
سکوکوس نیکاتور وقتی وارد سپاه اسکندر شد بیست و سه سال بیشتر نداشت. پدرش آنتیوخوس (انطیاکوس) هم از سرداران فیلیپ پدر اسکندر بود. خود او در لشکرکشیهای هند با ابراز شجاعت و جلادت فوقالعاده توجه و تحسین اسکندر را جلب کرد. در اواخر عهد اسکندر فرمانده سوارهنظام وی شد. بعد از مرگ اسکندر به پردیکاس پیوست اما پنهانی با مخالفان وی سازش کرد و به دنبال قتل او به دست سربازان مقدونی که وی نیز در آن مداخله داشت، ساتراپ بابل شد. با آنکه ضمن زد و خورد جانشینان یکباراز آنجا رانده شد، چندی بعد با کمکی که از بطلمیوس ساتراپ و فرمانروای مصر دریافت بابل را با جنگ تسخیر کرد. در داخل فلات، ماد و شوش را فتح کرد - فقط ماد علیا همچنان مثل عهد اسکندر در دست ساتراپ آن آتروپاتن باقی ماند. وی در دنبال این فتوحات اکثر بلاد داخل فلات را ضمیمهی قلمرو خویش ساخت. از ولایات شرقی، باختر را هم مسخر کرد و در جانب هند هم با آنکه از رود سند عبور کرد نگهداری دائم و تسخیر مجدد سرزمینهایی را که اسکندر در صفحات سند و پنجاب تسخیر کرده بود دشوار یا بیفایده یافت. در دنبال مذاکرات صلحآمیز با ( چاندراگوپتا )، پادشاه هند، تمام این ولایات را به او واگذاشت و فقط به پانصد زنجیر فیل و قول و قرار دوستی که او را از تجاوز هند به قلمرو وی از جانب چاندرا ایمن میکرد، اکتفا کرد. در جنگهای بعد که از این فیلها استفاده کرد سوریه و قسمتی از آسیای صغیر را به قلمرو خویش افزود. در سوریه در سواحل رود اورونتس (نهرالعاصی) تختگاه تازهای برای خود ساخت که آن را به نام پدرش آنتیوخوس ، انطاکیه نام نهاد. در بابل هم در کنار دجله تختگاه دیگری به نام خود ساخت که سلوکیه خوانده شد و سپس با چند شهر مجاور نزدیک آنچه را بعدها مداین کسری خوانده شد - و تیسفون تختگاه اشکانیان هم از آن جمله بود - به وجود آورد. سلوکیهی دجله از همان آغاز بنا شدنش (ح293) تختگاه ولیعهد سلوکی شد و پادشاه مقدونی، پسر خود آنتیوخوس را با همین عنوان در آنجا مستقر کرد. بعدها طی یک رشته منازعات مستمر که بین جانشینان اسکندر دوام یافت تقریباً جز مصر تمام مردهریگ هخامنشیها تحت فرمان سلوکوس بود. در این قلمرو وسیع وی به تدریج تقریباً شصت شهر یونانینشین به وجود آورد که در اکثر آنها عنصر مقدونی غلبهی چشمگیر داشت. سلوکوس جلب دائم و منظم مهاجران یونانی و مقدونی را برای حفظ سلطهی خویش در سراسر این قلمرو لازم دید و تأسیس این شهرها هم به همین منظور بود. برای تأمین نظارت بر این قلمرو وسیع، وی سراسر آن را به هفتاد و دو بخش تقسیم کرد و بر هر ولایت ساتراپی گماشت. حوادث مقدونیه را هم که زادگاه وی بود با دقت و علاقه دنبال میکرد. حتی با طرح پیوند خویشی با خاندان حکام آنجا رابطهی دوستی برقرار کرد. در اواخر عمر نیز در صدد برآمد سلطنت را به پسرش آنتیوخوس واگذار کند و خود سالهای پیری را در مقدونیه به سر برد. جهت اجرای این خیال هم عزیمت مقدونیه کرد. اما هنگام عبور از تنگهی داردانل به دست یک شاهزادهی مقدونی مصر، که به سلطنت مقدونیه نظر داشت کشته شد (281) و پسرش آنتیوخوس وارث تخت و سلطنت او گشت.
سلطنت آنتیوخوس نجاتبخش!
11-3- آنتیوخوس که مادرش آپامه نام، ایرانی و از خاندان پارسی بود، سالها به عنوان ولیعهد در سلوکیهی دجله زیسته بود. قبل از آن هم یک چند در ولایت مرو (مرگیان) در خراسان از جانب پدر حکمرانی کرده بود، و به هنگام جلوس بر تخت سلطنت با وجود جوانی، تجربهدیده، سایس، و صاحب تدبیر بود. با این حال از همان آغاز با مخالفتهای سخت و با مدعیان بسیار مواجه شد - چیزی که حفظ وحدت امپراطوریی بدان وسعت را برایش مشکل ساخت. غلبهی بر این مسکلها که مخصوصاً در سوریه وضع وی را به سختی متزلزل کرد برای وی مستلزم صرف وقت و نیروی بسیار شد. معهذا فرونشاندن فتنهی طوایف غلاطیان (گالیان) وحشی که یونان و مقدونیه را دچار آشوب ساخت و به حدود فروگیه در آسیای صغیر هم کشید (279) او را به نجات امپراطوری و نجات دنیای یونانی از غلبهی وحشیها موفق کرد و از این پس بود که نزد رعایا همه جا به عنوان سوتر (نجاتبخش) تلقی شد. سلطنت آنتیوخوس سوتر نزدیک بیست سال طول کشید و تمام آن تقریباً در جنگ با مدعیان گذشت. از جمله یکبار با مصر جنگید و با غلبه بر پادشاه آن، سوریه را از تهدید خاندان بطلمیوس رهانید (274). در اواخر عمر با طغیان سختی که پسر و ولیعهدش سلوکوس بر ضد وی به راه انداخت مواجه شد و وی با قتل پسر آن را به شدت سرکوب کرد (268). چندی بعد هم پسر دیگر خود آنتیوخوس را ولیعهد کرد (ح266). در پایان عمر در صدد تسخیر ولایت پرگام در آسیای صغیر برآمد اما در لیدیا، در نزدیک ساردیس شکست خورد و چندی بعد وفات یافت (261).
سلطنت آنتیوخوسِ خدا! - تشدید قتلهای زنجیرهای در سلوکیه
11-4- پسرش آنتیوخوس دوم بعد ار او تقریباً شانزده سال سلطنت کرد و خود را تئوس لقب داد: یعنی خدا. این لقبی بود که شهر یونانی ملطیه به وی داد، از آنکه وی آن شهر را از سلطهی پادشاهی جبار، تیمارخوس نام نجات داده بود. اما خود او یک جبار دیگر بود که از روح سلحشوری و قدرت نظامی هم بهرهای نداشت. در آغاز لائودیکا را که خواهر و به احتمالی دختر عمهاش بود به زنی گرفت اما چندی بعد در دنبال صلح با مصر، او را با دو پسر و سه دختر که برایش زاییده بود رها کرد و با برهنیکا ، دختر بطلمیوس دوم پادشاه مصر، ازدواج کرد. حتی پسر این زن را که هنگام مرگ او کودک خردسالی بیش نبود به ولیعهدی برگزید. با این حال چندی بعد برهنیکا را با فرزندی که او را ولیعهد هم کرده بود رها کرده و دوباره به دنبال لائودیکا رفت. اما لائودیکا اور مسموم کرد (246)، و پس خود سلوکوس نام را که از او داشت به سلطنت برداشت. سلطنت آنتیوخوس دوم که استغراق او در شرابخواری و عیاشی زمام امور آن را به دست کارگزاران نالایق و بیکفایت انداخت، انحطاط و تجزیهای را که در واقع از زمان آنتیوخوس اول در دولت سلوکی آغاز شده بود به شدت تسریع کرد. از جمله در نواحی باختر (بلخ) که در آن ایام کانون حیات و فرهنگ یونانی بود ، ساتراپ ولایت، دیودوتوس نام، داعیهی استقلال یافت و با کمک حکام سغد و مرو، آن نواحی را از قلمرو سلوکی جدا کرد (ح255). در ولایت پارت (پرثوه) هم که شامل نواحی شمالی در خراسان میشد سوءرفتار ساتراپ سلوکی، عشایر محلی داهه و پرنی را که با طوایف سکایی مجاور بودند بر ضد فساد و تجاوز مقدونیها به شورش واداشت و بدین گونه نواحی خراسان به وسیلهی خاندان ارشک (اشک) از قلمرو سلوکوس جدا شد (250) و ایران بعد از سالها تابعیت از مقدونیها، در این نواحی بالنسبه دور افتاده مقدمهی ایجاد یک دولت جدید را، که بعدها امپراطوری اشکانیان از آن بیرون آمد، طرح افکند و در واقع در حیات این تئوس مقدونی ایران از زیر بار سلطهی بیگانه شانه خالی کرد. جنگ خانگی شدیدی هم که با مرگ او بین لائودیکا و برهنیکا درگرفت خاندان سلوکی را در سوریه و آسیای صغیر به شدت متزلزل ساخت. در واقع به مجرّد آنکه سلطنت سلوکوس دوم - پسر لائودیکا - اعلام شد برهنیکا که با لائودیکا سابقهی دشمنی و رقابت طولانی داشت پسر پنج سالهی خود را که از جانب پدر به عنوان ولیعهد اعلام شده بود به نام آنتیوخوس سوم در مقابل او علم کرد و جنگ خانگی در خاندان سلوکوس اجتنابناپذیر گشت. بدین گونه سلطنت سلوکوس دوم از آغاز با یک جنگ خانگی آغاز شد (246). با آنکه برهنیکا و پسرش به نیرنگ لائودیکا به دام افتادند و کشته شدند، بطلمیوس سوم پادشاه مصر که برادر برهنیکا بود به بهانهی خونخواهی خواهر و خواهرزاده لشکر به سوریه برد و سلوکوس و مادرش را با تهدید سختی مواجه ساخت. در آنجا و در آسیای صغیر فتوحات قابل ملاحظهای هم انجام داد اما جنگ با سلوکوس را دنبال نکرد و به سبب خبرهایی که از مصر میرسید و حاکی از وقوع ناآرامیهایی در آنجا بود به تختگاه خویش بازگشت (241). اما پارهای غنایم ک در سوریه به دست وی افتاد و شامل بعضی اشیای غارت شده از معابد مصر بود، وقتی از جانب وی به معابد اهدا شد موجب خرسندی فوقالعادهی مصریها گردید و او را به همین سبب بطلمیوس نیکوکار (اویرگتس) خواندند. مقارن این احوال، لائودیکا نیز که مسبب جنگهای مصر و سوریه شده بود و این سلسله جنگها هم به نام او خوانده میشد، از انتخاب سلوکوس به جانشینی پدر پشیمان شد و پسر دیگر خود آنتیوخوس را که چهارده سال بیشتر نداشت و هیراکس خوانده میشد بر ضد برادر به شورش واداشت و مدعی برادر کرد.
بدین گونه سلوکوس از یک سو در سوریه با مصر و از سوی دیگر در آسیای صغیر با برادر خود هیراکس درگیری شدید پیدا کرد. درگیری با مصر، با بازگشت بطلمیوس خاتمه یافت اما ماجرای هیراکس به سبب اتحاد او با طوایف غلاطیه و با مهرداد پادشاه پونتوس (پنطس) به وخامت کشید و در جنگی که در حدود انگوریه (انقرهی امروز، آنکارا) بین فریقین درگرفت تلفات سنگین به سپاه سلوکوس وارد شد (ح235)، لاجرم قسمتی از ولایات آسیای صغیر را به برادر واگذاشت. باری قسمت عمدهی سلطنت این سلوکوس در این جنگها گذشت. در هیچ جا هم فتح درخشانی نصیب او نشد، معهذا او لقب کالی نیکوس را بر خود نهاد: «فاتح درخشان». بالاخره در پایان بیست سال سلطنت پرآشوب، فاتح درخشان از اسب افتاد و جان داد (266). پسرش الکساندر (اسکندر) بعد از او به سلطنت نشست و سلوکوس سوم خوانده شد - با عنوان نجاتبخش: سوتر - اما سلطنت او سه سال بیش نکشید. این مدت هم در جنگ با آتالوس پادشاه پرگام گذشت که سالها پیش قلمرو هیراکس در آسیای صغیر به متصرفات خویش الحاق کرده بود (299). در طی همین جنگها بود که سلوکوس سوم نیز، به خیانت اطرافیان و ظاهراً به تحریک آتالوس کشته شد (223) و برادرش آنتیوخوس با عنوان آنتیوخوس سوم جای او را گرفت.
آنتیوخوس کبیر - ظهور دولت روم
11-5- آنتیوخوس سوم سی و شش سال سلطنت کرد و از همان آغاز کار برای اعادهی حیثیت خاندان سلوکی خود را به جنگ با مخالفان ملزم یافت. این جنگها امپراطوری سلوکی را که در حال فروپاشی بود، یک چند به ضبط و نظم بازآورد و حتی آن را توسعه داد. وی آتالوس، پادشاه پرگام، را از ساردیس لیدیه بیرون کرد و قسمتی از ایونیه را هم به قلمرو خویش الحاق نمود. همچنین مولون ساتراپ ماد سفلی را که با حمایت الکساندر، برادر خود که فرمانده سپاه سلوکی در پارس بود، سر به شورش برداشت، مغلوب کرد و به شدت مجازات و عقوبت نمود (221)و اما از سپاه مصر شکست خورد و قسمتی از سوریه را نیز از دست داد (217). چندی بعد لشکر به ماد و عیلام برد. معبد آناهیتا (ناهید) را در اکباتان غارت کرد و در گرگان ارشک سوم - پادشاه پارت - را به اظهار انقیاد واداشت. در باختر و سپس در نواحی کابل و هند تاخت و تاز کرد و از راه سیستان (درنگیانا) و کرمان به پارس بازگشت (206). در کرانههای عربینشین خلیجفارس به تنبیه اعراب مزاحم پرداخت و با این پیروزیها که احوال او را یادآور اعمال اسکندر کرد، مثل او «کبیر» خوانده شد. اما در یک درگیری مجدد با مصر و یونان با حریف تازهای برخورد که در چند جنگ (191و189) او را به شدت مغلوب کرد: دولت روم. در پایان این شکستها مجبور به مصالحهای با روم گشت که آن مصالحه شامل پرداخت غرامت سنگینی نیز میشد و برایش سخت وهنآور بود (188). برای پرداخت این غرامت و تهیهی امکانات مادی و مالی برای یک جنگ دیگر با روم آنتیوخوس عزیمت سفر به سلوکیهی دجله و اقدام به شروع یک تاخت و تاز جدید در پارس و عیلام کرد. اما هنگام اقدام به غارت ذخایر معبد مردوک در عیلام مورد هجوم پرستندگان پروردگار قوم واقع گشت و با تمام افراد دستهی نظامی همراه خویش کشته شد (187). به رغم اشتباهی که وی در ارزیابی قدرت نظامی روم کرد و به غرامت آن دچار گشت، فتوحات سالهای جوانی و زحمات فوقالعادهای که برای تجدید سلطه در بابل و پارت و باختر متحمل شد، وی را در مقایسه با پادشاهان سلف خویش برای لقب «کبیر» که به وی داده شد شایسته نشان داد. خشونت و قساوت فوقالعادهاش که از جمله در قتل ناجوامردانهی دوست و حامی گذشتهی خویش آخئوس نشان داد، نیز لازمهی این عنوان بود ه چرا که تاریخ این امتیاز را غالباً به اینگونه فرمانروایان نثار میکند.
سلوکوس پدردوست - دور تازه از قتلهای درباری
11-6- بعد از او پسرش سلوکوس، به عنوان سلوکوس چهارم به سلطنت نشست. این سلوکوس چهارم که لقب پدرْدوست (فیلوپاتر) را هم به نام خویش افزود، میراث عمدهای که از «پدر» دریافت تعهدی بود که برای پرداخت غرامت به روم بر عهدهی او ماند. با این حال، وی، با الزام وقت، با مقدونیه و روم روابط دوستانه برقرار ساخت اما سلطنت او دوام نیافت، حتی به ده سال هم نکشید: به طور مرموزی به دست وزیر خویش هلیودوروس به قتل رسید (176).
بعد از او سلطنت به برادرش آنتیوخوس رسید - آنتیوخوس چهارم که خود را تجلی خدا میداند: تئوفانس . وی که سالها به عنوان گروگان در روم به سر برده بود عاشق زندگی رومی بود و چون ترویج فرهنگ یونان را در انطاکیه و در تمام قلمرو قدرت خویش موجب تحکیم موضع امپراطوری سلوکی میدید، کوشید تا اقوام تابع را تا حد ممکن به الزام و تشویق، یونانیمآب کند. این سیاست او در فلسطین، که وی میخواست آنجا در معبد یهود، محرابی هم برای زئوس برپا کند، با مقاومت و شورش کاهنان معبد و متعصبان قوم مواجه گشت: نهضت مکابیان (168). آنتیوخوس برای مقابله با شورش، قوم اورشلیم را عرصهی ویرانی و آتشسوزی ساخت و آیین یهود را در تمام قلمرو خویش به طور رسمی ملغی و ممنوع اعلام کرد. البته اصرار او در غلبه بر نارضاییهای یهود، بیشتر به خاطر آن بود که وی سرزمین فلسطین را از دیدگاه سوقالجیشی با نظر اهمیت مینگریست. اما خشونت او نسبت به یهود، بعدها موجب شد تا مورخان در باب وی گهگاه داوریهای غیرمنصفانه و احیاناً دور از واقع اظهار کنند - از جمله اسناد جنون و اتهام فقدان تعادل روانی. به هر حال لشکرکشی او به مصر، که به خاطر ایمنی در درگیریهای فلسطین بود از احتمال به پیروزی خالی نبود. اما روم که هنوز غرامت تحمیلی مربوط به جنگهای آنتیوخوس کبیر را از وی مطالبه میکرد، چون خودش هم به مصر نظر داشت وی را به ترک دره نیل الزام نمود. لشکرکشی وی به عیلام هم، که ظاهراً ناظر به تهیهی مقدمات درگیری با دولت پارت بود، برای آنتیوخوس موجب تأمین پیروزی نشد. با مرگ او که ضمن همین لشکرکشی، درحوالی اصفهان امروز، و ظاهراً با یک بیماری مزمن ریوی، روی داد (163)، عیلام هم مثل پارت به کلی از نظارت پادشاه سلوکی خارج گشت.
جانشین او پسر نه سالهاش آنتیوخوس شد که با نام آنتیوخوس پنجم به سلطنت نشست. نایبالسلطنه او که لیزیاس نام داشت در فلسطین با شورشیان یهود به نبرد پرداخت، اما چون ناگهان سلطنت آنتیوخوس را مورد تهدید عم وی، دیمتریوس نام، یافت، با عجله با یهود صلح کرد و به انطاکیه بازگشت. با این حال، مقاومت با دیمتریوس که در دربار و بین اعیان شهر طرفداران بسیار داشت برای وی ممکن نشد. دیمتریوس که برادرزادهی تئوفانس بود و هم مثل او یک چند در روم به عنوان گروگان سر میکرد با ورود به انطاکیه بیهیچ مانع و مخالفی به تخت نشست. آنتیوخوس خردسال را هم با طرفدارانش به دست هلاک سپرد. این دیمتریوس با عنوان نجاتبخش (سوتر) وارث ملک سلوکیها گشت و دیمتریوس اول خوانده شد. وی با آنکه لایقترین و با کفایتترین شاهزادهی سلوکی بود، دوازده سال بیش سلطنت نکرد. در این مدت نیز دائم با تحریکات روم که اختلافات داخلی را در قلمرو وی دامن میزد مواجه بود. دیمتریوس اول، یهود فلسطین را به اظهار طاعت الزام کرد (161). شورش تیمارخوس ملطی ، ساتراپ ماد، را هم که در اظهار طغیان خویش به وعدهی حمایت دولت روم متکی بود فرونشاند (160). اما وقتی با طغیان یک مدعی خانگی که الکساندر بالاس نام داشت و خود را پسر آنتیوخوس چهارم میخواند مواجه شد (152)، دفع طغیان او را دشوار یافت. در واقع پادشاه مصر، فرمانروای پرگام ، و حاکم کاپادوکیه که از قوی شدن وی ناراضی و بیمناک بودند در تقویت و تأیید این مدعی همدست شدند و روم هم پشت سر آنها بود. مقابله با الکساندر به شکست و قتل دیمتریوس منجر شد (150).
اما سلطنت کوتاه الکساندربالاس هم که دستنشاندهی پرگام و مصر و بازیچهی دولت روم بود امپراطوری سلوکی را همچنان به ضعف و انحطاط بیشتر کشانید: با فرمانروایی وی خاندان سلوکوس در یک دورهی تازه از اغتشاش دائم و منازعات خانگی درگیر شد که تجزیه و انحلال تدریجی آن را تسریع کرد. بالاخره با طغیان دیمتریوس سیزده ساله، پسر دیمتریوس اول، که در این هنگام طرفداران پدر گرد وی جمع شده بودند (147) و در نبردی که بین فریقین روی داد شکست خورد و در تواری و فرار به دست طوایف بدوی عرب کشته شد (145).
بدینسان دیمتریوس دوم در انطاکیه به سلطنت نشست اما سلطنت هم در این ایام دیگر در خاندان سلوکی وجود واقعی نداشت. نزاع داخلی در خانواده، نفوذ روم در آسیای صغیر و قدرت گرفتن خاندان ارشک (اشکانیان) در پارت، از امپراطوری عظیم سلوکوس اول تقریباً جز نام بینشانی باقی نگذاشته بود. دیمتریوس دوم هنگام جلوس (145) شانزده سال بیشتر نداشت و با این حال تملقگویان او را به خاطر غلبهای که بر الکساندربالاس برایش حاصل شد به لقب فاتح (نیکاتور) خواندند. وی با آنکه شور و شوق جوانی را که داعی بلندپروازیهایش بود انگیزهی سعی در احیای قدرت از دست رفتهی خاندان خویش مییافت و بر این هدف نیز جهد بسیار کرد، از درایت و تجربهای که وی را در نیل به این مقصود کمک کند بیبهره بود. خشونت اعمال چریکهای کریتی هم که پشتیبان سلطنتش بودند او را از همان آغاز مورد ناخرسندی و نفرت رعایا ساخت. انطاکیه بر ضد وی آمادهی شورش شد. سرداری دیوتوس نام از اهل اپامه در سوریه رهبری این شورش را به دست گرفت (145). وی آنتیوخوس نام، کودک چهار سالهای را که از الکساندربالاس باقی مانده بود به نام آنتیوخوس ششم وارث تخت و تاج سلوکی و تجلی خدای دیونیزوس خواند. برای تأمین سلطنت او هم با دیمتریوس به مخالفت برخاست. درگیری با طغیان دیوتوس که چندی بعد کودک تحت حمایت خود را هم بر کنار کرد (142) و خود با نام تروفون مدعی سلطنت گشت دیمتریوس را دچار مشکل سخت کرد. تحریکات روم، یهود فلسطین را هم دوباره بر ضد وی برانگیخت و دیمتریوس ناچار استقلال قوم را دوباره به رسمیت شناخت (142). اما در دفع طغیان تروفون که چندی بعد آنتیوخوس بر کنار شده را هم کشت (138) توفیقی نیافت. از انطاکیه هم در طی این شورش رانده شد و در سلوکیهی شام زنش کلئوپاترا را با فرزندان برای ادامهی مقاومت در مقابل تروفون باقی گذاشت و خود به امید گردآوری نیروی تازهای جهت دفع طغیان تروفون عزیمت بابل کرد. اما در ماد به دست مهرداد ، پادشاه پارت، اسیر شد (140) و متحدانش هم تار و مار شدند. با آنکه پادشاه اشکانی با او به نیکی و جوانمردی رفتار کرد و حتی دختر خود رودگونه را هم به او نامزد کرد از آزادی جز وعدهای به او نداد. بعد از خود او نیز دیمتریوس در درگاه پادشاه اشکانی همچون یک گروگان و یک دستاویز برای تهدید سلوکیها باقی ماند. اما در مدت غیبت او زنش کلئوپاترا که از جانب تروفون مورد تهدید بود و به بازگشت دیمتریوس هم امیدی نداشت از برادرشوهر خویش که آنتیوخوس نام داشت برای مقابله با دشمن کمک خواست و او با اجابت این دعوت کلئوپاترا را به زنی گرفت و خود را پادشاه خواند: آنتیوخوس هفتم !
این آنتیوخوس در هنگام جلوس، جوانی بیست ساله اما لایق و صاحب اراده بود. وی تروفون را شکست سخت داد و با قتل او انطاکیه را دوباره تختگاه ساخت (138). فلسطین را هم که به کمک روم و در بحبوحهی گرفتاریهای دیمتریوس استقلال یافته بود دوباره مجبور به اظهار طاعت کرد (134)، حتی لشکری عظیم با ساز و برگ مجلل و گرانبها برای جنگ با پادشاه پارت تجهیز کرد. بابل را هم گرفت و یک دسته از سپاه اشکانیان را در حوالی زاب کبیر شکست داد (130). اما چون در مذاکرات صلح نتوانست با پادشاه پارت کنار بیاید از حاصل پیروزی خود هم بیبهره ماند. دربار اشکانی دیمتریوس را آزادی داد و برای استرداد سلطنت خویش با عدهای سپاه به سوریه فرستاد. این خبر در سپاه آنتیوخوس دودلی و دوهوایی سخت به وجود آورد و آنها را در ادامهی جنگ دچار تردید ساخت. در بابل و عیلام هم بر ضد بیدادیها و بیرحمیهای سپاه انطاکیه شورش درگرفت. آنتیوخوس که با این حال چارهای جز جنگ ندید در ماد با سپاه خویش به تله افتاد. در جنگی که روی داد سپاه وی تلفات سنگین داد و خودش کشته شد، و به قولی خودکشی کرد (129). اما دیمتریوس که برای دستیابی به تخت و تاج از دست رفته به سوریه رفت، آنجا کاری از پیش نبرد. پادشاه اشکانی هم برای اعادهی قدرت او کمکی نکرد، چندی بعد به دسیسهی کلئوپاترا گرفتار و کشته شد (126). و بدین گونه قدرت سلوکی، هم در سوریه و آسیای صغیر دچار تزلزل و انحطاط گشت، هم از سراسر ایران - که در این هنگام به دست اشکانیان افتاده بود - رانده شد. با آنکه دولت سلوکی تا شصت سال دیگر هم در قسمتی از سوریه باقی ماند، در واقع ادامهی آن، ادامهی نزع طولانی یک مجروح محکوم به مرگ بود که تیر خلاص دولت روم مدتها بعد او را از آن محنت رهانید. وقتی پومپه سردار روم، سوریه سلوکی را، به عنوان یک ایالت تابع، به روم الحاق کرد (64ق.م)، مدتها بود که در ایران نشانی از قدرت سلوکی باقی نمانده بود و جای آن را سلطنت پارت - سلطنت اشکانیان - گرفته بود.
میراث روی در کاستی آوردهی آنها در غرب به روم رسید و در شرق بین دولت یونانی باختر و دولت ایرانی پارت تقسیم شد. باختر که در حملهی اسکندر سختترین مقاومت را در مقابل قوای یونانی کرد، در دنبال ایجاد مهاجرنشینهای یونانی عهد مقدونی به یک کانون هلنی تبدیل شد. اما مقارن ایجاد دولت پارت یا اندک مدت قبل از آن به دعوی استقلال برخاست (246) و دولتی یونانی به وجود آورد. معهذا هجوم طوایف شرقی سکایی و طخاری (یوئهچی) تدریجاً آن را به جنوب راند و اختلافات داخلی پادشاهان محلی که سکههای آنها شاهد کشمکش دائم آنها است ایشان را ضعیف کرد. سرانجام غلبهی طوایف یوئهچی بر قلمرو آنها (128) دولت ایشان را که تدریجاً با توسعهجویی در جانب هند و با تسلیم شدن به جاذبهی آیین بودا به صورت دولتی یونانی - هندی درآمده بود، مقهور اتحادیهی یوئهچی - سکایی کوشان کرد. دولت کوشانیان که جای آنها را گرفت هر چند واسطهی تجارت بین چین و هند با روم گشت، علاقهای به حفظ میراث یونانی این نواحی نشان نداد، و مثل دولت یونانی - هندی باختر مجذوب هند شد؛ چنان که پادشاه بزرگ آنها کانیشکا (73-144) قهرمان نشر آیین بودا گشت. در قلمرو پارت هم، میراث هلنی پایدار نماند و هر چند در قسمتی از نواحی شرقی آن، آیین بودا هم انتشار داشت، دولت اشکانی پارت احیاءکنندهی ایرانیگری شد - اما به شیوهای که با آنچه نزد دولتهای پارس - هخامنشی و ساسانی - معمول بود تفاوت داشت.
سلوکیان و کارنامه منحوس
11-7- امپراطوری سلوکیان ترکیبی از هم گسیخته و نیمبند از عناصر و اقوام نامتجانس در تحت فرمان یک طبقهی سرباز بیگانه و جنگجوی حرفهای بود که با آنچه ایران طی قرنها بدان عادت کرده بود تفاوت داشت. حفظ این امپراطوری هم که در بین اقوام تابع هیچکس طالب آن نبود، فقط ضامن تأمین منافع طبقهی حاکم بود که رعیت را به عنوان رمهای که باید دوشیده شود مینگریست و حتی به اینکه حیات این رمه را باید از تعرض خطر و فنا دور داشت نمیاندیشید. این سلسله از بین اقوام تابع خویش برنخاسته بود، با آنها هم رابطهای که بتواند برای وی نقطهی اتکایی باشد نداشت، لاجرم، تا آنجا که به اقوام داخل فلات ایران مربوط میشد نمیتوانست به عنصر ایرانی که در قلمرو آنها اکثریت با آن بود اعتماد کند. اندیشهی اختلاط اقوام شرق و غرب هم که اسکندر آن را به عنوان یک شعار مطرح کرده بود و در عهد فرمانروایی کوتاه خود او هم جز به طور سطحی و موقت و آن هم در بین طبقات جنگجوی سپاه وابسته به اتحادیهی یونانی او تجربه نشد، در عهد حکومت این سلالهی «با تمام عالم بیگانه» قابل اجرا به نظر نمیرسید. جلب مهاجران مقدونی و یونانی به داخل این «قلمرو به زور به هم بربسته» جهت ایجاد یک نقطهی اتکای بالنسبه قابل اعتماد برای حفظ سلطهی قوم، یگانه راه حل به نظر میرسید، و لازمهی این کار هم ایجاد و توسعهی شهرهای یونانی در سراسر این امپراطوری بود که قبل از این طایفه هم، اسکندر آن را به عنوان بخشی از طرحهای سوقالجیشی و در واقع برای ایجاد پادگانهای نگهبانی و آمادگی افراد ذخیره لازم یا سودمند دیده بود - و تا حدی هم در تأسیس نمونههایی چند از آنها موفق شده بود. سلوکیان تعدادی از این شهرها را در سرزمین ماد که «قلب ایران» محسوب میشد به وجود آورده بودند تا در این نواحی طرز زندگی مقدونی را برای جنگجویان خویش فراهم کنند. در همان آغاز کار لااقل هفاد شهر یونانی در ایران به وجود آمد. تعداد بیشتری بعدها در امتداد جادهی نظامی که سلوکیهی بابل را از یک سو به ماد و باختر (بلخ) و از سوی دیگر به انطاکیه و تمام سوریه میپیوست ایجاد شد و وجود آنها به منزلهی «سیمانی» بود که در بنای دولت سلوکیان اجزای ساختمان حکومت را به هم میپیوست، و در عین حال حکومت را در این نواحی با اتباع خویش اتصال میداد. این شهرها مهاجرنشینهای نظامی یا ادواری بود که نواحی سغد و باختر برای مقابله با هجوم طوایف بیابانی و در نواحی ماد و پارس برای ایمنی از شورش بر ضد حکومت به وجود میآمد و البته در تأمین روابط بازرگانی بین شرق و غرب - که خود تا حدی مایهی حفظ و دوام قدرت نظامی سلوکی بود - نیز تأثیر بسیار داشت. از این جمله در سغد و درنگیان (سیستان) غیر از تقویت آنچه اسکندر ساخته بود شهرهای دیگر هم ایجاد شد و سرزمین باختر - که بر وفق مبالغهآمیز ژوستن هزار شهر یونانی داشت - یک کانون حیات نظامی و اقتصادی برای این مهاجران یونانی و مقدونی بود. از جمله در پارس انطاکیهای در حوالی بندر بوشهر به وجود آمد؛ در ماد شهری به نام لائودیکیه در محل نهاوند رویید؛ مهاجرنشینی که در نزدیک ری به وجو آمد به نام اوروپوس خوانده شد؛ در سر درهی خوار شهری به نام هکاتوم پیلوس (صددروازه) بنا شد و حتی در خجند ماوراءالنهر اسکندریهای به نام اسکاته از زمین جوشید. با آنکه در اکثر این شهرها ساکنان بومی هم اگر بودند باقی میماندند ارگ شهر همه جا در دست مقدونیها بود، قانون حاکم غالباً ارادهی حکام سلوکی بود، و عادات و رسوم رایج همان سنتهای اقوام یونانی بود. تا وقتی امنیت راهها و قدرت حکومت باقی بود، جمعیت یونانی و مقدونی در این شهرها دائم در حال تردد و تزاید به نظر میرسید و جنب و جوش اقتصادی انعکاس قدرت و سلطهی حکومت بود. از وقتی با ایجاد دولت ارشکها در پارت و با استقلال دولت یونانی در باختر، نظارت سلوکیان در این نواحی کاستی گرفت، شهرهای این مهاجرنشینها هم که بیش از پیش صحنهی اختلاف عناصر یونانی و مقدونی شد از رونق افتاد. شهرهای غیریونانی هم که تبعیض نژادی حکومت را با نظر ناخرسندی میدید دائم آمادهی طغیان بود. قدرت پادشاه مطلقه بود و آن نفرتی که در عهد ماجراهای ماراتون و سالامیس نسبت به استبداد شرقی اظهار میشد از همان عهد اسکندر به اظهار انقیاد و تملق در حق حکام مستبد مقدونی تبدیل شد. حتی دعوی الوهیت پادشاهان و الزام رعایا به اجرای مناسک پرستش در حق آنها هم که ظاهراً مبنی بر سیاست و ناظر به ایجاد رابطهی قلبی بین پادشاه و رعیت بود، در شرق بر خلاف یونان با نظر کراهت تلقی شد و منجر به تألیف قلوب و ایجاد علاقه بین پادشاهان و رعایا نشد . بیحرمتی سلوکیها نسبت به معابد و مناسک اقوام تابع، و کوچکشماری آنها نسبت به کاهنان این اقوام هم ورطهای را که بین اتباع و حکام بود عمیقتر کرد. نسبت به یهود، نسبت به مردم عیلام، و نسبت به عقاید اهل ماد بیتسامحی آنها بارها ظاهر شد. نسبت به اقوام دیگر هم اگر تسامح نشان دادند ظاهری بود و در حقیقت از بیاعتنایی ایشان نسبت به عقاید دیگران ناشی میشد. بدین گونه، به رغم آنچه اسکندر دعوی کرد یا انتظار داشت، در پایان سالها اختلاط ظاهری، شرق و غرب همه جا در کنار هم اما دور از هم باقی ماندند. نفوذ آنها در یکدیگر سطحی بود و اگر نفوذی پیش آمد، در واقع غرب بود که مغلوب روح شرقی گشت.
دولت سلوکی اولین تجربهی غرب در ایجاد یک مستعمرهی عظیم در شرق بود که اعمال خشونت و استعمال اسلحه را میخواست با ایجاد پادگانهای چریک سرکوبگر، وسیله استقرار یک استعمار خودکامه سازد. اما این تجربه، به رغم آنکه مدت قابل ملاحظهای با استفاده از فتوحات اسکندر در شرق دوام آورد، ناموفق ماند. فقدان یک پایگاه مشترک دینی یا نژادی، حکام و عمال قوم را همواره در معرض نفرت، ناخرسندی و شورش بومیان قلمرو خویش قرار میداد و فقدان روحیهی همزیستی و برادری هم که به رغم اظهار تمایل اسکندر بدان، در فطرت یونانیان موکب او وجود نداشت برای حفظ میراث ارزندهای که در دنبال سقوط امپراطوری هخامنشی عاید ایشان شده بود آنها را از یک سو در حفظ روابط اجزاء امپراطوری، و از سوی دیگر در حفظ روابط خود با این اجزاء با مشکل مواجه کرد. فرهنگ یونانی هم که در آنچه به وسیلهی جباران سلوکی عرضه میشد، جز افراط در شرابخوارگی و شاهد بازی همراه با اظهار غرور و نخوت فوقالعاده چیزی نبود اگر هم برای ادارهی «شهر دولتهای» محدودی چون آتن و اسپارت کفایت میکرد برای امپراطوری بزرگی به وسعت قلمرو کوروش هخامنشی کافی نبود از این رو همان اول، یونانیمآبی آنها با شورشهایی که در جای جای این قلمرو تازه تسخیر شده درگرفت و به دنبال منازعات خانگی سختی که در داخل خاندان سلوکوس پیش آمد، ناکام ماند و حفظ این امپراطوری استعمارگر را با دشواری مواجه ساخت. لاجرم قطع شدن عواید ناشی از مالیات یا از غارت معابد، و نقصان تجارت که ناشی از فقدان امنیت در طرق بازرگانی بود نیز در انحطاط نهایی آن مؤثر افتاد و سرانجام به دنبال قیام طوایف پارت - منسوب به عشایر داهه و اپرنی - که سوءرفتار عمال خود آنها موجب آن گشته بود عمر فرمانروایی آنها به سرآمد و دولت سلوکی از سرزمین ایران برافتاد.
کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت (روایت استاد زرینکوب)
- ۹۲/۰۳/۲۳