تمدن پارس
طبقات و تیرهها
5-1- پارسیها از لحاظ وضع زندگی به دو طبقه تقسیم میشدند: افراد به کار کشاورزی سرگرم بودند. بنا به گفتهی هرودوت، این طبقه شش تیرهی برزگر را در برمیگرفت:
1- پازارگاد (Pasargades)
2- مارافین (Maraphien)
3- ماسپین (Maspien)
4- پانتالین (Panthalien)
5- دروزین (Derousien)
6- گرمانین (Germanien)
طبقهی دوم که افراد بیابانگرد آن باچوپانی روزگار میگذرانیدند، از چهار عشیرهی زیرین تشکیل میگردید:
1- دائن (Daen)
2- مارد (Marde)
3- دروپیک (Dropique)
4- ساگارتین (Sagartien)
البته گرنفون شمارهی طوایف و عشایر پارسیها را دوازده میداند و از این نظر چنین برمیآید که پس از قدرت یافتن پارسیها، دو طایفه بر آنها افزوده شده است. هخامنشیان جزء طبقهی نخستین بوده با پازارگادها بستگی داشتند. آنان بر پادشاهان بومی قلمرو سوزیان یا عیلام غلبه یافتند و پایتخت آنان یعنی شهر شوش را که در دامنهی کوههای جنوب غربی ایران واقع بود، تحت نفوذ خود در آوردند. هخامنشان در نتیجهی بعضی حوادث و پیشامدها که در تاریخ به آن علتها اشاره نشده است، از نواحی کوهستانی پارسوا به طرف دشتهای سوزیان حرکت کرده به تدریج با اقوام بومی آن نواحی یعنی کاسیها و انزانیها مخلوط و ممزوج شدند. یادآوری میشود که اصل دو قوم اخیر به درستی معلوم نیست و شاید بتوان آنها را از لحاظ زبان در زمرهی خویشاوندان ژئورژینها (Georgiens) و طوایف ماوراء قفقاز به شمار آورد.
هخامنشان که در سوزیان جای اقوام بومی را گرفته بودند، در آن ناحیه دودمانی را بنیاد نهادند که به موجب لوحهی نابونید (Nabonide) پادشاه بابل، تا روی کار آمدن کورش کبیر، سه تن از پادشاهان آن سلسله به نام: چاایشپیش (Tchaechpich) ، کوروش اول و کمبوجیه (کامبیز) یکی پس از دیگری در سوزیان به سلطنت رسیدند.
به سال 681 پیش از میلاد دستهای از سپاهیان پارسوا و انزن در هلولینه باسناخریب پادشاه آشور به نبرد پرداختند. رهبر آنان هکمنش (هخامنش) نیای شاهان بعدی بود که نام او را خاندان خویش نهادند. پس از هخامنش، پسرش چاایشپیش (ته ایس پیس) شاه بزرگ شهر آنشان گشت. نامی که شهر باستانی انزن به آن خوانده میشد، ولی جایش هنوز در شمال غربی شوش، بر رودخانهی کرخه بود که از دست عیلامیها بیرون رفته بود. پیداست که هنوز ایرانیها به سوی جنوب در حال پیش روی بودهاند. چاایشنپیش دارای دو پسر بود: آریارامن و کورش اول که از نخستین آنان لوح زرینی به جای مانده است.
لوح زرین آریارامن نشان میدهد که در آن هنگام زبان پارسی به خط میخی نوشته میشده است. آریا رامن در لوح خود چنین میگوید: «این دهیو (سرزمین) پارس که من خداوند آنم، اسبان و مردان خوب دارد. بغ بزرگ، اهوارامزدا، به من فرایزدی داد. به خواست اهورا مزدا من شاه این دهیو هستم. اهورامزدا مرا یاری دهد.» این لوحه سرمشق نوشتههای شاهان آینده شد. در این لوحه، آریا را من برادر خود کوروش را دارای عنوان پدرش، یعنی شاه بزرگ آنشان، و خویشتن را والاتر از او دانسته، خود را شاهنشاه پارس میخواند. ولی عمر این برتری کوتاه بود، زیرا مادیها بر کشور اواستیلا یافته پارسیان را بزیر فرمان خویشتن در آوردند. آریا را من در سرزمین پارس جای خود را به پسرش ارشام داد و در ناحیهی دیگر کوروش مقام خویش را به پسر کوچکش کمبوجیهی اول شاه بزرگ آنشان سپرد.
کوروش کبیر
5-2- آستیاگ یا آستیاژ پسر سیاگزار مادی در خواب دید که از بدن دخترش « ماندانا » نهر آب بزرگی روان شد که نه تنها پایتخت او، بلکه سراسر آسیا را فرا گرفت. وی ماجرای رؤیای خویش را با مغی که در تعبیر خواب چیره دست بود، باز گفت و خوابگزار مزبور چنین اظهار داشت: «از دخترت پسری زاده خواهد شد که نه تنها ملک تو، بلکه سراسر آسیا را خواهد گرفت. «آستیاگ که از این تعبیر به وحشت افتاده بود، همواره در اندیشهی آن به سر میبرد و این سبب شده که دختر خود را به همسری هیچ یک از مادیهای صاحبشأن و مقام در نیاورد. پس او را به کمبوجیه شاه شهر آنشان داد که نوادهی هخامش، پسر کوروش اول و یک ایرانی اصیل با خوئی ملایم بود که به خاندانی نیکو تعلق داشت. کمبوجیه پس از پایان مراسم عروسی، ماندانا را به کشور خود برد. در همان سال آستیاگ دوباره به خواب دید که از بدن ماندانا تاکی روئیده، برومند شده و بر سراسر آسیا سایه افکنده است.
در مورد این رؤیا نیز خوابگزاران همان تعبیر پیشین را عرضه کردند. آستیاگ کس به پارس گسیل داشت و وی ماندانا را که در آستانهی وضع حمل بود، از آنجا به ماد بازگردانید. ماندانا پسری به دنیا آورد. آستیاگ نوزاد را به هارپاگ که از خانوادهی خود او و از میان مادها راست روترین آنها بود سپرد و دستور داد او را به خانهی خویش برده به هلاک برساند.
هارپارگ که مردی دانا و صاحب فهم بود، با خود اندیشید که آستیاگ پیر و نزدیک به مرگست و پس از وی ماندانا به سلطنت خواهد رسید و چنانچه کودک به دست وی کشته شود، مادر، از او انتقام خواهد کشید. پس طفل را به یکی از چوپانان آستیاگ به نام میترادات سپرده از او خواست که کودک را به هلاک رساند و جسدش را نزد جانوران بیندازد و در ضمن بروی فاش کرد که نام بچه کوروش ، پدرش کمبوجیه شاه پارس و مادرش ماندانا دختر سلطان ماد است. اتفاقاً در همان زمان کودک چند روزهی میترادات در گذشته و جسدش در خانه بود. میترادات جسد کودک خود را به جای نوزادی که بنا بود کشته شود به گماشتگان هارپاگ تحویل داد و به جای آن کوروش را نزد خود نگاه داشت.
چون کوروش به ده سالگی رسید، به روز واقعهای هویتش را فاش کرد: او و چند تن از کودکان هم سالش در دهکده و در محلی که میترادات گلهداری میکرد، سرگرم بازی بودند. کودکان کوروش را که نامی نداشت و او را به عنوان شبانزاد میشناختند، به شاهی برگزیدند. کوروش هر کودکی را مأمور انجام کاری کرد. یکی از اطفال فرزند امیری به نام آرتمبر (Artembares) بود. وی از فرمان کوروش سرپیچی کرد و «شاه کودکان» وی را با تازیانه مورد تنبیه قرار داد. پسرک که از این رفتار خشونت بار به خشم آمده بود، به شهر شتافت و ماجرا با بر پدر باز گفت. آرتمبر فرزند را نزد آستیاگ برد و از رفتار ناهنجار شبانزاده نسبت به پسر خود شکوه آغاز کرد. آرتمبر نزد آستیاگ قدر و احترام داشت. پس آستیاگ فرمان داد. چوپانزاده را حاضر کنند تا او را به سزای کار ناشایست خویش برساند، وی و پدرش را احضار کرد. هنگامی که جوان و شبان نزد شاه حاضر شدند، آستیاک چشم در چشم کوروش دوخته گفت: ای غلام زاده، آیا این تو بودی که نسبت به فرزند یکی از بزرگترین درباریانم مرتکب چنین رفتار ناروا شدی؟ «کوروش شرح بازی کودکان و ماجرای شاهی خود را باز گفت و عمل خود را کیفری دانست که میبایستی دربارهی آن کودک نافرمان انجام گرفته باشد و بلافاصله افزود:» حال چنانچه برای این کار سزاوار کیفرم، آمادهام تا دستور پادشاه دربارهام اجرا شود.
هنوز سخن کوروش به پایان نرسیده بود که آستیاک دربارهی هویت وی و انتسابش به شبان به شک افتاد: پاسخ کودک عادی نبود، چهرهاش به خود او شباهت داشت و سنش با سالهای عمر کودکی که دستور قتلش را صادر کرده بود، تطبیق میکرد.
آستیاک برای چند لحظه از سخن گفتن بازماند. چون خود را باز یافت، به منظور بازجویی از شبان، آرتمبر را مرخص کرد. خدمتگزاران به دستوری وی کورش را به اندرون بردند. هنگامی که شاه و شبان با هم تنها ماندند، آستیاک از شبان خواست تا توضیح دهد که کودک را از کجا پیدا کرده و چه کسی او رابه وی سپرده است. چوپان اظهار داشت که کودک به خود وی تعلق دارد. شاه دستور داد وی را تحت شکنجه قرار دهند. همچنان که مأموران چوپان را به شکنجهگاه میبردند، نیروی ترس بر او غلبه یافت و ناگزیر داستان را باز گفت.آستیاک که به حقیقت امر پی برده بود، هارپاگ را به حضور خواست. هارپاگ با مشاهدهی چوپان و خشم شاه موضوع را دریافت و چون جز بیان حقیقت چاره نداشت، چنین گفت: «هنگامی که نوزاد به من سپرده شد، به اندیشه فرو رفتم تا راهی بیابم که هم فرمان شاهانه را به بهترین صورت انجام دهم و هم نسبت به سرور خویش مرتکب کار ناروا نشوم، بدین معنی که دست خود را به خون نوهاش نیالایم. پس کودک را به این چوپان سپرده باو گفتم که باید به امر شاه وی را به هلاک رساند و تهدید کردم که چنانچه از اجرای دستور خود- داری کند، کیفر سختی در انتظار وی خواهد بود. او بدانچه گفته بودم جامهی عمل پوشاند، و خدمتگزاران صدیق من جسد طفل را تحول گرفته به خاک سپردند. «هنگامی که سخن هارپاگ به پایان رسید، آستیاگ خشم خود را پنهان داشته گفتههای چوپان را برای او تکرار کرد و افزود: «خوشبختانه اکنون کودک زنده است و این بهترین چیزی است که میتوانست اتفاق بیفتد، زیرا سرنوشت وی مایهی غم و اندوه من بود و خشم و ملامت مادرش آزارم میداد- در واقع بخت با ما یار بود. اکنون برو و فرزندت را به اینجا گسیل دار تا با نوهام هم بازی باشد و خود نیز در مهمانی شامی که بدین مناسبت بر پا میشود. شرکت کن.»
هارپاگ شادمانه به خانه رفت و تنها پسر خویش را که سیزده ساله بود نزد شاه فرستاد. آستیاک کودک را به قتل رسانید و دستور داد از گوشت بدنش کباب و خورش فراهم آورند و آنها را بر سفره نهند. هنگامی که پذیرایی از مهمانان آغاز شد. ظرفی را نزد هارپاگ نهادند که محتوی آن جز گوشت بدن فرزندش نبود- که سرو دستها و پاهای آن را جدا کرده و در ظرف دیگری قرار داده بودند. چون هارپاگ خورن غذا را به پایان رسانید. پادشاه در مورد طعم غذا از وی سؤال کرد و هارپاگ اظهار داشت که غذا لذیذ بوده است. سپس مأموران سلطان ظرفی را که محتوی سرو دستها و پاهای کودک بود، نزد هارپاگ آورده از او خواستند تا سرپوش از آن برگیرد. هارپاگ با برداشتن سرپوش اعضای بدن فرزند یگانهی خود را مشاهده کرد. اما دیدار منظرهای چنان وحشتناک، وی را منقلب نساخت و از حالت طبیعی خارج نکرد. آستیاک از او پرسید آیا میدانی غدای تو چه بود؟ هارپاگ در پاسخ اظهار داشت که فرمان شاه هر چه باشد، رواست.
اکنون آستیاک بر آن بود تا دربارهی کار کوروش تدبیری بیندیشند. مغان را احضار کرد و از ایشان خواست تا در این باره اظهار نظر کنند. مغان نظر پیشین را عرضه داشته افزودند که چنانچه طفل کشته نشود، به پادشاهی خواهد رسید. آستیاک گفت که کودک اکنون زنده است. سپس شرح شاه بازی او و حوادث بعدی آن را بیان کرد و از آنان خواست تا معنی این موضوع را باز گویند. مغان به پاسخ اظهار داشتند که «شاه نباید از زنده بودن نوهی خویش بیمی به خاطر راه دهد، زیرا وی بیآنکه خود تلاشی کرده باشد، به پادشاهی رسیده و دیگر باره به این مقام دست نخواهد یافت. بسیار اتفاق افتاده است که حتی پیشگوییهای ما به نحوی ساده تحقق یافته و تعابیر خوابی که توسط ما عرضه شده، به نحوی جزئی و غالباً «بر خلاف انتظار صورت واقعی به خود گرفته است.»
آستیاک گفت: «من نیز بر همین عقیده بوده یقین دارم خوابم تعبیر شده است و این کودک دیگر باره بر سلطنت دست نخواهد یافت. ولی میل دارم شما جریان را موشکفانه مورد رسیدگی قرار داده بهترین تدبیری را که برای نجات خاندانم میاندیشید، با من در میان گذارید.»
مغان گفتند: «دوام سلطنت تو برای ما امری حیاتی است، زیرا هر چه باشد این طفل پارسی و با ما بیگانه است و طبعاً چنانچه کشور ماد به دست وی بیفتد، اهالی آن آزادی خود را از دست خواهند داد. اما تو هموطن مایی و تا هنگامی که بر تخت سلطنت استوار باشی، ما نیز از مزایا و مناصب و افتخارات برخوردار خواهیم بود همین مسئله ما را بر آن میدارد که دوام و بقای تو و خاندانت را آرزو کنیم و چنانچه خطری متوجه حکومتت باشد، آن را فاش سازیم و راه چارهاش را نیز عرضه داریم. نظر ما همان طور که اشاره کردیم، این است که رؤیای شاهانه حسن تعبیر یافته و دیگر از این بابت خطری متوجه و خاندانت نخواهد بود. ولی توصیه میکنیم که کودک را نزد پدر و مادرش اعزام داری تا دیدارش اندیشهات را تیره نسازد.»
آستیاک تدبیر مغان را با خشنودی پذیرفته کوروش را نزد خود خواند و به او گفت: «فرزند عزیزم! به سبب خوابی که دیده بودم، دربارهی تو بد اندیشی کردم. اما خوابم به گونهای نیکو تعبیر شد و تو ببرکت بخت بلند خود از سرنوشتی که برایت در نظر گرفته شده بود رهایی یافتی. اکنون به همراه ملازمانی که با تو میفرستم. به پارس خواهی رفت و در آنجا پدر و مادرت را که کسانی غیر از میرادات چوپان و زنش هستند، بازخواهی شناخت.»
بدین ترتیب بود که کوروش دربار آستیاگ را ترک کرد. هنگامی که به درگاه کمبوجیه رسید، با پذیرایی گرمی روبهرو گردید: چون شاه و شهبانو به هویتش پی بردند، بسیار شادمان شده او را با شورو شوق فراوان در آغوش گرفتند، زیرا همواره بر این پندار بودند که فرزندشان به مجرد تولد، چشم از هستی فرو بسته است. سپس از کودک خواستند تا شرح حال خود بر آنان باز گوید. کوروش ماجرای زندگی خویش را - که در طی همان سفر از گماشتگان آستیاک شنیده بود- حکایت کرد و در ضمن از رفتار محبتآمیز همسر شبان که نامش کونو بود به نیکی و بالحنی آمیخته با سپاس و ستایش سخن به میان آورد. تکرار نام کونو - که به معنی ماده سگ است - پدر و مادر کوروش را شگفت زده کرد. گویا به خاطر همین موضوع بود که دربارهی رهایی و نجات اعجاز گونهی کوروش افسانهای در میان پارسیان پراکنده شد که به موجب آن سگ مادهای نوزاد را در کوهستان یافته و او را بزرگ کرده بوده است.
هنگامی که کوروش به سن بلوغ رسید، دلیرترین و دوست داشتنیترین نوجوان ایرانی شد. هارپاگ که همواره در اندیشهی آن بود تا انتقام فرزند را از آستیاک باز ستاند، برای جلب حمایت کوروش - که همچون خود او از شاه ماد صدمه و آزار دیده بود - پیوسته برای وی هدیه و پیغام میفرستاد، زیرا خود به تنهایی نمیتوانست منظور خویش را عملی سازد. بنابراین در دیداری که با کوروش داشت، کوشید تا ذهن او را برای اجرای مقاصد خود آماده کند. در ضمن برای آنکه زمینهی اجرای نقشه از لحاظ داخلی نیز مساعد و فراهم باشد، بزرگان ماد را که از خشونت آستیاک در ادارهی امور به ستوه آمده و آزرده خاطر بودند تشویق کرد تا برای رهایی از آن حکومت ستمگرانه، وی را از سریرشاهی سرنگون سازند و کوروش را بر جای او استوار دارند.
هارپاگ که در مورد آمادگی ذهن سران ماد برای اجرای نظر خود توفیق یافته بود، بر آن شد تا کوروش را نیز از برنامهی کار خویش آگاه سازد. اما کوروش در پارس بود و همهی راهها تحت نظارت دقیق پاسداران ماد قرار داشت. هارپاگ تدبیری اندیشید: نامهای به کوروش نوشت. شکم خرگوشی را شکافت و نامه را در آن نهاده پارگی را در نهایت ظرافت دوخت. سپس خدمتگزار مورد اعتمادی را به هیت شکارچیان در آورده خرگوش را بوی سپرد تا آن را به کوروش تسلیم دارد و در نهان به او بگوید که دور از چشم افراد دیگر شخصاً شکم خرگوش را باز کند و نامه را برگیرد.
همان گونه که هارپاگ خواسته بود، خرگوش به کوروش تسلیم شد و وی پس از شکافتن پوست حیوان، نامهای یافت که مضمونش چنین بود: «ای پسر کمبوجیه. بیگمان خداوندان بر تو نظر دارند وگرنه تو از گیرودار آن حادثهی شگفتانگیز نمیرستی و چنین فرصت بزرگی را به دست نمیآورد که اکنون هنگام آن رسیده است که کین خود از آستیاک بازستانی. او خواستار مرگ تو بود و اگر بداندیشهایش در این رهگذر به تحقق میپیوست، اکنون زنده نبودی. در واقع زندگی کنونی را در سایهی عنایت خدایان و خدمت من باز یافتهای. شک نیست که تاکنون از چگونگی حال خود آگاه شده و نیز دانستهای که من از آستیاگ چه مایه ستم و آزار کشیدهام، و این نبوده مگر به دلیل آنکه حاضر به کشتنت نشده وترا به چوپان سپرده بودم. اکنون چنانچه گفتههایم گوش فراداری و آنها را به مرحلهی اجرا در آوری، قلمرو او سراسر به تو خواهد رسید. پارسیان را به کین او برانگیز و بر ماد حمله کن و اندیشه مکن که چه کس فرمانده نیروی آستیاک خواهد بود. چه من باشم و چه دیگری، در هر حال کارها به کام تو خواهد گشت، زیرا که بزرگان ماد نخستین کسانی خواهند بود که از آستیاک رو بر گردانده به تو خواهند پیوست. در اینجا همه چیز برای اجرای منظور آماده است. تو نیز دست به کار شو و به هیچ رو در این کار درنگ مکن که صلاح کارت در شتاب است.»
کوروش پس از خواندن نامه با خود اندیشید که به چه ترتیبی ممکن است ایرانیان را به شورش بر علیه ماد برانگیزد. پس از تأمل بسیار، تدبیری به خاطرش آمد که به نظر او بهترین شیوهی انجام کار بود: طوماری فراهم آورد که طبق آن کوروش به سرداری سپاه ایران برگزیده شده بود. آنگاه پارسیان را گرد آورده طومار را گشود و آن را فرا خواند. سپس دستور داد که همهی افراد پارس داس برگیرند، در میدان شهر حاضر شوند. چون همه فرا رسیدند، کوروش زمین بسیار پهناوری را که با خار و تیغ انباشته بود با آنها نشان دا و امر کرد که تا پیش از فرو نشستن آفتاب، آن را پاک و هموار سازند. هنگامی که کار پارسیان به پایان رسید، پادشاه دستور داد روز بعد همگی به گرما به روند و با تن تمیر و جسم پاکیزه در آنجا جمع شوند. در همین اثنا ترتیبی داده شد که با کشتن گاوها و گوسپندها و بزهای کمبوجیه و تهیهی نان و شراب، ضیافتی گسترده بر پا گردد. روز بعد چون همهی پارسیان گرد آمدند، به ایشان دستور داد تا بر سبزهها بیارامند و خوش باشند. هنگامی که حاضران از صرف طعام دست کشیدند، کوروش از آنان خواست تا بگویند کدام یک از دو وضع پیش آمده را بیشتر میپسندند: کار پر رنج و زحمت دیروز را یا مهمانی انباشته از آسایش و راحت امروز را؟ پارسیان به پاسخ گفتند که بین این دو زندگی یعنی رنج و مشقت دیروز خوشی و راحت امروز تفاوت بسیار است. کوروش که همین پاسخ را میخواست، چنین گفت:
«آری ای پارسیان! روزگار شما بدین گونه است. اگر به سخنام گوش فرا دهید، میتوانید از این نعمت و لذتهای فراوان دیگر برخوردار شوید و هرگز گرفتار رنج و زحمت نشوید! و چنانچه از فرمانم سر بتابید، باید کار مشقت بار دیروز را تکرار کنید. پس به دستورم گردن نهید و آزاد باشید. احساس میکنم که از جانب پروردگار اهورمزدا مأمور آزادی شما هستیم و یقین دارم شما در نبرد چون چیزهای دیگر از مادیها کمتر نیستند. آنچه گفتم عین حقیقت است. پس بشتابید و بیدرنگ خود را از بند بندگی آستیاک رها سازید.»
پارسیان از دیر زمان از سلطهی مادیها به ستوه آمده بندگی آنان را ننگ میدانستند. اکنون که رهبری یافته بودند، فرمانش را با جان دل پذیرفته آمادگی خود را برای تأمین منظورش اعلام داشتند. آستیاک که از رفتار کوروش با خبر شده بود، وی را به دربار خویش فرا خواند. کوروش پیغام داد که: «من پیش از زمانی که آستیاک خواسته است، فرا خواهیم رسید.» آستیاک پس از شنیدن این پیغام، سپاهی فراهم آورد و فرماندهیش را به هارپاگ سپرد- گویا فراموش کرده بود که چه ستم بزرگی بروی روا داشته بود. هنگامی که دو سپاه به هم رسیدند، تنها گروه اندکی از مادیها که از توطئه خبر نداشتند تن به هلاک دادند، عدهای به صف ایرانیان پیوستند و جمع زیادی پا به گریز نهادند. آستیاک با آگاهی از فرار ننگین و پراکندگی سپاه خویش برکوروش خشمگین شده سوگند یا کرد که او را آسوده نگذارد. وی بیدرنگ مغان تعبیرگر را که به رهایی کوروش نظر داده بودند دستگیر و مجازات کرد. سپس همهی مادیهایی را که در شهر بودند- چه پیرو چه جوان- به خدمت فرا خوانده مجهز ساخت و خود در رأس آنان عازم نبرد شد، ولی شکست خورده سپاهش نابود شد و خود به اسارت پارسیان در آمد.
هارپاگ چون او را اسیر دید، شادمانیها کرد، وی را به مسخره گرفت و در ضمن طعنههایی که کرد به مهمانی شامی اشاره راند که در ضمن آن، پادشاه از گوشت تن یکتا فرزندش به وی خورانده بود و بالاخره پرسید که آیا گرفتاری و اسارت امروز خوشتر است یا سلطنت و جاه و جلال دیروز؟
آستیاک پادشاهی سی و پنج ساله خود را از دست داد. مادیها تحت فرمان پارسیان در آمدند. همچنین با اسارت وی، دولت ماد که در قسمتهای آسیا در ماوراء رودخانهی هالیس صدو بیست و هشت سال دوام یافته بود، منقرض گردید و ایرانیان تحت فرماندهی کوروش فرمانروای آسیا شدند. کوروش، آستیاک را تا پایان عمر در دربار خویش نگاهداشت، بیآنکه هیچ گونه صدمه و آزاری بروی روا دارد. پادشاه پارس پس از اسارت آستیاک به سوی اکباتان رهسپار شد و آن شهر را فتح کرد. (550 پ. م). سپاهیان وی به غارت شهر پرداخته آلات وادوات زرین و سیمین و ثروتی فراوان به تاراج بردند که بخش بزرگتر آن به آنزان فرستاده شد.
سالنامههای نابونید در سال 549 نام کوروش را با عنوان پادشاه آنزان و در سال 546 با لقب پادشاه پارس نشان میدهند. اما در نوشتههای مورخان یونان پیرامون تبدیل عنوان کوروش از پادشاه آنزان به سلطان ماد مطلبی به چشم نمیخورد. شاید بتوان حدس زد که پس از افتادن اکباتان به چنگ کوروش، مادها او را به پذیرفتن پادشاهی ماد دعوت کرده باشند و بنابراین در آن وقت بوده که کورش ماد را ضمیمهی سرزمین موروثی آنزان کرده خود را پادشاه پارس نامیده است. بنا به گفتهی کتزیاس ، (Ctesias) پس از آنکه کوروش آستیاک را از سلطنت برداشت، دختر دیگر او آمی تیس (Amytis) را به ازدواج خویش در آورد. اگر این امر حقیقت داشته باشد، باید گفت که وی با خالهی خویش ازدواج کرده است، و بنا به نوشتهی ادوارد مایر (Edward Mayer) ، اینگونه ازواجها بین مردم آن زمان رایج و متداول بوده است. به موجب روایت نیکلادوداما (Nicolas de Dama) کمبوجیه (کامبیز) در اثر جراحاتی که طی نبرد بازارگاد برداشته بود، در گذشت.
تصرف لیدی به دست کوروش - شکست توطئه یونانیان
5-3- کورش از جانب بابل دغدغهای به خاطر راه نمیداد، زیرا که با نابونید پادشاه آن کشور روابط دوستانه داشت و مطمئن بود که متصرفات وی از آن جانب مورد تجاوز قرار نخواهد گرفت. تنها جایی که او را نگران میساخت، لیدی بود. پس از مرگ آلیاتس (Alliates) پادشاه لیدی، کرزوس (Cresus) یا «کروازس» به سلطنت رسیده بود و همچون سلف خویش سیاست توسعهی لیدی را دنبال میکرد. وی نخست میلت (Milet) را به انضمام بعضی از جزایر یونانی نشین ایونی به تصرف در آورد، در مدت ده سال دامنهی متصرفات لیدی را تا ساحل چپ رودخانهی هالیس گسترش داد و با این اقدام مفاد قراردادی را که با دولت ماد بسته بود، زیر پا گذاشت. اما سقوط دولت ماد و تشکیل پادشاهی جدید پارس موجبات اضطراب خاطر وی را فراهم آورد. لیدی دولتی مقتدر بود، سواره نظامی کارآزموده و متحدان معتبری چون بابل و مصر داشت و در موقع ضرورت میتوانست از وجود سربازان مزدور یونانی استفاده کند. بنابراین پیش دستی کرده درصدد بر آمد پیش از تجاوز کوروش به خاک لیدی، بر کاپادوکیه دست یابد.
کرزوس، پادشاه لیدی، با دولت اسپارت متحد شد و یکی از مأموران خویش را با پولی گزاف به جزایر یونانی نشین آسای صغیر فرستاد تا در آنجا از سربازان یونانی نیرویی فراهم آورد. ولی مأمور مزبور به پارس گریخته نزد کوروش رفت و وی را از خطری که در نتیجهی اتحاد لیدی و اسپارت و یونانیان جزایر دیگر متوجه متصرفاتش میشد، آگاه ساخت. بنایراین پیش از آنکه اسپارت به کمک لیدی بشتابد، کوروش لشکرکشی خود را به سوی لیدی آغاز کرد. (546 پ.م.)
حرکت سپاهیان ایران در راههای کوهستانی صعبالعبور آسیای صغیر برای رسیدن به لیدی، مبین آگاهیهای جغرافیایی و نبوغ نظامی کوروش است. سپاهیان مزبور پس از عبور از رودخانهی دجله از نزدیکی نینوا گذشته به کاپادوکیه وارد شدند. در این هنگام کوروش به کرزوس پیام فرستاد که چنانچه در نهایت راستی و با پاکی نیت فرمان پارسیها را گردن نهد، زندگی وی و پادشاهی لیدی را همچون پیش به او ارزانی خواهد داشت. اما کرزوس پیشنهاد کوروش را نپذیرفت، و نبرد آغاز شد. نخست پیروزی از آن کرزوس بود. در پی این پیشروی، بین دو هماورد متارکهی سه ماههای برقرار شد. با پایان گرفتن مهلت، در محل پتریوم (Pterium) پایتخت هیئتها نبردی شدید در گرفت که به نتیجهی قطعی نینجامید. کرزوس شبانه راه سارد در پیش گرفت. و برای کند کردن و دشوار ساختن حرکت کوروش، آبادیهای بین راه را ویران ساخت، و نظرش این بود که در خلال این مدت بابل که بر ضد کوروش با وی اتحاد بسته بود، راه را بر پادشاه پارس ببندد. اما بر خلاف تصور کرزوس، پادشاه بابل (نابونید) یگانگی با کوروش را بر اتحاد با کرزوس ترجیح داد و پادشاه پارس بدون نگرانی از بابلیها، حرکت خود به جانب سارد پایتخت لیدی را ادامه داد.
کرزوس بدین پندار که زمستان سخت و کوههای پوشیده از برف مانع عبور کوروش و سپاهیان او خواهد بود، بیشترین بخش نیروهای خود را پراکنده کرد و دستور داد متفقان در بهار سال بعد برای رؤیارویی با پارسیان آماده باشند. اما هنگامی که از نزدیک شدن کوروش و سپاهیانش آگاهی یافت، دچار حیرت و شگفتی بسیار شد و فرمان داد تا سواره نظام لیدی برای مقابله با دشمن عازم دشت هرموس (Hermus) گردد. کرزوس دو پسر داشت که یکی لال و کر بود و دیگری را در همان اوان، پیروان خود او به هلاک رسانیده بودند و این امر مایهی رنج و اندوه وی را فراهم آورد. کرزوس کسانی را نزد پیشگویان فرستاد و از آنان دربارهی حمله به ایرانیان مصلحت خواهی کرد. از میان همهی پیشگوییها، معبد دلف بود که مطبوع طبع وی افتاد. کرزوس با توجه به پاسخ این کاهنه، نظر وی را درست و حقیقی پنداشت. به نظر کرزوس، کاهنهی معبد دلف یگانه غیبگوی واقعی بود، زیرا از میان همهی آنان تنها وی میدانست که کرزوس به هنگام طرح پرسش خود به چه کاری مشغول بوده است. شرح ماجرا از این قرار بود: کرزوس از فرستادهی خویش خواست تا در روز معینی از کاهنهی معبد بپرسد که پادشاه سرگرم چه کاری است. روز معهود فرا رسید. و پیک به نزد پیشگوی معبد رفت. اما هنوز لب به سخن نگشوده بود که کاهنهی مزبور ضمن شعری اشتغال شاه را بیان کرد: کباب کردن لاکپشت و پختن گوسفند در دیگی مسین با درپوشی از همان جنس؛ و این درست همان کاری بود که در آن همگام گماشتگان پادشاه به انجام آن مشغول بودند. کرزوس دستور داد سه هزار حیوان را قربانی کنند. علاوه بر آن مقدار زیادی ظروف سیمین و زرین، لباسهای فاخر سلطنتی و گوهرهای پربها به معبد دلف نثار کرد. پس از آن با طرح چند پرسش دیگر و دریافت پاسخهایی - که آنها را تأیید کنندهی نظر خود میپنداشت - بر آن شد تا نیت خویش را به اجرا در آورد. باید دانست که در آن روزگار هیچ یک از اقوام ساکن آسیا دلیرتر و جنگجوتر از لیدیها نبودند.
نبرد بزرگ سارد - نیرنگ کوروش
5-4- دو سپاه در جلو دشت سارد با یکدیگر روبهرو شدند. آنجا صحرای وسیع و بیدرختی بود که به وسیلهی رود هالیس و چند نهر دیگر - که جمعاً به یکی از آنها که بزرگتر از همه بود میریخت و هرموس نام داشت- مشروب میشد. کوروش از بیم سواره نظام دشمن، نقشهای را که هارپاگ مادی به او پیشنهاد کرده بود پذیرفت و به کار بست: دستور داد تا بار همهی شترانی را که حامل بار و تجهیزات بودند پیاده و آنها را برای سواری آماده کردند. آنگاه به گروهی از سوران دستور داد بر آنها نشسته در رأس سپاهیان قرار گیرند. بلافاصله بعد از این شتر سواران پیاده نظام و در پشت سر آنها نیروی سوار مستقر شدند. هنگامی که بدین ترتیب آرایش سپاه به پایان رسید، کوروش به لشکریان خود دستور داد تا همهی لیدیاییها را که در راه خود خواهند یافت، بیاندک ترحمی به هلاکت رسانند، ولی از جان کرزوس در گذرند و در صورتی که دستگیر شود و مقاومت ورزد، به او صدمه و آزاری نرسانند. دلیل اینکه کوروش شتران خود را در مقابل اسبان دشمن قرار داد این است که اسب طبیعتاً از شتر میترسد و نمیتواند دیدار اندام و استشمام بوی آن را تحمل کند. کوروش امیدوار بود که با این تدبیر نیروی اسب سواران کرزوس را خنثی سازد، زیرا که اسب تنها نقطهی اتکاء کرزوس بود.
جنگ در گرفت و به مجرد آنکه اسبهای لیدی شتران پارسیان را دیده و بوی آنها را حس کردند، روی از میدان برتافته پا به فرار نهادند و بدین ترتیب امید کرزوس از این باب بر باد رفت. سواران لیدی با دیدن این وضع از اسبان خود فرود آمده آمادهی نبرد شدند. جنگ به درازا کشید و پس از آنکه کشتار سنگینی از دو طرف صورت گرفت، لیدیاییها هزیمت اختیار کردند. ایرانیان ایشان را تا کنار شهر دنبال کرده سارد را در محاصره گرفتند.
کرزوس که میاندیشید شهر تا مدتی ایستادگی خواهد کرد، پیکهای تازهای نزد متحدان خود گسیل داشت. فرستادگان پیشین از آنان خواسته بودند که ظرف پنج ماه در سارد گرد آیند. اما مأموریت قاصدان جدید آن بود که از آنان بخواهند تا بیدرنگ به یاری کرزوس بشتابند. از جمله متحدانی که کرزوس به آنان مراجعه کرد اسپارت بود. ولی اتفاقاً در همان اوان اسپارت، بر سر محلی به نام تیریه (Thyrea) با آرگیوها در نبرد بود. اسپارتیان علیرغم گرفتاری خود، برای یاری کرزوس دست به کار شده نیرویی فراهم آوردند و کشتیهای آنان آمادهی عزیمت شد. اما در همین هنگام پیامآور دیگری ایشان را آگاه ساخت که شهر سارد تسلیم و کرزوس اسیر شده است.
تسخیر شهر سارد - داستان شیراهدایی
5-5- کوروش در چهاردهمین روز محاصرهی شهر سارد به چند تن از سواران خود فرمان داد که نزد سپاهیان رفته به آنها اعلام دارند که نخستین فردی که بر بالای دیوار شهر رود، انعام خوبی خواهد داشت، سپس حمله را آغاز کرد. ولی چون تلاشش به نتیجه نرسید. سپاهیان ناگزیر باز گشتند. ولی هیرود از اهالی سارد کوشید تا به هر ترتیبی که شده است، خود را به بالای دیوار شهر برساند. وی نقطهای را برگزید که به سبب وجود شیب تند کوه در آنجا دیورای نکشیده و استحکاماتی به وجود نیاورده بودند. این نقطه مشرف بر پرتگاهی خطرناک بود و گذشتن از آن چنان دشوار مینمود، که به هیچ وجه گمان نمیرفت کسی بتواند از آنجا وارد شهر شود. لمان برای ملیت پادشاه پیشین لیدی شیری آورده بود و چون مردم تلمس اظهار داشته بودند که اگر آن شیر به دور شهر گردانده شود سارد تسخیر نخواهد شد، شیر مزبور را گرد سارد گردش میدادند و تنها جایی را که از این مستنثی داشته بودند همین نقطه بود که صعوبت گذشتن از آن، چنین اجازهای را بدآنها نمیداد هیرود و به دنبال وی تنی چند از ایرانیان شیب سنگی را در نوردیده خود را به بالای دیوار شهر رساندند. بدین ترتیب سارد تسخیر شد و در معرض غارت و چپاول قرار گرفت. یکی از ایرانیان کرزوس را اسیر کرد و او را نزد کوروش برد. با تسخیر سارد و اسارت کرزوس، لیدی به تصرف کوروش در آمد و امپراتوری بزرگ آن منقرض گردید. (546 پ. م.)
تصرف شهرهای یونانی آسیای صغیر
5-6- کوروش پس از تسخیر لیدی بر آن شد تا شهرهای یونانی نشین آسیای صغیر را نیز به چنگ آورد. اما شخصاً به این کار مبادرت نورزید، بلکه انجام آن را به عهدهی سرداران سپاه گذاشته خود به ایران بازگشت. پس از عزیمت پادشاه ایران، مردم لیدی بر تابالوس (Tabalos) حاکم سارد شوریده وی را در قلعهی شهر محاصره کردند. برانگیزندهی شورش سرداری به نام پاکتیاس (Paktyas) بود که از سوی کوروش مأموریت داشت نفایس به دست آمده از جنگهای لیدی را حفظ و نگاهداری کند. این شورش با کمک به موقع یکی از سرداران ماد به نام مازارس (Mazares) بر طرف گردید. پاکتیاس که به شهریار خویش خیانت ورزیده بود، به یونانیان گریخت و همین امر بهانهای به دست کوروش داد تا در تصمیم خود دایر بر تصرف شهرهای آسیای صغیر پا بر جا شود. در اثر کوشش و کاردانی سپاهیان ماد و پارس، شهرهای آسیای صغیر یکی پس از دیگری گشوده شد. یونانیهای ایونی که از یاری کرزوس سر پیچیده بودند، کوروش را نیز مورد کمک و پشتیبانی قرار ندادند. علت بیطرفی آنها در جنگهای بین ایران و لیدی آن بود که اسپارت به آنها وعدهی کمک و مساعدت داده بود. هنگامی که سرداران کوروش به تصرف شهرهای آسیای صغیر سرگرم بودند، اسپارتیها به تعهد خود دایر بر کمک به شهرهای مزبور عمل نکردند. تنها اقدامی که در این زمینه صورت گرفت عبارت از آن بود که لاکْدِمُون (Lacdemone) حاکم اسپارت به وسیلهی سفیری که نزد کوروش گسیل داشت، تهدید کرد که چنانچه پادشاه ایران فتوحات خود را در آسیای صغیر دنبال کند، اسپارتیها و یونانیان شهرهای مزبور به سختی در برابر او ایستادگی خواهند کرد. پس از آنکه سفیر ابلاغ پیام را به پایان رسانید، کوروش چنین گفت: «از پیامی که آوردید متشکرم. توصیه میکنم که پرگویی و یاوهسرایی در کار دیگران را برای روزی ذخیره کنید که ناگزیر خواهید بود بدبختیها و درماندگیهای خود را بیان دارید.»
اهالی یونانی شهرهایی که به تصرف سپاهیان ایران در آمده بودند مهاجرت آغاز کردند و چون دریانوردان فنیقی متحدان کوروش به هم میهنان خود در بندر مارسی (Marcie) پیوسته بودند، ایرانیان نتوانستند از مهاجرت آنان جلوگیری کنند.
تسخیر شرق ایران
5-7- در مورد نبردها و لشکرکشیهای کورش در شرق ایران آگاهی زیادی در دست نیست. ولی آنچه مسلم مینماید این است که این پادشاه در مدت پنج یا شش سال (545 تا 539 پ. م.) با اقوامی که در مناطق بین دریای مازندران و هندوستان سکونت داشتند به نبرد برخاسته ایالات مارگیان (Margian) و سغدیان (سمرقند) را به تصرف در آورده تا سیردریا (سیحون) پیش رفت و در ساحل آن رودخانه قلعهها و استحکاماتی چون شهر کوروش (Cyropolis) بنا نهاد که تا زمان اسکندر مقدونی بر جای بود. کوروش بر سکاها که در محل سیستان کنونی (وسکستان آن زمان) مستقر شده بودند چیره آمده و آنان را به زیر فرمان خویش در آورد. اما بخشی از نیروی وی در لشکرکشی به ژدرزی (Gedresia) مکران از میان رفت، ولی با این همه ناحیهی مزبور در جزء ایالات ایران درآمد- محتمل است که تلفات سپاه او ناشی از حرکت شنهای روان بوده باشد.
لشکرکشی کوروش به بابل
5-8- پیش از شرح لشکرکشی کوروش به بابل، لازم میدانیم ویژگیهای این شهر را به رشتهی تحریر در آوریم. آسور شهرهای زیاد داشت، و مستحکمترین آنها در آن زمان بابل بود که پس از سقوط نینوا، مقر حکومت را بدانجا انتقال داده بودند. شهر مزبور در دشت مربع شکلی قرار گرفته بود که درازای هر ضلع آن به یک صد و بیست فورلنگ بالغ میشد ( هر فورلنگ مساوی با دویست متر است ). و هیچ شهر دیگری از لحاظ وسعت به پای بابل نمیرسید. پیرامون شهر را خندق پهناور، ژرف و انباشته از آبی فرا گرفته بود که لبهاش را با آجر فرش کرده بر روی آن دیواری به پهنای پنجاه و بلندی دویست ارج شاهی بنا نهاده بودند ( هر ارج شاهی مساوی است با یک فوت و چهار اینچ ). در اطراف دیوار چهارصد دروازه وجود داشت که دربهای آنها تماماً از برنج بود. شهر بابل به وسیلهی رودخانهی فرات- که از ارمنستان سرچشمه گرفته به دریاری اریتره میریزد- به دو بخش تقسیم میشد.
قسمت عمدهی وسیلهی دفاعی را دیوار خارجی شهر تشکیل میداد. اما دیوار داخلی دیگری نیز ساخته بودند که از دیوار نخستین باریکتر بود، ولی از نظر استحکامات چیزی از آن کم نداشت. در مرکز هر یک از بخشهای شهر قلعهای وجود داشت. کاخ پادشاهان در یکی از این قلعهها واقع شده و با دیوارهای بسیار بلند و مستحکم احاطه شه بود. در یکی از قلعهها بارگاه مقدس ژوپیتر با حیاطی مربع به چشم میخورد که طول هر ضلع آن به دو فورلنگ میرسید و در بهای محکم و برنجین داشت. در میان بارگاه، برج محکمی با یک فورلنگ عرض و طول بنا شده و به ترتیب هفت برج بر روی آن قرار گرفته بود. پلههایی که به بالای برج میرفت، در قمست خارجی آن قرار داشت. پلگان مزبور باریک و مارپیچ بود. در نیمه راه صعود به بالای برج استراحتگاهی وجود داشت که شخص میتوانست در آنجا نفس تازه کند. در آخرین برج، معبد وسیعی قرار داشت. یک نیمکت بسیار بزرگ مزین به تزئینات فراوان که میززرینی در کنار آن به چشم میخورد، در داخل معبد قرار گرفته بود. هیچ نوع مجسمهای در معبد دیده نمیشد و جز یک زن بومی شبها کسی در اتاقهای آن سکنی نداشت، عقیدهی جاری بر این بود که خداوند این زن را از میان زنان آن سرزمین برای خدمت خود برگزیده است، و به همین جهت روحانیان کلدانی وی را تأیید میکردند. در پایین این محوطه معبد دیگری قرار داشت که مجسمهی تمام طلای ژوپیتر در حال نشسته، در آن نصب گردیده بود. در جلو این تندیس میز بزرگ و تختی از زر وجود داشت. به گفتهی کلدانیها طلایی که در ساختن آنها به کار رفته بود، به هشتصد تالان بالغ میشد. ( تالان واحد وزن یونانی برابر 26 یا 56 پوند یا 60 من پارسی است. هرمن 420 گرم و بهای هر تالان زر 56000 فرانک طلا بوده است.) در خارج از این معبد، دو محراب طلا به چشم میخورد: یکی از طلای سخت کودکان شیرخوار را بر روی آن قربان میکردند، و دیگری یک محراب عمومی و عظیم که محل قربانی حیوانات بزرگ بود. کلدانیها هر ساله در حدود هزار تالان صمغ و عود میسوزاندند. به دوران کوروش در این معبد مجسمهی مردی وجود داشت که بلندی آن به دوازده ارج تمام میرسید و از طلای سخت ساخته شده بود. بنا به گفتهی کلدانیها «داریوش پسر هیستاسپ نقشهای برای بردن این مجسمه طرح کرد، ولی جرأت نکرد آن نقشه را به اجرا در آورد. اما خشایار شاه کاهنی را که بردن مجسمه را منع میکرد به هلاکت رسانید و تندیس مزبور را انتقال داد.»
بیش از سه هزار سال به میلاد مسیح مانده بود که بابل به وجود آمد. در آن زمان قوم سومر در سواحل خلیجفارس پدیدار گشت و شهرهایی را بنیاد نهاد. شاخهای از همان قوم نیز کمی بالاتر از محل مزبور به احداث چند شهر مبادرت ورزید. این جدایی سبب شد که آنان به عنوان دو قوم سومرواکد شناخته شوند، در حالی که یک قوم بیش نبودند. این قوم برای بابلیان زمان کوروش همان قدر کهن بود که بابلیهای آن روز برای ما هستند. بابلیان به حق بنیانگذاران تمدن بشر محسوب میشوند. سومریها اساس و پایهی دانشهای گونهگون بشر را نهادند و این دانشها از راه بابل و آسور در مصر و یونان نفوذ کرد. بابلیان در کهنترین دورانهای تاریخی از تمدن درخشان و دانشی در خور اعتبار برخوردار بودند.
اما آنها از کجا آمدهاند؟ بنا به عقیدهی مورخان و از جمله « بروس » آنان از سوی دریا، شاید از قفقاز و شاید از آسیای میانه آمده بودند. به هر حال آنان سامی نبودند، هر چند که سامیان ایشان را در خود تحلیل برده بر روی خرابههای تمدنشان تمدنی تازه بنیاد نهادند که بیش از حد از تمدن سومری بهره میگرفت و با کمی تفاوت در همه چیز - حتی در اساطیر و داستانهای مذهبی- با آن همانند بود.
بابل درگیرودار مبارزهی اقوام، بزرگ شد و صاحب شاهانی نیرومند و دانشمندانی سترگ گردید، تمدنی درخشان بنیاد نهاد، بارها برخاست و بارها از پای درآمد، زمانی زیر سلطهی عیلام قرار گرفت، گاهی یوغ گاسوما برگردن نهاد و مدتی تحت تسلط آسوریها درآمد. اما عیلام را از خود راند، گاسوما را به کوههای کردستان عقب نشاند، بر آسور مسلط شد و باز هم فرو افتاد، تا بالاخره عصری فرا رسید که عناصر آریایی در آستانه تاریخ قرار گرفتند و آسور مذبوحانه در زیر بارفشار تهاجمات آنها دست و پا میزد. بابل قدیم فرصتی به دست آورد چون برتری عنصر آریایی را در افق سیاست آن روز مشاهده کرد، موقع را مغتنم شمرده برای برخاستن دوباره در فروپاشی آسور شرکت جست، و برخاست. نبوکدنصر آخرین شعلهی درخشانی بود که از بابل سر کشید و همه جا را سوخت. بابل مجد و عظمت دیرین خود را باز مییافت. صدای زنجیرهای اسیران یهود و آواز حزنانگیز مردم صور و صیدا سرود عظمت بابل بود. دختران بابلی در معبد ایشتار چشم به راه مردان بیگانه بودند تا با دادن سکهای ناچیز بکارت آنها را بردارند و خود این هدیههای ناقابل را به پیشگاه ایشتار مقدس تقدیم کنند. ویل دورانت در نخستین بخش جلد اول تاریخ تمدن چنین مینویسد: « عادت فحشای مقدس در بابل رواج داشت، تا اینکه در حوالی سال 325 پ.م. قسطنطین آن را ممنوع ساخت. اما باید گفت که این رسم در اثر نفوذ عقاید زرتشتی و یهودی از میان رفته است. توصیهی داریوش به مردم کارتاژ دربارهی خودداری از سوزاندن دختران در مقابل بت و خوردن گوشت سگ را میتوان در زمرهی این گونه نفوذها در بر انداختن رسوم نامعقول ملتها به حساب آورد. حمورابی شاه معروف بابل قانونی وضع کرد که نزد همه شناخته شده است، و این قانون بیشک از قوانین سومری سرچشمه میگرفت. ریاضی دانان بابلی دایره را به 360 بخش تقسیم و عدد (پی) را کشف کردند. ساعت و دقیقه و ثانیه و صدها کار عامالمنفعهی دیگر از مخترعات بابلیان است. هنگامی که فنیقیه و بابل در یک واحد سیاسی گرد آمدند (چه موقعی که هر دو در تصرف آسور بودند و چه زمانی که فنیقیه در زمرهی مستملکات بابل قرار داشت) دوران اعتلای بازرگانی بابل به شمار میرفت. علت این رونق تجاری آن بود که بازرگانان فنیقی در برابر عرضهی کالاهای غرب به بازارهای بابل، امتعهی شرقی را برای غرب میخریدند. غلام و کنیز از جمله کالاهایی بود که همیشه به تعداد کافی در بازار بابل برای فروش عرضه میشد. اسیران جنگی و غلامان و کنیزانی که نتیجهی زاد و ولد غلامان بابلی بودند، در بازارها به فروش میرسیدند. رباخواری به اوج خود رسیده بود. بازرگانان و بانکداران بابلی با بهرههای سنگین وام میدادند. معروفترین بنگاه صرافی بابل ( ا- جی و پسران ) بود که سالیان دراز بزرگترین مؤسسهی آبرومند بانکداری آن شهر به شمار میرفت. قانون حمورابی با قدرت کامل اجرا میشد و بر همهی کارها حکمفرمایی و نظارت میکرد. از هنگامی که کاهنان وارد معاملات تجاری و بانکی شدند، کارهای مربوط به دادرسی تقریباً از دست آنان خارج شد؛ بدین معنی که دعاوی مالی در محاکم عرف مورد رسیدگی قرار میگرفت و کاهنان تنها به امور شروع میپرداختند. به موجب قانونی که در بین سالهای 2123 و 2080 پیش از میلاد توسط حمورابی وضع شد، زن دارای مقام و ارزش بود و از حقوقی برخوردار میشد که محتملاً تا قرون اخیر زنان غربی دارای آن حقوق نبودند.
شهر بابل که خیابانهای وسیع و کاخها و معابد با شکوه - به خصوص بناهایی که به وسیلهی نبوکدنصر به وجود آمد- بدان شکوه و جلالی ویژه میداد، عنوان ملکهی آسیا را به حق اخذ کرده بود. اما شهر مزبور با وجود آن همه استحکامات، تمدن، سواره نظام نیرومند و منحصر به فرد و شکوه و عظمت خیره کنندهی خود، از درون فاسد شده بود. بابلیان چنان در فسق و فجور فرورفته بودند که برای چیز دیگری جز بازرگانی و خوشگذرانی ارزش قائل نبودند، اقدامات نبوکدنصر به آخرین پرتو چراغی میمانست که میرفت تا برای همیشه خاموش شود. بابلیان خواست و توانایی ادامهی حکومت خود را نداشتند. آنها در اندیشهی استقلال و آزادی خویش نبودند. برای بابلیان مهم نبود که چه کسی بر آنان حکومت کند: بابلی، مادی یا پارسی. تنها هدف ایشان رونق بازرگانی بود، تا از آن طریق بتوانند طلای فراوانتری بیندوزند و هر چه بیشتر در کاخهای خارج از شهر به عیش و نوش سرگرم باشند.
تسخیر بابل
5-9- دولت بابل، ماد را در گرفتن نینوا یاری کرد و در نتیجهی آن نیرویی شگرف به دست آورد. با توجه به همین نیروی خیرهکننده بود که دولت مزبور تصور میکرد همسایگان فکر حمله به آن سرزمین را به خاطر راه نخواهد داد. اما این قدرت چندان نپایید، خاصه آنکه حکومت مزبور در برابر دولت نیرومندی قرار گرفت: شاهنشاهی پرقدرت که به وسیلهی کوروش بنیانگذاری شده بود و در آن زمان حتی تصور پیدایش آن محال به نظر میرسید. مسلم بود که حکومت پارس به تصرف لیدی، شهرهای آسیای صغیر و بخشهای خاوری فلات ایران بسنده نخواهد کرد و بالاخره روزی هم به سراغ بابل خواهد رفت. چنان که اشاره رفت، اوضاع داخلی بابل راه برای تجاوز کوروش هموار ساخت.
نابونید فرزند کاهنهای از مردم حران بر بابل سلطنت میکرد. وی بازیچهی دست گروهی از کاهنان و روحانیون بود، پیوسته در جستجوی استوانههای معابد کهن و تعمیر یا بنای پرستشگاههای تازه روزگار میگذرانید و برای انجام منظور خود ناگزیر مالیاتهای گزافی بر مردم تحمیل میکرد. نابونید هیچ گاه در پایتخت به سر نمیبرد و فرزندش بالتازار در بابل به وظایف پدر عمل میکرد. تعلق خاطر نابونید به ایجاد معابد از یک سو، و تحمیل مالیات سنگین به مردم از سوی دیگر، موجبات نارضایی اهالی بابل را فراهم آورد. علاوه بر آن، کوروش در بابل هواخواهان زیادی داشت که وی را به لشکر کشی بدان شهر تحریض میکردند. در همان اوان یکی از مردم بابل کوبارو (Koubaro) یا کبریاس (Gobryas) که حکومت ایالتهای واقع در بین رودخانههای زاب و دیاله را به عهده داشت، به منظور کمک به پادشاه ایران، گروهی داوطلب فراهم آورد و کوروش که چشم به راه چنین فرصتی بود، در سال 539 پیش از میلاد عملیات جنگی خود را بر علیه بابل آغاز کرد. نخست دستور داد مسیر فرات را - که دورهی کم آبی خود را میگذرانید- از بابل منحرف سازند تا هم سپاهیان شهر از جهت آب در تنگی قرار گیرند و هم راهی برای نفوذ به شهر به وجود آید- پیرامون شهر به وسیلهی سه دیورا بزرگ و مستحکم محصور شده بود و این امر دست یافتن بدان را دشوار میساخت. پس از آنکه این فرمان به موقع اجرا گذاشته شد، کوروش به سوی بالتازار شتافت- که در محل اپیس (Opis) اردوزده و ارتباظش با پایتخت قطع شده بود- و بی آنکه چندان تلاشی به کار برده باشد، بروی چیره شد. هم زمان با این عملیات، گروه دیگری از سپاهیان کوروش نابونید را از اقامتگاهش سیپپار بیرون رانده او را به فرار وا داشتند. گبریاس نیز به بابل وار شد، ولی به همان گونه که کوروش دستور داده بود، از کشتار و غارت مردم و وی رانی معابد خودداری و جلوگیری کرد. هنگامی که شاهنشاه ایران به پایتخت پا نهاد، مردم شهر مقدم وی را به مثابه آزاد کنندهی خویش گرامی شمرده با آغوش باز به استقبالش شتافتند. نابونید که خود را به بابل رسانیده بود، بی هیچ مقاومتی تسلیم شد. کوروش نابونید را به کارامایی (کرمان) فرستاده و وی تا پایان عمر در آنجا به سر برد.
کوروش دستهای (بلمردوک) خدای بابلیان را در دست گرفت و با این کار بدانان فهماند که هر کس و هر گروه در مورد معتقدات و باورهای خویش آزاد است و وی به هیچ صورت بر سر آن نیست که مذهب و خدایان ملت خویش و نیز آیین طبقهی مغان ماد را بر بابلیان و ملل دیگر تحمیل کند. وی با اجرای این کار - که در واقع جزء تشریفات مذهبی مردم بابل بود- از سال 538 پیش از میلاد رسماً به عنوان پادشاه بابل شناخته شد. شاه ایران همهی تندیسها و مظاهر خدایان شهرهای مختلف را - که نابونید بازور به بابل آورده بود- به صاحبان آنها بازگرداند. همچنین ظرفهای زر و سیم موجود در خزانهی بابل را که از معبد اورشلیم به آنجا فرستاده شده بود به یهودیان مسترد داشت و به آنان اجازه داد به اورشلیم باز گردند و معبد خویش را تعمیر کنند. فرمان کوروش در این زمینه صفحهی زرین و پر افتخاری بود که بر تاریخ تمدن بشر افزوده میشد.
صاحب نظران در خصوص رفتار شاهانهی کوروش در زمینهی تساهل مذهبی نسبت به پیروان ادیان مختلف در بابل، عقاید گونهگون ابراز داشتهاند. گروهی معتقدند که این رفتار پاداش خدماتی بود که مردم آن کشور به هنگام فتح بابل نسبت به کورش انجام داده بودند، برخی دیگر با اشاره به تدبیر و سیاست کوروش بر آنند که هدف وی از فرستادن یهودیان به اورشلیم آن بود که گروهی از هوا خواهان خود را در نزدیکی مرزهای مصر گرد آورد و بدین وسیله راه لشکرکشی به آن کشور را همواره سازد. به زعم این گروه گرچه کوروش شخصاً به مصر لشکرکشی نکرد، ولی محتملاً پس از فتح بابل این سودا را در سر میپخته است، و تحقق این امر توسط جانشین وی را میتوا دلیل این مدعا دانست. اما همهی این گفتهها چیزی جز حدس و گمان نیست و برخی معتقدند که نمیتوان جز جوانمردی و آزادگی شاهنشاه ایران انگیزه و محرک یا علت و دلیلی برای این تساهل مذهبی و مماشات با پیروان ادیان گوناگون ارائه کرد. نکتهای که این عقیده را تأیید و بنیان نظریهی گروه دوم را سست میکند، استقرار یهودیان در بابل و اشتغال آنان به بازرگانی و دادوستد بود. فعالیتهای مزبور در آمدهای سرشاری نصیب یهودیان میکرد و بنابراین قوم مزبور به آسانی حاضر نمیشدند چشم از این امتیاز بپوشند و بابل آباد و پر نعمت را ترک گفته به صحراهای شتزار فلسطین باز گردند. بر پایهی همین مسئله بود که با صدور اجازه و فرمان کوروش، تنها 42360 نفر از یهودیان مقیم بابل به زادگاه و میهن اصلی خود بازگشتند و اکثریت آنها در همان جا که بودند، ماندگار شدند. شش بازار (مخفف شاماخابالزور= Chamacha balzour ) پسریوآکین (Joakin) پادشاه یهودیان و از اعقاب داوود، گروه یهودی عازم فلسطین را همراهی میکرد. وی در ظرف هشت ماه معبد اورشلیم را بنا نهاد، ولی به سبب وجود اقوام مخالف و دشمنان قوم یهود که در پیرامون فلسطین زندگی میکردند، با مشکلات فراوان روبهرو شد و اگر مساعدتهای فرمانروای ایرانی فلسطین نبود، بنای معبد مزبور هرگز به پایان نمیرسید.
کوروش پس از سقوط بابل
5-10- کوروش پس از فتح بابل با مسئلهی تازهای روبهرو شد و آن عبارت بود از بروز دو تمایل متضاد راجع به شهر بابل و پیداکردن راه حل عاقلانهای که با طرز فکر او نیز موافق و همساز باشد. از یک طرف بابلیان به مجرد ورود کورش دست از حمایت و پشتیبانی شاه خود کشیده و فاتح را با آغوش باز پذیرفته بودند و از فردای ورود سپاه کوروش، شهر بابل به وضع عادی و معمولی خود بازگشته بود- جز در بابل کهنه که بیشتر پسر نابونید میجنگید و این نبرد به زودی به پایان رسید. از سوی دیگر از همان روز ورود کوروش به بابل، مشکلی در برابرش عرض اندام کرد و آن عبارت از این بود که یهودیان از کوروش توقع داشتند در مورد بابل شدت عمل و خشونت به کار برد، آن را ویران سازد و با آن شهر همان کند که بر اورشلیم رفته بود. این آرزوی قوم یهود در گفتهی پیامبرانش وجود دارد. در تورات راجع به این میل و آرزو بسیار سخن رفته است که بخشی از آنها را در زیر میخوانیم:
* اول- کتاب اشعیاء نبی /باب چهل و ششم
1- بیل خم شده و نبو منحنی گردیده، بتهای آنها بر حیوانات و بهایم نهاده شد. آنهایی که شما برمیداشتید، حمل گشته و بار حیوانات ضعیف شده است.
2- آنها جمعاً منحنی و خم شده آن بار را نمیتوانند رهانید. بلکه خود آنها به اسیری میروند.
* باب چهل و هفتم همان کتاب
1- ای باکرهی بابل، فرود شده بر خاک بنشین وای دختر کلدانیان، برزمین بیکرسی بنشین، زیرا ترا دیگر نازنین و لطیف نخواهند خواند.
2- عورت تو کشف شده، رسوایی تو ظاهر خواهد شد. من انتقام کشیده برا حدی شفقت نخواهیم نمود.
3- و اما نجات دهندهی ما اسم او یهوه صبابوت و قدوس اسرائیل میباشد.
4- ای دختر کلدانیان، خاموش بنشین و به ظلمت داخل شو، زیرا که دیگر ترا ملکهی ممالک نخواهند خواند،
* دوم- کتاب ارمیاء نبی / باب پنجاهم
1- کلامی که خداوند دربارهی بابل و زمین کلدانیان به واسطهی ارمیاء نبی گفت.
2- در میان امتها اخبار و اعلام نمایید. علمی برافراشته اعلام نمایید و مخفی مدارید. بگویید که بابل گرفتار شده و بیل خجل گردیده است. مردوک خرد شده و اصنام او رسوا و بتهایش شکسته گردیده است.
3- زیرا که امتی از طرف شمال بر او میآید و زمینش را ویران خواهد ساخت. بحدی که کسی در آن ساکن نخواهد شد و هم انسان و هم بهایم فرار کرده، خواهند رفت.
* باب پنجاه و یکم همان کتاب
1- خداوند چنین میفرماید: اینک من بر بابل و بر ساکنان وسط مقاومت کنندگانم بادی مهلک برمیانگیزانم.
2- و من بر بابل خرمن کوبان خواهم فرستاد و آن را خواهند کوبید و زمین آن را خالی خواهند ساخت، زیرا که ایشان در روز بلا آن را از هر طرف احاطه خواهند کرد.
به طوری که ملاحظه شد، این چند آیه به خوبی آرزوی قوم اسرائیل را دربارهی بابل نشان میدهد. آنها میخواستند « بیل » و « مردوک » شکسته شود و مردم بابل به اسارت در آیند و سرزمینشان ویران گردد و حتی آتشی برای گرمشدن و جایی برای نشستن به دست نیاورند.
یهودیان حق داشتند چنین آرزویی را در دل بپرورانند، زیرا بابلیان با آنان به همانگونه رفتار کرده بودند. ولی باید دید که آیا کوروش میتوانست به چنین کاری دست بزند، یعنی بابل را ویران سازد و مردمش را به اسارت ببرد؟! او با طرز تفکر و نحوهی رفتاری که داشت، قادر به انجام این کار نبود. پس میبایست در جستجوی راهی باشد تا او را از این بن بست رهایی بخشد و روشی را برگزیند که در عین خودداری از اجرای خواست یهودیان، دشمنی آنان را هم نسبت به خود برنینگیزد، زیرا برای اجرای نقشههای خویش هم نام نیک را لازم داشت و هم دوستی قوم یهود را. سرانجام کوروش راه درست را پیدا کرد و با وجود آنکه آرزوهای آن قوم را برنیاورد، در میان یهودیان ارزش و احترام یک مسیح را به دست آورد- مسیح موعود. بیانگر این قدر و احترام، و این عقیده و نظر، باب چهل و پنجم از کتاب اشعیاءنبی است که اکنون بخشهایی از آن را میخوانیم:
1- خداوند به مسیح خود یعنی به کوروش که دست راست او را گرفتم تا به حضور وی امتها را مغلوب سازم و کمرهای پادشاهان را بگشایم. تا درها را به حضور وی مفتوح نمایم و دروازهها دیگر بسته نشود، چنین میگوید:
2- که من پیش روی تو خواهم خرامید و جایهای ناهموار را هموار خواهیم ساخت. و درهای برنجین را شکسته پیشبندهای آهنین را خواهم برید.
3- و گنجهای ظلمت و خزاین مخفی را به تو خواهم بخشید، تا بدانی که من یهوه که ترا به اسمت خواندهام، خدای اسرائیل میباشم.
«4- من یهوه هستم و دیگری نیست، و غیر از من خدایی نی. من کمر ترا بستم هنگامی که مرا نشناختی.»
علاوه بر این، در کتاب اشعیای نبی ابواب زیادی به جوانمردی کوروش و شرح پیروزی وی بر بابل و کلدانیان اختصاص یافته است که به لحاظ رعایت اختصار، از ذکر آنها خودداری میکنیم.
سقوط و تسلیم فنیقیه
5-11- سقوط بابل، نیرو و اقتدار کوروش را تا بنادر فنیقیه گسترش داد. بابل مالک بنادر مزبور بود و چون تسلیم شد، فنقیها تسلط کوروش را پذیرا شدند. این تسلیم و تبعیت بدون جنگ و خونریزی نکاتی را بر ما روشن میسازد که ذکر آنها را در اینجا لازم میدانیم. باید توجه داشت که مورخان یونانی میکوشند تا به تسلیم فنیقیها رنگ ترس و بیحمیتی بدهند. هنگامی که هرودوت از تهدید داریوش نسبت به کارتاژ سخن میگوید، اطاعت و پیروی فنیقها را از پادشاهان پارس موهن و دور از شرافت جلوه میدهد. ولی نخست باید این موضوع را مورد مطالعه قرار دهیم که آیا اصولاً فنقیهها در چنان وضعی بودهاند که با کوروش یا قدرتمندان دیگری چون فرعون مصر و پادشاهان بابل به مقابله برخیزند یا نه؟
اهالی فنیقیه در حدود سه هزار سال پیش از مسیح از سرزمین عربستان به سوی دریای مدیترانه مهاجرت کردند. آنان در دامنههای با صفای کوههای لبنان مأوا گرفته شهرهای صور، صیدا، جبل و ارواد را بنیاد نهادند. آنان اصولاً ملتی تجارت پیشه بودند. دامنهی بازرگانی و دادوستد جمع مزبور تا بدان پایه گسترش یافت که در جنوب آفریقا، جزایر بریتانیای کبیر و حوالی چین آثاری از تجارتخانههای ایشان به دست آمده است. بازرگانی و رقابت اجتنابناپذیری که از آن ناشی میشد، اجازه نداد که شهرهای فنیقیه با هم متحد گردند. پس هر شهری شاه خود را داشت و بازرگانان و کشتیهای فنیقیه پیوسته با یکدیگر در حال مخالفت و نزاع بودند، و نتیجتاً اقوام همسایه توانستند این ملت را به زیر سلطهی خویش در آورند.
نکتهی دیگری که باید در اینجا مورد توجه قرار گیرد، کینه و اختلاف دیرینهای است که بین دولت یونان و فنیقیه جریان داشت - اختلافی که همیشه بین دولتهای تجارت پیشه و دریانورد به وجود میآید. فنیقیه سرسختتر از یونان بود. کشتیهای فنیقی در همه جا با ناوهای یونانی رقابت میکردند. بازرگانان دو کشور همیشه در برابر یکدیگر قرار داشتند. اما ملت کوچکتر (فنقیه) در برابر شهرهای یونانی و مصریان - که با یونانیان روابط دوستانه برقرار کرده بودند- به حمایت و پشتیبانی شاهنشاهی هخامنشی نیاز داشت.
فنقیها از این وضع تازه حداکثر استفاده را بردند و شاید پس از این وحدت و اتحاد بود که بازرگانان فنیقی توانستند نفوذ تجاری خود را تا سواحل چین بسط و گسترش دهند. ضمناً همین ملتی که همیشه در زیر سلطه و قدرت ملتهای دیگر قرار داشت و بدون هر گونه ایستادگی وزد و خورد تسلیم فاتحان میشد، در برابر اسکندر مردانه به پای ایستاد و ماهها از پیش روی سپاه او ممانعت به عمل آورد، در حالی که به خوبی میدانست که خشم اسکندر آن را نابود خواهد کرد- و همین طور هم شد.
آیا چنین مقاومت و ایستادگی بهترین دلیل بر این حقیقت نیست که فنیقیها از هر لحاظ خود را جزئی از شاهنشاهی پارس احساس میکردند؟ تسلیم فنیقیها به ایرانیان را هم باید نتیجهی مستقیم سیاست عاقلانه کوروش دانست، چون در غیر این صورت هیچ بعید نبود که فنیقیها در برابر پارسیها به همان واکنشی دست بزنند که در مقابل اسکندر از خویش نشان داده بودند. ضمناً باید دانست که پس از سقوط سارد، مصر خود را دارای وضع تازهای یافت و بالاخره با فروپاشی نظام حکومتی بابل، فرعون خطر را در نزدیکیهای مرز کشور خویش مشاهده کرد. بر همین اساس بود که به اتحاد با فنیقیها علاقهمند شد و به عبارت دیگر تمایل پیدا کرد که دوستانی چون فنیقیها را در خط مقدم جبهه داشته باشد. شاید هم کارگزاران فرعون در زمینهی جلب توجه فنیقیان به سوی مصر تلاشهایی به عمل آورده باشند، ولی به هر حال سیاست مدبرانه و آوازهی نیکنامی کوروش در برابر نقشهی مصریان سد و مانع مستحکمی به وجود آورد.
با تسلیم فنیقیه و مطیع شدن فلسطین، کوروش دیگر در غرب آسیا کاری نداشت. چنان که از اسناد بابلی برمیآید، وی پسر بزرگ خود کمبوجیه را به فرمانروایی بابل منصوب کرده او را شاه بابل خواند. این موضوع نشان میدهد که او تا چه پایه برای بابل اهمیت قائل بوده است، زیرا با وجودی که سارد و به طور کلی آسیای صغیر همسایهی یونان بود و از نظر سوقالجیشی اهمیت و ارزشی به سزا داشت، کوروش پس از فتح سارد، پسر و ولیعهد خود را به شاهی آن ناحیه برنگزید و فرمانروایی آن سامان را به هارپاگ واگذار کرد.
اسناد بابلی نشان میدهد که دوران شاهی کمبوجیه زیاد بدرازانکشیده و تقریباً بیش از هشت ماه نبوده است. اسنادی که بعداً به دست آمده است، کمبوجیه را شاهزاده معرفی میکند. به نظر میرسد که در این مدت کمبوجیه مرتکب اعمالی شده که پدرش به اعتبار آن اعمال، وی را از سمت خویش معزول کرده است.
یک سند مهم بابلی به جای مانده، که پس از پیروزی کوروش تنظیم و متن بیانیهی وی نیز در آن درج شده است. در آن سند نابونید مردی ضعیف معرفی شده است که بر سراسر کشور فرمانروایی و پیوسته به زبان ملک عمل میکرد. وی ساکنان مملکت را به نابودی کشانید و مشکلات و سختیهای زیادی را بر آنان تحمیل کرد. قربانیهای روزانه را منسوخ و احترام به مردوک، شاه خدایان، را نقض نمود. کار اخیر وی به ویژه موجبات خشم وکین کاهنان را فراهم آورد و آنان با استناد به همین نکته توانستند پیروزیهای کوروش را به حمایت و یاری ربالنوع نسبت دهند که از مصائب خلق خشمگین شده بود:
«پادشاه خدایان از نالههای آنان (ساکنان شهر) در غضب شد و سرزمینهای ایشان را ترک گفت. خدایانی که در آن سرزمینها زندگی میکردند، زیستگاههای خود را واگذاشته رفتند، زیرا که از انتقال خود به بابل خشمناک بودند. مردوک به تمام سکونتگاههایی که ویران شده بود و به همهی ساکنان سومرواکد که همچون جنازه شده بودند، رو کرد و بر آنها ترحم نمود. و چون مایل شد که از بابل دفاع کند، به اطراف نگریست و جویای پادشاه راستکاری شد؛ پادشاهی که دل او گواهی میداد».
این پادشاه، کوروش شهریار آنشان بود که مردوک به او اجازه داد تا راه بابل در پیش گیرد و بیجنگ و خونریزی وارد شهر شود و بدینسان شهر خود را از سختیها رهایی بخشد. کاهنان نیز به این وسیله کوشیدند تا پیروزیهای کوروش را توجیه و دربارهی آن ارزیابی مثبتی ارائه کنند.
متن بیانیه کوروش
5-12- و اینک متن بیانیهی کوروش که به دنبال مطالب بالا آمده و در طی آن علاقهی این پادشاه به صلح، عمران و کارهای داخلی بابل و رفاه مردم آن قید شده و بازگرداندن اسیران به میهنشان از جمله خدمات وی قلمداد گردیده است:
« منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند، شاه بابل، شاه سومراکد، شاه چهار کشور، پسر کمبوجیه شاه بزرگ، شاه شهرآنشان، نوهی کوروش شاه بزرگ. هنگامی که با صلح و آشتی وار بابل شدم و در میان عیش و سرور مردم در کاخ شاهان براریکهی شاهی تکیه زدم، مردوک بزرگ دلهای نجیب ساکنان بابل را به من متمایل ساخت، زیرا من هر روز در اندیشهی بزرگداشت وی بودم. لشکریان فراوان من وارد بابل شدند. من در سراسر سومرواکد، دشمن را راه ندادم. اندیشهی کارهای داخلی بابل و پرستشگاههای تبرک یافتهی آن مرا متأثر ساخت. ساکنان بابل آرزوهای خود را تحقق یافته دیدند و یوغ ذلت و ناشرافتمندی از دوشهایشان برداشته شد. من از ویرانی زیستگاههای ایشان مانع آمدم و از سقوطشان جلوگیری کردم. مردوک پادشاه بزرگ از این کردار نیک من خرسند شد و مرا تقدیس کرد و مرا که کوروش هستم و او را محترم میدارم، و پسرم کمبوجیه را، و تمام لشکریان مرا مورد مرحمت و عنایت قرار داد. هنگامی که ما از ته دل، و با شادی و خوشی، مقام بلند خداوندی او را بزرگ داشتیم، همهی پادشاهان که در کاخهای تمام ملک جهان نشستهاند- از دریای علیالاسفلا- و پادشاهان باخترکه در خیمهها زندگی میکنند، همه یک جا خراج سنگین خویش را آوردند و در بابل پاهای مرا بوسیدند. از آسور و شوش و... شهرهایی که از دیرباز در آن سوی دجله بنیاد نهاده شده است، خدایانی را که در آن شهرها ساکن بودند، به جای خود باز گرداندم تا جاودانه در آنجاها ساکن باشند. همهی باشدگانشان را گرد آوردم و سکونتگاههایشان را احیاء کردم. و به امر مردوک شاه بزرگ، خدایان سومرواکد را که نابونید بر رغم خشم و عضب سلطان خدایان به بابل آورده بود، بی اینکه زیان و آسیبی بدانها رسد، به جایگاهشان باز گرداندم. همهی خدایانی که به شهرهای خویش بازگشته بودند، هر روز در برابر «بیل» و «نبو» برای درازی عمرمن دعا میکنند و دربارهی من با «مردوک» سخن میگویند».
لشکرکشی کوروش به شرق ایران
5-13- بنابر نوشتهی حسن پیرنیا (مشیرالدوله) در کتاب ایران باستان، کوروش پیش از فتح بابل به ممالکی که در شرق پارس و ماد قرار گرفته بود عزیمت کرد و مدت هشت سال به لشکرکشی و کشور گشائی اشتغال داشت. وی از طرف شمال تا رود سیحون پیش رفت و در کنار آن، شهری به نام خویش بنیاد نهاد- شهر مزبور در زمان اسکندر « دورترین شهر کورش » نام داشت که در حال حاضر « اوراتپه » خوانده میشود. سپس از طرف شرق تا رود سند پیشروی کرد و پس از آنکه پایههای فرمانروایی خود را در شرق و غرب محکم ساخت، متوجه بابل گردید. این بود نظر استاد پیر نیا دربارهی لشکرکشیهای کوروش در شرق ایران. ولی اکثر پژوهشگران بر این عقیدهاند که لشکرکشیهای کوروش به شرق ایران پس از تسخیر بابل انجام گرفته و شرح آن چنین است: کوروش پس از فتح بابل متوجه ایران شرقی شد. متصرفات هخامنشیان در شرق تا کشمیر فعلی به موازات این سرزمین به سوی شمال تا محاذی منتها الیه دریاچهی اورال ادامه داشته است. به عبارت دیگر حدود هخامنشی از سمت شرق به کشمیر و جلگهی سند ، و از شمال تا منتهاالیه دریاچهی اورال بوده است. این سرزمین بوده که به موجب اسناد و کتیبههای موجود، در زمان داریوش جز و شاهنشاهی ایران محسوب میشده است. در آخرین حد شمال شرقی این سرزمین در کنار سیحون، شهری به نام شهر کوروش بنا شده بود که به اتفاق همهی مورخان، از بناهای خود کوروش بوده است. این سرزمین وسیع در زمان فرورتیش جز و ماد نبوده، بلکه حدود متصرفات ماد در اعلا درجهی قدرت آن دولت از سمت مشرق به مرو و هرات و سیستان و بلوچستان فعلی و از شمال تا دریای اورال محدود میشده است و باختر و سوغد و افغانستان کنونی و رخج و جلگهی سند و کشمیر جزو متصرفات آن دولت نبوده است. پس از فرورتیش، هو خشتره نیز نتوانست به شرق بپردازد. بعد از کوروش نیز کمبوجیه تمام توجه خود را به مصر معطوف داشت. پس باید گفت که سرزمینهای مذکور در دوران کوروش در جزو شاهنشاهی هخامنشی در آمد و این کار در فاصلهی ده سالهی بین سقوط بابل و درگذشت کوروش، شاهنشاه پارس را به خود اختصاص داد.
سرانجام زندگی کوروش - سر کوروش در طشت تومیریس
5-14- از آخرین جنگلهای دوران سلطنت کوروش و پایان کار او آگاهی محقق و درستی در دست نداریم. تنها چیزی که میتوانیم بگوییم این است که کوروش در نتیجهی تهاجم اقوام ساکن استپهای مرکزی آسیا- که هرگاه فرصتی به دست میآورند سیل آسا به جانب بخشهای جنوبی آن قطعه سرازیر میشدند - به مشرق ایران لشکر کشید.
بنابر روایت هرودوت «پادشاه ایران از تومیریس (Tomyris) ملکهی ماساژتها که در آن سوی رود سیحون به سر میبرد، درخواست ازدواج کرد و چون ملکهی مزبور این تقاضا را نپذیرفت و حتی پاسخ تحقیرآمیزی به پادشاه ایران داد، کوروش کشور او را به محاصره در آورد، پیش قراولان ماساژتها را نابود ساخت و اسپانگاپیزس (Spangapises) پسر ملکهی مورد بحث را که ولیعهد بود به اسارت گرفت- و وی در دورهی اسیری، خود را به هلاکت رسانید. سپاهیان ایران در نبردی که متعاقباً صورت گرفت، از پای در آمدند و کوروش نیز در همان جنگ کشته شد. (528پ. م.) میگویند ملکهی تومیریس طشتی را از خون کوروش لبریز کرده سر وی را در درون طشت فرو برد و گفت: «خونت را به تو باز میگردانم.» با آنکه کوروش در جنگ با ماساژتها کشته شد، پیکرش در دست دشمن باقی نماند و ایرانیان جسد وی را باز گرفتند- البته روشن نیست که در این کارزور و جبر ایرانیان کارساز شد و یا اینکه ماساژتها به میل خود آن را به ایرانیان باز گرداندند. دلیل اینکه پیکر کوروش در نزد ماساژتها باقی نماند این است که ایرانیان جسد مزبور را به پازارگاد آورده آن را در مقبرهای که امروز به مشهد مادر سلیمان شهره است، به خاک سپردند، مؤید این مدعا گفتهی آریستوپول (Aristopole) مورخ است که به هنگام تسخیر پازادگاد به دست اسکندر، تابوت کوروش را به چشم خود دیده است. بنا به روایت بروس (Brose) کوروش در جنگ با عشیرهی داهه - از عشیرههای قدیم پارت- به قتل رسیده است. کتزیاس عقیده دارد که این واقعه در نبرد بادربیسها (Derbices) - از اقوام ساکن بخش خاوری دریاری مازندران - اتفاق افتاده است. گیرشمن سال در گذشت کوروش را 530 پیش از میلاد مسیح میداند.
کوروش در صحنه تاریخ
5-15- کلمان یوار در کتاب محققانهی خود به نام «ایران قدیم و تمدن ایرانی» میگوید: «به طور مسلم کوروش یکی از بزرگترین شخصیتهای تاریخ بوده است و در این نکته هیچ گونه شک و تردید وجود ندارد. متأسفانه فقدان مدارک و اسناد کافی مربوط به دوران کهن مانع از آن است که ماهیت تاریخی کوروش به طور شایسته آشکار و روشن گردد. مورخان قدیمی مانند هرودوت و کتزیاس، کوروش را از جهت نیروی سیاست و کثرت تهور و شهامت و جوانمردی و درستی و مرادنگی و آزادمنشی به گونهای جلوهگر ساختهاند که اگر محققان جدید وی را به اعتبار این خصائل باشاکارنی و سرداران بزرگ رومی قرون وسطی مقایسه میکنند، سخنی نا به جا بر زبان نیاورده و راه بیهودهای را نپیمودهاند. بی گمان کوروش در سیاست کشور داری و حس نظامگیری و لشکرکشی از چنان نیروی شگرفی برخوردار بود که توانست در کمترین مدت، از سلطنت کشور کوچک آنزان با آنشان به مقام شاهنشاهی ایران و تشکیل سلسلهی پرعظمت هخامنشی برسد، سه امپراتوری ماد و لیدی و بابل را در هم شکند و مملکتی به وجود آورد که آن زمان از حیث بزرگی و پهناوری در تاریخ سابقه نداشت.
در اواخر سلطنت این پادشاه حدود ایران از مغرب، بغاز دراد انل (هلسپونت) و مدیترانه و از مشرق، رود سند و از شمال، قفقاز و دریای خزر و رود سیحون و از جنوب، بحر عمان و خلیجفارس و شبه جزیرهی عربستان بود. مورخی به نام اسکاریگو دربارهی کوروش چنین میگوید: «پیش از کوروش هیچ گاه چنین دولت با عظمتی به وجود نیامد. شخصیت بنیانگذار چنین دولتی را تنها میتوانیم از سایهای که وی بر تاریخ افکنده است درک کنیم، مسلم است که کوروش نه تنها در بند کشور گشایی، که در اندیشهی ادارهی ممالک نیز بود. کوروش و جانشینان وی معتقد بودند که ادارهی متصرفاتی بدان پهناوری از جانب خداوند به ایشان واگذار شده است. درست است که وجود سرداران با تدبیر و هنرمند موجب ترقی مملکت و توسعه و گسترش متصرفات کشور میشود، ولی به هر حال نباید انکار کرد که عامل اصلی این امر پیشرفت فن نظامیگری و تربیت سربازان کار آزموده است. کوروش از اهمیت این عامل و نقش آن در اعتلای کشور به خوبی آگاه بود و به همین جهت در رفاه حال سربازان میکوشید و پیوسته بر آن بود تا ایشان را به بهترین نحو تربیت و روحیهشان را تقویت کند. کوروش میدانست که تا سرباز از وضع خویش خرسند نباشد، تن به نبردی موفقیتآمیز نخواهد داد و شاهد پیروزی را در آغوش نخواهد کشید. پس با تکیه بر این نکته و وقوف بر این ویژگی، با سربازان خویش رفتاری برادرانه داشت و برای جلب رضایت آنان اولویت خاصی قائل بود.
برخی از مورخان جدید بخت بلند و تصادف روزگار را از جمله عوامل پیشرفت کار کوروش به شمار میآورند. جای تأسف است که اینان بدین وسیله سرداری را که دوست و دشمن به بزرگی، عظمت، شوکت و تدبیرش اعتراف دارند، چنین خوار مایه پنداشته اعتلای کشوری را که تنها به یمن همت والا و سیاست و خرد بیهمتایش به دست آمده است، به پای بخت و اقبال و تصادف و اتفاق میگذارند. حقیقت این است که کوروش هم سرداری بزرگ بود و هم پادشاهی لایق و کاردان. در پهنهی نبرد همدوش سربازان میجنگید و همیشه چون پیشاهنگ سپاه، در نخستین صفوف جنگ قرار داشت. بهترین، و روشنترین و گویاترین دلیل این گفته، کشتهشدن وی در نبرد با ماساژتها است.
بسیار گفته میشود که کوروش بسیار بیآلایش بود، همهی مردم را با یک چشم مینگریست، در رفتار آزاده مرد بود و با القاب و عناوین شدیداً مخالفت میورزید. توجه کوروش به بل مردوک خدای بابلیان، فرستادن بسیاری از یهودیان ساکن بابل به اورشلیم و امر به تعمیر و آبادانی معبد آنها و کمکهای مادی و معنوی به آنان، بازگرداندن اشیاء مقدس و پربهای معتقدان مذاهب به جاهای اصلی آنها همه و همه از عطوفت، مهربانی و پاکدلی شاهنشاه ایران سرچشمه میگرفت. گرچه سرزمینهای متصرفی با نیروی قهر و از طریق نبرد و هجوم به چنگ میآمد و مردم آن نقاط از طریق همین عامل به تبعیت و فرمانبرداری کوروش گردن مینهادند، ولی رفتار کوروش و سپاهیانش که از او الهام میگرفتند، سبب میشد که مورد احترام و ستایش این پیروان و فرمانبرداران تازه قرار گیرند. ایرانیان کوروش را پدر، و یونانیان - که وی کشوهایشان را تسخیر کرده بود- او را سرور و قانونگذاری مینامیدند و یهودیان وی را به منزلهی ممسوح پروردگار محسوب میداشتند. با آنکه هرگز- و حتی پس از سالها جنگ و به دست آوردن پیروزیهای فراوان- روح جنگجوی او سیریپذیر نبود، همواره نسبت به دشمن مغلوب بلند نظری به خرج میداد و دست دوستی به سوی او دراز میکرد. کوروش خود در متن تاریخ که در بابل نوشته شده است، چنین میگوید: «مردوک همهی سرزمینها را بازدید کرد تا کسی را بیابد که میبایستی پادشاهی دادگر شود: او پادشاه دلخواه خویش را یافت، دستش را گرفت، کوروش آنشانیش خواند و پادشاهی همهی جهان به نامش کرد.»
کمبوجیه (کامبیز)
5-16- کوروش از کاساندان دختر فرنسپس (Phornospes) از خاندان هخامنشی دو پسر داشت: کمبوجیه - که ولیعهد وی بود - و بردیا . نام کمبوجیه در کتیبهی بیستون کبوجیه (Kabujia) ، در نسخههای بابلی کبوزیه (Kabuzia) ، در اسناد مصری کنبوت (Kanbut) ، در نوشتههای یونانی کامبیزس (Kambyses) ، در روایات اسلامی قمب سوس (Ghombsuss) و قمباسوس و در کتابهای اروپایی کامبیز ثبت شده است. بردیا در دوران فرمانروایی کوروش حکومتبخشی از ولایات خاوری ایران چون باختر و خوارزم و کرمان و پارت را بر عهده داشت. کمبوجیه که بردیا را در نزد مردم محبوبتر از خود میدید، نسبت به و حسد ورزید، دستور داد در نهان وی را به هلاک رسانند و پس از آن به منظور کسب نام و آوازه، فتوحات کوروش را پیگرفت. وی در سال چهارم پادشاهی خود و پس از فرونشاندن شورشهای داخلی، به مصر لشکر کشید. (526 پ. م.) پیش از آنکه کمبوجیه به صحرا درآید، سپاه او به غزه رسید که در کنار دریای مغرب قرار داشت. در این هنگام آمازیس (Amaziss) فرعون مصر بود. وی با جزایر یونانی مدیترانه و جبار جزیرهی ساموس پیمان اتحاد بست و چون میاندیشید که شاه ایران کشتیهای فنیقی از سوی دریا حمله خواهد کرد، نیروی دریایی خود را مجهز ساخت. اما بر خلاف تصور او، کمبوجیه از طرف خشکی دست به حمله زد.
در این هنگام یکی از امرای یونانی مزدور مصر که از اهالی کارناس بود و فانیس (Phanes) نام داشت و به جهاتی از فرعون رنجیده بود، با کشتی از مصر گریخته نزد کمبوجیه رفت و اسرار نظامی مصر را بر وی فاش ساخت. وی همچنین رؤسای اعراب بدوی را واداشت که به وسیلهی هزار شتر مشکهای پر از آب را برای سپاهیان کمبوجیه حمل کنند. در این اوان خوشبختی دیگری نیز به کمبوجیه روی آورد: آمازیس که جنگجویی دلاور و شجاع بود و میتوانست راه پیروزی کمبوجیه را سد کند در گذشت و به جای او، پسرنا آزمودهاش پسامتیک سوم (Psamtic III) براریکهی فرعونی مصر تکیه زد. کمبوجیه از کویری که میان فلسطین و مصر قرار داشت، به مصر درآمد و در محلی به نام پلوزیوم (Pelusium) که بر مصب اول شعبهی نیل از جانب مشرق واقع شده بود، با سپاه مصر روبهرو شد و آنان را شکست داد. پسامتیک که گرفتار ترس و وحشت شده بود، به جای حفظ معابر ترعههای نیل پا به فرار نهاد. سپاهیان ایران بی هیچ رنج و زحمتی به ممفیس (Memphis) پایتخت مصر رسیدند، شهر مزبور پس از مقاومتی اندک تسلیم شد، مصر به دست کمبوجیه افتاد، دولت با عظمت مصر پس از سه هزار سال ثبات و سلطنت بیست و شش سلسلهی پادشاهی منقرض شد و دیگر روی استقلال را ندید. پسامتیک نیز به سارت ایرانیان در آمده به هلاکت رسید. اما کتزیاس معتقد است که وی به شوش تبعید شد و کمی بعد در آنجا وفات یافت. کمبوجیه آریاندس (Aryandes) نامی از سرداران پارسی را به فرمانروایی آن کشور منصوب کرد.
کمبوجیه در آغاز رفتاری نیکو داشت و از سیاست کوروش پیروزی و تقلید میکرد. وی لباس فرعونان مصر بر خود پوشیده به معبد سائیس (Sais) رفت. اما به سبب کینهای که نسبت به آماریس احساس میکرد، دستور داد جسد مومیائی شدهاش در آتش افکنده و سوخته شود رفتار او بالادیکه (Ladike) همسر آمازیس توأم با احترام و دوستی بود و فرمان داد که او را با عزت و احترام نزد خویشانش روانه سازند. گروهی از جنگجویان ایرانی در پرستشگاه بزرگ نیت (Nit) استقرار یافته زیانهایی وارد آورده بودند. پادشاه دستور داد معبد تخلیه و خرابیها مرمت شود.
کمبوجیه به هنگام اقامت در مصر به رموز مذهب مردم آن سرزمین آشنا شد. وی به علت موقع جغرافیایی ممفیس ، آن شهر را مرکز عملیات نظامی قرار داد که در جهت گسترش متصرفات ایران به سوی شرق انجام میپذیرفت- ناحیهی مورد نظر کمبوجیه در دست فنیقیان بود. فنیقیها بر مدیترانهی غربی تسلط داشتند و پادشاه ایران میخواست به یاری نیروی دریایی فنقیان مزدور بر آن منطقه یعنی مسکن اصلی هموطنان آنان دست یابد، اما دریا نوردان مزبور از کمک به وی سرباز زدند. پس کمبوجیه بر آن شد که مقصود خود را از راه خشکی جامهی تحقق بپوشاند و کشورهای غربی مصر را مورد هجوم قرار دهد. در اجرای این منظور، پنجاه هزار نفر از افراد سپاه خود را از طریق تب (Thebes) مأمور گشودن واحهی آمون (Ammon) کرد. (524 پ. م.) اما از این گروه اعزامی خبری بازنیامده و گویا همگی در اثر حرکت شنهای رونده نابود گریدند. با وجود این معلوم نیست که ناحیهی مزبور به چه نحوی ضمیمهی شاهنشاهی ایران شد- برابر آگاهیهایی که در دست است، آمون به حکومت ایران مالیات میپرداخت.
پادشاه ایران در رأسبخشی از سپاهیان خویش عازم فتح نوبه در جنوب مصرگردید، اما ضمن گذشتن از صحراهای خشک و سوزان دچار کمبود آذوقه شد و از نیمهی راه بازگشت. ناکامی پادشاه ایران در لشکرکشی به نوبه و از میان رفتن گروهی از نیروهای وی در واحهی آمون، بر روحیهی وی اثری ناخوشایند به جای گذاشت و از آنجا که از دوران کودکی همواره از بیماری صرع رنج میبرد، تغییر وضع عجیبی در او به وجود آمد و دچار مالیخولیا شد.
هنگامی که کمبوجیه به ممفیس رسید، مردم شهر به مناسبت بردن گاو مقدس آپیس به معبد بزرگ، غرق در سرور و شادمانی بودند. وی که در تحت تأثیر وضع تازهی خویش میپنداشت مردم عدم توفیق او را در لشکرکشی به نوبه و آمون جشن گرفتهاند، دستور داد گاوآپیس را نزد وی ببرند. چون این فرمان اجرا شد، پادشاه با خنجر خویش ضربهای سخت بر آن حیوان وارد آورد که چند روز بعد آن را به هلاکت رسانید. از آن پس خونریزیها و سفاکیهای وی آغاز گردید: دستور قتل چند تن از درباریان را صادر کرد، خواهر خود رکسانا (Roxana) را به هلاکت رساند و دوازده تن از بزرگان و سرداران ایران به فرمان وی زنده به گور شدند. بالاخره دستور داد کزروس پادشاه سابق لیدی- که او را در این سفر جنگی به همراه خود آورده بود - کشته شود ولی به سبب پشیمانی از این کار، فرمان خود را ابطال کرد. اما با وجودی که شخصاً خواسته بود تا از اجرای حکم را - به بهانهی آنکه دستور نخستین معتبر بوده و حکم ثانوی از قدرت و نفاذ لازم برخوردار نبوده است- به هلاکت رساند.
پایان کار کمبوجیه و داستان بردیا
5-17- به سال 522 پیش از میلاد کمبوجیه مصر را به یکی از سرداران و خویشاوندان خود به نام آریاندس سپرد و رهسپار میهن شد. در اکباتانا، نزدیک کوه کرمل، به وی خبر رسید که بردیا براریکهی شاهی تکیه زده تاج بر سر نهاده است. کمبوجیه که بیش از هر کس به حقیقت امر آگاه بود، خود را به هلاکت رسانید.
حال به بینیم بردیا که بود. بنا به نوشتهی گروه اندکی از مورخان، پس از عزیمت کمبوجیه به مصر، مغی گئوماتا (Gaumata) نام، خود را بردیا خواند- و بعدها وی را به لقب بردیا یا اسمردیس غاصب (دروغین) ملقب ساختند. چون بردیا به سلطنت رسید، دستور داد پرستشگاههای کشورهای تابع ایران را ویران سازند. روشن است که صدور این دستور از تعصبات مذهبی او سرچشمه میگرفت، زیرا وی به یکی از قبایل مغان بود و از سیاست بیاطلاع بود- و شاید همین موضوع موجبات سقوط وی را از سریر شاهی فراهم آورده باشد. اما از سوی دیگر برای جلب دلهای مردم، مالیات سه سال را بخشنود و خدمت نظام را از میان برداشت. یونانیان بردیا را با اسامی گوناگونی چون ماردوس ، اسمیردیس ، ماروفیوس ، مرفیس ، تنااوکسارس و تاینوکسارس میشناختند. جمعی از دانشمندان و تاریخنگاران او را برادر تنی کمبوجیه میدانند. اما برخی دیگر بر این باورند که کمبوجیه پیش از عزیمت به مصر بردیا را از میان برده بود. به عقیدهی هرودوت و اومستد (A.T. Olmstead) و گروه دیگری از مورخان نامی، این بردیا برادر کمبوجیه بود که پس از مرگ پدر کارهای ماد، ارمنیه و کادوسیه به وی واگذار گردید. او در یازدهم مارس سال 522 در کاخی به نام پیشیائو وادا بر کوه ارکدرش خود را شاه خواند و تا چهاردهم آوریل 521 ق. م. در بابل پذیرفته شد.
بردیا غالباً دور از مردم به سر میبرد و در بین درباریان نیز ظاهر نمیشد. از آنجا که شاهان به اعتبار مقام سلطنت و تشریفات ویژهی آن کمتر با مردم در تماس بودند، در آغاز کنارهگیری بردیااز مردم و خودداری وی از مصاحبت با درباریان چیزی غیر عادی نمینمود. اما تأکیدش در مورد قطع روابط افراد خاندان سلطنتی با وی موجبات بدگمانی درباریان و به ویژه رؤسای خاندانهای هفت گانه نجیبزادگان ایران را فراهم آورد که در هر زمان میتوانستند در کاخ سلطنتی حضور یافته بدون کسب اجازه، با شاه دیدار کنند. این بدگمانی، افراد موصوف را به جستجوی علت حقیقی رفتار بردیا انداخت. پس از پژوهشهای بسیار، سرانجام آشکار شد که پادشاه آنان بردیای حقیقی نبوده و وی میخواسته است با دور نگهداشتن آنان، هویت حقیقی خویش را پوشیده نگاهدارد. آنان برای اطمینان از درستی نتیجهی بررسیهای خویش، به فدیم (Phedime) دخترا تانس (Otance) - یکی از بزرگان دربار - که همسر گئوماتا بود، دستور دادند به طور پنهان بررسی کند که آیا گوشهای شاه بریده شده است با نه. (گئوماتا در جوانی مرتکب جرم شده و به عنوان کیفر، گوشهای وی را بریده بودند.) هنگامی که مشخص شد شاه کسی جز گئوماتانیست، چند نفر برای کشتنش پیمان بستند. سپس افراد مزبور خود را به حصار سیکایاهواتی (Sikaiahuvati) یا سیکتوواتیش (Sikthauwatich) واقع در ماد رسانیدند و پس از کشتن نگهبانان، بردیای دروغین را هلاک کردند. آن گاه سرِوی را به مردم نشان داده به کشت و کشتار و غارت مغان پرداختند.
بنا به گفتهی برخی از مورخان، دستور گئوماتا دایر بر ویرانی و انهدام اماکن مقدس محلی، به مسئلهی پرستش و کیش مردم جنبهی تمرکز میداد. این امر مایهی ناخشنودی آزادگان شهرستانها را فراهم ساخت و بنابراین وی فرصت نیافت تا اصلاحات مورد نظر خود را به مرحلهی اجرا بگذارد و در 29 سپتامبر سال 521 ق. م. یعنی تنها پس از هشت ماه فرمانروایی، به دست داریوش کشته شد. کتزیاس مورخ یونانی ، نام این مرد را اسپنته داته اسفندیار (= دادهی مقدسات) قید میکند. پوستی خاورشناس آلمانی این نام را مورد تأیید قرار داده و گئوماتا را لقب وی دانسته است. داریوش در کتیبهی خود مینویسد: «گئوماتا معابد را ویران ساخت و من دگر باره آنها را آباد کردم.» پوستی از این گفته چنین نتیجه میگیرد که «مغ مزبور یک زرتشتی متعصب بوده و چون در کیش زرتشت ساختن پرستشگاه کاری نادرست و همه جا خانهی خداست، وی دستور وی رانی معابد را صادر کرده بوده است.»
هردوت میگوید: «روزکشتن گئوماتا بزرگترین عید دولتی پارسها است. آنان در روز مزبور هر مغی را که یافتند، نابود کردند و اگر شب در نرسیده بود، همهی مغان هلاک شده بودند.» میتوان پنداشت که بر سر کار آمدن گئوماتا به تحریک مادها بوده است که میخواستند دست پارسیها را از سلطنت کوتاه و استقلال ماد را تأمین کنند.
بنا به نوشتهی هرودوت: داریوش و شش تن هم پیمان وی پنج روز پس از کشتن گئوماتا با یکدیگر هم سوگند شده برای تعیین آیندهی کشور به گفتگو نشستند. آنان پس از بحث و شور زیاد، قرار بر این گذاشتند که صبح روز بعد سوار بر اسب به اتفاق هم از شهر بیرون روند و اسب هر یک از آن هفت نفر زودتر از سایر اسبان شیهه کشد، راکب آن حیوان را به پادشاهی بردارند. (هفت نفر مزبور به طایفهی نجیبزادهی خاندان پارسی تعلق داشتند اینان عبارت بودند از:
1- وین دفرنا، پسر ویسپار، 2- داریوش، پسر ویشتاسب، 3- هوتانه، پسر ثوخره، 4- گئوبرووه، پسر مردونیه، 5-وی درنه، پسر بغابیغ نه، 6- بغبوخش، پسردادوهیه، 7- آردومنیش، پسروهوکه)،
«مهتر داریوش قبلاً اسب وی را به محل مورد توافق برد و مادیانی به آن حیوان نشان داد. بامداد روز بعد همین که هفت نجیبزاده بدان محل رسیدند، اسب داریوش بیاد مادیانی که در روز پیش دیده بود افتاد شیهه کشید و پادشاهی به داریوش رسید.»
روایت هرودوت بیشتر به افسانه میماند، زیرا داریوش متعلق به شاخهی فرعی هخامنشی، منسوب به خاندان شاهی و سردستهی کسانی بود که در برابر بردیای دروغین به پا خاسته بودند. و نظر به اینکه کمبوجیه جانشینی نداشت، پس از وی حقاً پادشاهی به داریوش میرسید. بنابراین ضرورتی نداشت که برای رسیدن به این حق مسلم از شیههی اسبی مدد گیرد.
حکومت داریوش کبیر
5-18- نام این پادشاه در کتیبههای هخامنشی داریواوش (Darayavaush) ، به زبان بابلی دریاووش، در لفظ مصری آنتریوش یاتاریوش، در متون یونانی داریوس (Dareios) و در تورات داریوش آمده است. پدرش ویشتاب یا هیستاسپ (Hystaspa) بر ایالت هیرکانی فرمان میراند.
چون داریوش به پادشاهی رسید، سرداران و امیران بزرگ دربار کمبوجیه در گوشه و کنار کشور سر به شورش برداشته دعوی استقلال کردند. نخستین نقطهای که به مجرد مرگ کمبوجیه شورش آغاز نهاد عیلام بود: آترینا (Atrina) پسر اوپادارما (Upadarma) که خود را از بازماندگان خاندان پادشاهی کهن آن سرزمین میدانست و نیاکانش به وسیلهی هخامنشیان از سلطنت بر کنار شده بودند، زمام کارهای عیلام را دست گرفت. داریوش بخشی از سپاه خود را به شوش گسیل داشت. آترینا به اسارت در آمد و داریوش بی درنگ فرمان داد تا او را به هلاکت برسانند. همچنین در بابل غوغایی عظیم به پا خاست، نیدین توبل (Nidintu-Bel) مدعی شد که فرزند نابونید پادشاه پیشین بابل است و خود را « نبو خود و نوسرسوم » نامید. پادشاه ایران با سپاهیگران آهنگ بابل کرد. ولی از آنجا که کشتیهای جنگی بابلیان در رود دجله و گروه انبوهی از سپاهیان در آن سوی رود آمادهی دفاع بودند، وی نتوانست از دجله عبور کند. پس حیلهای اندیشیده چنین وانمود کرد که آهنگ بازگشت دارد. این تدبیر کارگر افتد و داریوش با استفاده از غفلت دشمن دجله را درنوردید، با سپاه بابل روبهرو شد و آنها را دوبار شکست داد. نیدین توبل به بابل رفته در آنجا پناه گرفت و داریوش ناگزیر به محاصرهی شهر پرداخت. هنگامی که داریوش سرگرم محاصرهی بابل بود، باز هم در گوشه و کنار کشور شورش جریان داشت مثلاً در سوزیان یکی از ایرانیان ساکن شهر کاگاناکا (Kaganaka) به نام مارتیا از جانب شورشیان به ریاست برگزیده شد. اما اندکی بعد مردم بر او یاغی شده هلاکش کردند.
هردودت میگوید: یک نفر ایرانی به نام ژوپیر (= هرمزد فارسی) با صداقت حیرتانگیزی که از خود نشان داد، داریوش را به فتح بابل رهنمون شد. وی نزد شاه رفت و خواهش کرد دستور دهد تا گوشهایش را ببرند. آن گاه با تظاهر به فرار، نزد بابلیان رفت و وانمود کرد که مورد ستم قرار گرفته است و قصد دارد آنان را به پیروزی رهنمون شود و بدین وسیله کین خود را از داریوش بازستاند. بدین ترتیب هرمزد مورد اعتماد اهالی بابل قرار گرفت، به ریاست یک دسته از نیروهای آن شهر منصوب شد و شبانه راه ورود به بابل را بر سپاهیان ایران گشود.
درماد سپاهیان به تحریک فراارتس (Phraortes) نامی از مردم آن سامان- که خود را کشاتریتا (Kshatrita) و از اعقاب سیاگزار معرفی کرده بود- عصیان آغاز نهاده سرانجام وی را به پادشاهی برگزیدند. داریوش سرداری به نام ویدارتا را مأمور سرکوبی وی کرد و چون نبود آن دو به نتیجهی قطعی نرسید، داریوش به سردار مزبور دستور داد تا رسیدن خود وی از ادامهی نبرد خودداری کند.
در ارمنستان نیز آشوب برپا شد. داریوش یکی از سرداران ارمنی خود به نام دادارشیش (Dadarshish) را بدانجا گسیل داشت. این سردار سه بار با شورشیان به نبرد پرداخت، ولی کاری از پیش نبرد. دادارشیش احضارو والومیزا (Valomiza) سردار ایرانی به جای وی اعزام شد، اما وی نیز نتوانست شورش ارمنستان را فرو نشاند و ناگزیر به انتظار رسیدن شاه ایران دست از جنگ برداشت.
پادشاه ایران پس از فتح بابل به سوی ماد رفت. در نبردی که بین او وفراارتس در گرفت، شورشیان به کلی نابود شدند. فراارتس به ری گریخت، ولی گماشتگان شاه وی را گرفتار و زندانی کردند. آن گاه به دستور داریوش گوش و بینی و زبانش را بریده چشمانش را از کاسه بیرون آوردند و برای مدتی وی را با همین وضع در دربار نگاه داشتند- تا عبرت سایرین گردد! سرانجام فراارتس در همدان به درا آویخته شد و کسانش نیز به هلاکت رسیدند.
در ایالت ساگارتی (Sagartie) یعنی ناحیهی کوهستانی آربل (Arbel) که امروزه مسکن طوایف کرد است، چیتراتاخما (Tchitratakhama) که خود را از بازماندگان سیاگزار میدانست، گروهی را پیرامون خود گرد آورد و با حکومت مرکزی مخالفت آغاز نهاد. داریوش سپاهی را که از اختلاط مادها و پارسها تشکیل داده بود، تحت فرماندهی با خمااسپاد بدان سامان گسیل داشت. این سردار شورش را فرونشاند و به دستور داریوش فرمانده آنان را به دار آویخت.
در ایالتهای پارتین و هیرکانی نیز آشوریهایی بر پا گردید. اما این شورشها با مجاهدتهای هیستاسپ (پدر داریوش) که بر آن نواحی فرمان میراند، فرو نشست.
ایالت مارگیان پس از بروز یک طغیان به تصرف یکی از مدعیان سلطنت درآمد که فرادا (Frada) نام داشت. داریوش، دادارشیش ساتراپ باکتریان را مأمور دفع این طغیان کرد. دادارشیش به خوبی از عهدهی مأموریت خویش بر آمد و آن خطه را از وجود شورشیان پاک ساخت.
یکی از بزرگان پارسوابه نام واهیازداتا (Vahyazdata) خود را پسر کوروش نامید و سپاهیان مقیم آن سرزمین ادعای وی را پذیرفتند. داریوش بخشی از نیروهای خود را به فرماندهی آرتاواردیا (Artawardyia) بدان خطه فرستاد و سردار مزبور طی دو نبرد، فتنهی پارسوا را فرو نشاند.
به دستور داریوش، واهیازداتا در شهر هووادایی چایا (Huvadaitchaya) به دار آویخته شد. واهیازداتا پیش از اسارت، گروهی از کسان خویش را به ایالت آراشوزی فرستاده بود که تحت فرمانروایی و ادارهی ویوانا قرار داشت. کسان واهیازداتا پس از دوبار شکست، در یکی از قلاع آرشوزی متخصن شده، بنای مقاومت و پایداری با سپاهیان ویوانارا گذاشتند. منتهی این پایداری نتیجهای نبخشید و عاقبت به چنگ ویوانا افتاده همگی هلاک شدند.
در همان حال که سپاهیان داریوش به فرماندهی سرداران مقتدر وی در گوشه و کنار کشور به زد و خورد با شورشیان سرگرم بودند، مردم بابل به تحریک یکی از ارمنیان که آراخا (Arakha) نام داشت و خود را «نبو خود و نوسور» مینامید، برضد نیروهای شاه سر به طغیان برداشتند. ولی این شورش نیز در اثر مجاهدت و حسن تدبیر ویندافارنس (Vindapharnes) فرمانده مادی کوروش که بیدرنگ خود را به بابل رسانیده بود، سرکوب شد و شورشیان و رهبر آنها به هلاکت رسیدند.
بدین ترتیب سرداران داریوش در مدت هفت سال و طی نوزده جنگ توانستند مدعیان سلطنت را از میان بردارند و با پایان یافتن شورشها، در متصرفات وسیع هخامنشیان آرامش برقرار گردید.
در آن هنگام که اوضاع داخلی دستخوش شورش و آشوب بود، ارواتس (Oroites) ساتراپ لیدی، پلیکرات (Polycrate) جبار ساموس را به بهانهی طوطعه بر ضد پادشاه به قتل رسانید. از آنجا که ساتراپ مزبور خود بر سر آن بود که با استفاده از هرج و مرج داخلی زمام کارها را در دست گیرد، داریوش سرداری بوگایوس (Bugaios) نام را مأمور سرکوبی وی کرد. فرمانده مزبور به سال 519 ارواتس را از میان برد و آرامش و سکون را در لیدی برقرار ساخت.
داریوش به مصر رفت. در آنجا به وی خبر دادند که آریاندس (Aryandes) والی مصر سر استقلال دارد و حتی به ضرب و نشر سکههایی مبادرت ورزیده است که از لحاظ عیار و ظرافت بر مسکوکهای داریوش میچربد و منظورش ار انجام این کار این است که برتری خود را نسبت به شاهنشاه ایران به اثبات رساند. داریوش والی مزبور را از کار بر کنار کرده، وی را به هلاکت رسانید. (517 پ. م.) شاه ایران به هنگام اقامت در مصر نسبت به روحانیان کاهنان آن کشور نهایت احترام را به کار برد و به این ترتیب اطمینان حاصل کرد که پس از بازگشت به کشور خود در مصر طرفدارانی دارد که حقوق و منافع ایران را حفظ خواهند کرد.
بنابر نوشتهی هرودوت، مردم سیرانائیک بر پادشاه خود « آرکزیلاس » که مردی ستم پیشه بود شوریده او را هلاک کردند. فریتیما (Pharitima) مادر پادشاه سرانائیک نزد والی ایرانی مصر رفته از او یاری خواست. لشکریان پارسی که به همراه فریتیما فرستاده شده بودند، برقه را در محاصره گرفته پس از تسخیر شهر مزبور، کشندگان «آرکزیلاس» را به مادرش تسلیم کردند و وی آنان را به دار آویخت. پس از آن سپاهیان ایرانی راه سیرن را در پیش گرفته تا شهر اوس پرید Evesperides) = بنغاری کنونی) پیش رفتند، و این شهر دورترین نقطهای از قارهی آفریقا بود که ایرانیان در تصرف داشتند. در جغرافیای تاریخی قدیم ایران میخوانیم که داریوش در کتبهی نقش رستم، کرخایاقرطاجنه را جزو ممالک ایران به شمار آورده است. ولی از نوشتههای ژوستن چنین برمیآید که این کشور نه از ایران فرمان میبرد. و نه بدان کشور خراج میپرداخت. تاریخنگار مزبور مینویسد که «در این هنگام فرستادن داریوش، شاه پارس، بدانجا وارد شدند تا مردم را از قربانی انسانی و خوردن گوشت سگ نهی کنند و از آنان بخواهند که به جای سوزاندن اجساد مردگان، آنها را به خاک بسپارند. علاوه بر این، داریوش از مردم آن کشور برای شرکت در جنگی که با یونان در پیش داشت، یاری میطلبیدند. کارتاژیان از تعهد و اعزام کمک خودداری کرده ولی سایر دستورهای شاه را پدیرفتند. اما قربانی انسانی در کارتاژ بدین ترتیب بود: طبق رسم متداول در آن کشور، مادران دیندار، کودکان خود را بر روی دو دست بت ولوخ ، ربالنوعشهر- که به طور افقی رو به جلو باز شده بود- مینهادند. آنگاه در زیر آن آتشی برمیافروختند تا کودک کباب و بدین وسیله قربانی شود. داریوش که این نوع قربانی کردن را کاری غیر انسانی میدانست، به کارتاژیان دستور داد تا انجام آن را ترک کنند- و این یکی از افتخارات بزرگ ایران است.
داریوش پس از هفت سال جنگ و ستیز- که به وسیلهی آنها شاهنشاهیش در آسیای غربی به رسمیت شناخته شد- فرصتی کوتاه به دست آورد تا دربارهی وضع شاهنشاهی بزرگی که به ناگهان در اختیارش قرار گرفته بود، به اندیشه پردازد. در سالهای شورشزا، هرج و مرج برخی از بخشها را فرا گرفته و در ساختمان شاهنشاهی وی سیستمهایی را آشکار ساخته بود که تصور وجود آنها نمیرفت. داریوش که مردی کاردان و با تدبیر بود، در باقیماندهی دوران دراز و ثمربخش پادشاهی خویش، بیشتر نیروی خود را در راه نوسازی حکومت به کار برد.
نخستین کاری که میبایستی دربارهی آن تصمیم گرفته میشد، گزینش محلی مناسب برای پایتخت بود. حتی هنگامی که هنوز پارس در آتش شورشها میسوخت، به نظر میآمد که داریوش آهنگ آن دارد که در زادگاه خود یک مرکز نوین شاهنشاهی بنیاد نهد. داریوش پیش از آنکه ایلام را از نو بگشاید، به طور موقت در شوش ماند و در آنجا کاخ با شکوهی برپا کرد و هنوز سال بحرانی 512 به پایان نرسیده بود که در کاخ مزبور مستقر گردید.
تشکیلات داخلی کشور در زمان داریوش
5-19- بنا به گفتهی هرودوت، داریوش سراسر متصرفات امپراطوری را به بیست یا بیست و شش ایالت - یا ساتراپی به زبان یونانی- تقسیم کرد. اما داریوش در کتیبهی نقش رستم شمار این ایالات را سی واحد قید کرده است. پادشاه به هریک از ایالات یک نفر والی میفرستاد که یونانیان او را ساتراپ و ایرانیان خشتریاوان مینامیدند- و امروزه فرماندار یا شهربان خوانده میشود. در ضمن برای آنکه از تمرکز قدرت در دست فرد واحد جلوگیری شود و کثرت نفوذ و قدرت ناشی از تمرکز شور استقلال در سرهای فرمانروایان ایالات نیفکند. یک نفر را به عنوان فرمانده نیروهای پادگان و به همراه او مأموری را با شغل دبیری به هر ناحیه گسیل میداشت. فرمانده قوا و دبیر در نهان بر کار یکدیگر نظارت داشتند و دبیر احکام را مستقیماً از مرکز به دست میآورد. دبیر در واقع حکم بازرس و جاسوس شاه را داشت و مأمور بود در کار والی فرمانده نیروها تجسس کند و معلوم دارد که آیا احکام و فرامین مرکز به خوبی اجرا میشود یا نه و در نتیجه وظیفهی وی اقتضا میکرد که مستقیماً با مرکز کشور در تماس باشد. - یونانیان فرمانده قوا راکارانس (Karanos) مینامیدند. هر ایالت دارای قلعههایی مستحکم بود و گروهی به نام ارگاپات مسئولیت نگاهداری آنها را به عهده داشتند. علاوه بر تشکیلات موجود در هر ایالت، در مرکز کشور سازمانی برای حفظ امنیت عمومی تشکیل شده بود که در هر ایالت یک شعبه داشت. کار عمده و مهم این شعب، فرستادن آگاهیهای لازم در مورد فرمانروایان و فرماندهان به ادارهی کل بود که چنان که گفتیم، در مرکز قرار داشت. علاوه بر این تشکیلات - که تا آن زمان در هیچ یک از کشورها سابقه نداشت- هر سال از طرف پادشاه یک هیت بازرسی- که اعضای آنها چشم و گوش شاه خوانده میشدند- به ولایت فرستاده میشد. گروهی سپاهی این هیت را همراهی میکردند تا در موقع لزوم آن را از کمک نظامی خویش برخوردار سازند.
داریوش برای ایجاد سرعت در امر لشکرکشی، در سراسر کشور با ایجاد راههای بسیار دست زد که مهمترین آنها به «راهشاهی» معروف بود. این راه که سارد را به شوش میپیوست، به قول هرودوت 2400 کیلومتر درازا داشت. راه مزبور از سارد پایتخت لیدی سابق شروع میشد، پس از گذشتن از فریجیه (فریجیه یا فریگیا در مرکز آسیای صغیر و شهرهای مهم آن قونیه، سیزیک، ابیدوس ترواوگوردیوم بود. فریگیان شدیداً در برابر هیتیان پایداری کردند، ولی در سال 700 پ. م. کشورشان ضمیمهی لیدی شد.) به رودهالیس (قزل ایرماق کنونی) و از آنجا به پتریوم پایتخت قدیمی اقوام هیت میرسید. سپس برای رسیدن به فرات و ساموزارت (Samozarte) ، از قسمتهای کوهستانی میگذشت، در نینوا رود دجله واقع در نزدیکی موصل را پشت سر میگذاشت، در امتداد این رودخانه در راهی که امروزه موصل را به بغداد میپیوندد ادامه مییافت و پس از عبور از سوریان به شوشتر منتهی میشد. در فاصلههای معینی از این راه، مهمانخانههایی به منظور استراحت مسافران بنا شده بود. همچنین در هر یک از این نقاط گروهی نظامی مستقر شده بودند تا از دامنههای صعبالعبور سلسله کوهها محافظت کنند. علاوه بر این، در قلعههای مستحکم جادهی مزبور پادگانهای نظامی استقرار یافته بود.
در منزلهای بین راه اسبان تندرو وجود داشت تا چاپارها چه در زمان صلح و چه در مواقع جنگ و لشکرکشی بتوانند در کوتاهترین مدت و با شتاب تمام احکام و فرمانها را به ولایات و ساتراپها برسانند. ترتیب رساندن نامه و فرمان به این نحو بود که پیک یا چاپاری آن نامه یا فرمان را حمل و در منزلی که بدان میرسید، تسلیم چاپار بعدی میکرد و این ترتیب همچنان ادامه مییافت. تا بالاخره نامه یا فرمان به صاحب آن ارائه گردد. چاپارها با رعایت این مراتب که به وسیلهی داریوش سازمان یافته بود، راهی بسیار دراز و دشوار را تنها در مدت یک هفته میپیمودند، در حالی که کاروانهای تجاری برای طی این راه نود روز صرف میکردند. در زبان پارسی قدیم چاپارهای مزبور و حرکت آنها به وسیلهی اسبان تازه نفس را آنگارایون (Angareioun) میگفتند.
جادهی قدیم که بابل را از راه کرخمیش (Karkhemish) به مصر میپیوست، به جادهی عمدهی دیگری که از بابل به حلوان ، بیستون و همدان میرفت، ملحق میشد. با پیروزیهای تازهای که در مرزهای شرقی شاهنشاهی ایران به دست آمد، این راه تا درهی کابل علیا گسترش یافت و از آنجا در امتداد جریان رود مزبور به درهی سند رسید. همچنین در کنار این جادههای بزرگ، احداث گردید. در میان جادههای اخیر باید از راهی نام ببریم که شوش را به تخت جشمید پیوند میداد. قسمتی از قطعات سنگ فرش شدهی این جاده در ناحیهی بهبهان شناخته شده است. در مسیر این راه، در نزدیک فهلیان باقیماندههای یک سایبان سلطنتی وجود دارد که پایههای ستون سنگی آن به سبک خاص شوشی پایتخت جمشیدی است. این راه در فاصلهی میان فهلیان و نیشابور به سمت چپ میپیچید و از طریق ابواب پارس به فلات ایران باز میشد. جادهی دیگری از لرستان میگذشت و شوش به همدان - که درباریان ماههای گرم تابستان را در آن میگذارانیدند- متصل میساخت.
داریوش برای تأمین امنیت و استقرار آرامش و سکون نقاط مختلف کشور خویش نیرویی به نام سپاه جاویدان به وجود آورد. وجه تسمیهی این نیرو آن بود که هر وقت یکی از افراد سپاه مزبور در اثر مرگ یا جنگ تلف میشد، جای او را با یکی از افراد ورزیدهی جدید پر میکردند. سپاه جاویدان از پیاده نظام و سواره نظام تشکیل میشد و شمار افراد آن به ده هزار تن میرسید. علاوه بر این ده هزار سپاهی، چهارهزار سوراه و پیاده مأمور حفاظت کاخ سلطنتی بودند. نظر به اینکه سپاه جاویدان وظیفهی برقراری نظم و ترتیب ایالتها را به عهده داشت، میتوان آن را با ژاندارمری تطبیق داد.
تا پیش از دوران سلطنت داریوش، مالیات سازمان منظمی نداشت و عاملان دولت بنا به میل و سلیقهی خویش از مردم مالیات میگرفتند. به گفتهی مورخان یونانی، داریوش مالیات ایالتهای تابع را به دو نوع نقدی و جنسی تقسیم کرد و مقرر داشت که از هر ایالت به فرا خور استعداد اقتصادی آن مالیات گرفته شود. برای مثال، وی آسیای صغیر را به چهار ناحیهی مشخص تقسیم کرد که هر یک از آنها به تفاوت از چهارصد تا پانصد تالان ] 1 [ میپرداخت. یونانیان میگویند مالیات کل کشور ایران سالانه هیجده هزار تالان بود و ایرانیان تالان را از وزن بابلی اخذ کردهاند. همان طور که گفته شد، بخشی از مالیات نیز به صورت جنسی از مالیات دهندگان گرفته میشد. ایالت پارس از پرداخت مالیات معاف بود و در عوض هدایایی برای پادشاه ارسال میداشت.
طرز کار داریوش در زمینهی اخذ مالیات، عادلانه و به نحوی بود که پرداخت آن بر دوش تأدیه کنندگان سنگینی نمیکرد و آنان را گرفتار فقر و فاقه نمیساخت. پلوتارک در این زمینه چنین مینویسد: «داریوش پس از تعیین میزان مالیاتها و تقسیم آن به نقدی و جنسی، در صدد بر آمد تا تعیین کند که آیا مردم قدرت پرداخت آن را دارند یا نه. مع هذا پس از آنکه از گران نبودن بار مالیاتهای وضع شده اطمینان حاصل کرد، میزان تعیین شده را به نصف تقلیل داد و اظهار داشت که چون هر ولایتی برای هزینههای خود عوارضی از مردم اخذ میکند، باید از مقدار مالیات کاست تا بر کسی تحمیل نشده باشد.»
یکی دیگر از اقدامات داریوش کبیر ایجاد مجدد ارتباط بین دو دریای مدیترانه و سرخ از طریق یکی از شاخههای رود نیل بود. توضیح آنکه به سال 609 پیش از میلاد نشائو پادشاه مصر کانالی بین آن دو دریا حفر کرده ولی بعداً کانال مزبور پر و فاقد استفاده شده بود. داریوش با توجه به اهمیت این راه آبی، دستور داد آن را پاک و قابل بهرهبرداری کنند. حفریات مصر معلوم میدارد که داریوش به هنگام افتتاح کانال مزبور در مصر حضور داشته است. در ضمن آثاری که در تنگهی سوئز کشف گردیده، از داریوش نیز کتیهای در مورد کانال مزبور به دست آمده است.
داریوش برای آسان شدن کار دادو ستد، سکهای به نام دریک به وجود آورد که از طلای خالص تهیه و بر یک طرف آن تصویر تیراندازی تیرو کمان در دست نقش شده بود.
داریوش پس از تسخیر یک سرزمین با منکوب کردن شورشیان گوشه و کنار کشور، با شکست خوردگان خوش رفتار میکرد و چنانچه دوستی او را میپذیرفتند، از یاریشان دریغ نمیورزید. کتیبههای بازمانده از این پادشاه، نکتهی مورد اشاره را به خوبی نشان میدهد. از جمله مسائلی که در نزد داریوش اهمیت فراوان داشت آن بود که فرمانهایش موبهمو اجرا گردد و ارادهاش در سراسر متصرفات ایران محترم شمرده شود.
پژوهشهایی که توسط دانشمندان خارجی در متون کتیبهها و الواح باقیمانده از داریوش در بیستون، تختجشمید، شوش و نقش رستم صورت گرفته است این نکته را مسلم میدارد که بین فرمانهای این پادشاه و قوانین حمورابی ] 2 [ همانندیهایی وجود داشته و داریوش از قوانین مزبوره استفادههای فراوان برده است. الواح داریوش به زبانهای مختلف آرامی، بابلی و فارسی قدیم نوشته شده به مراکز همهی ساتراپها ارسال میگردید. اینک به منظور معرفی داریوش کبیر از زبان خود او، مفاد کتیبهی بزرگ آن پادشاه را که در نقش رستم به دست آمده است، به نظر خوانندهی ارجمند میرسانیم:
«خدای بزرگی است اهورامزدا که آبها را آفرید. او این سرزمین را آفرید. او انسان را آفرید: نیکیهای او به انسان که وی آفریده، ارزانی شده است. داریوش، شاهیگانه، شاهی از شاهان بسیار که دارای فرمانهای بسیار است. منم داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه ممالک جهان از هر زبان، شاه این ناحیهی بزرگ و وسیع، پسر ویشتاسب هخامنشی، پارسی فرزند پارسی. به لطف اهورامزدا اینها هستند ممالکی که من خارج از پارس گرفتهام و در آنها من تسلط دارم، خراج آنها به من میرسد و هر چه از سوی من بدانها فرمان داده شود، آن را مجری میدارند و تصمیمات من مورد احترام قرار میگیرد: ماد ، عیلام ، پارت ، هرات ، بلخ ، سغد ، خوارزم ، زرنگ ، رخج ، ثتهگوش (افغانستان مرکزی)، قدو (Gadu) ، گندار ، هند ، اپونیه کیمریان آمیرگی ، بابل ، آشور ، عربستان ، مصر ، ارمنستان ، کاپادوکیه ، ساروس ، یمن ، اسکودره (Skudra) ، کرسه (Karsa) ، آنچه بدی به کار رفته بود، من به خوبی بدل کردم. سرزمینهایی که خرافات و جنگ در میانشان بود و یکدیگر را میکشتند، بلطف اهورامزدا یکدیگر را نکشتند، و من هر یک را به جای خود مستقر کردم، و آنها تصمیمات را به اجرا در آوردند، و دیگر قوی ضعیف را نمیزند و غارت نمیکند. اهورامزدا به همهی مغان مرا حفظ کنند، من و سرای مرا و لوحهای که نوشته شده است.»
لشکرکشی داریوش به سکستان اروپا
5-20- در همان سال که روستائیان مصری به نوسازی کانال سرگرم بودند، داریوش خود را برای نخستین لشکرکشی به اروپا آماده میکرد. کمی پیش از آن، آریا رامنس شهربان (والی) کاپادوکیه از دریای سیاه گذشته برای یورش به سوی سکاهای اروپا ] 3 [ با کرانههای شمالی این دریا آشنایی پیدا کرده بود. در سال 513 پیش از میلاد داریوش از شوش به راه افتاد و بوسیلهی پلی که توسط ماندروکلس ساموسی با قایق ساخته شده بود، از بسفر گذشت. آن گاه ششصد کشتی که بیشتر آنها به وسیلهی ناخدایان ورزیدهی یونانی هدایت میگردید، از طریق دریای سیاه به ایستر عزیمت کرده پل دیگری در آنجا احداث کردند. در آنجا گوتیها و بازماندهی تراکیا اظهار اطاعت کرده سر به فرمان نهادند. سپاه ایران پس از گذشتن از رودخانه، به سرزمین سکاها پای نهاد.
منطقهی مزبور مسکن صحرا نوردان ایرانی بود که همواره بر پشت اسب زندگی میکردند و خانوادههای خویش را بر روی چهار چرخههای چادرداری که به وسیلهی گاو کشیده میشد، از این سو بدان سو میبردند. یک سده پیش از آن، کوچنشینهایی از میلتوس در آن کرانهها مسکن گزیده بودند. اینان اشیاء زینتی و زیور آلات را با غله مبادله میکردند. ولی آشنایی با هنر یونانی، چندان تغییری در رسوم ابتدایی و وحشیانهی ایشان به وجود نیاورده بود. آنها از شیر ترشیدهی مادیان لذت میبردند و این غذا را در کاسههایی مینوشیدند که از سر انسان درست شده بود. نخستین دشمنی که کشته میشد، خونش را مینوشیدند، از پوستش ترکش میساختند و پوست و موی سرش را در تهیهی جامه و دستمال مورد استفاده قرار میدادند. هنگامی که سرکردهای میمرد هم خوابهها، پیاله برها، آشپزها و اسبهای سواریش را میکشتند، تا با سرور خود راهی آن جهان شوند. نیزهها گرداگرد او بر پا میداشتند و بر آنها آسمانهای از چوپ و چرم میزدند. پیالههای زرینی که از یونان میآوردند، در کنار او میگذاشتند و تمام آنها را با پشتهای از خاک و سنگ میپوشانیدند. بسیاری از این پیالهها از زیرخاک بیرون آورده شده است. با نزدیکشدن داریوش، سکاها سرزمین خود را ویران نموده. گوشه گرفتند و کمانداران سوارشان به جای سپاهیان داریوش افتادند. سواران کماندار قوم سپاه داریوش را در چنان تنگنایی قرار دادند که شاه ایران جز عقبنشینی چارهای ندید. داریوش برای نگهبانی از پلی که مورد بحث قرار گرفت، مدت محدودی تعیین کرده بود که محافظان میبایستی در انقضای آن مدت به کار خویش خاتمه دهند. اما خوشبختانه آنان کار خود را همچنان ادادمه داده بودند و به همین دلیل داریوش توانست از میان تراکیه به سس تس باز گردد. داریوش سپس از هلسپونت گذشته به آسیا رسید، ولی هشتاد هزار سرباز تحت فرماندهی مگابازوس یا مگابیز Megabyse پشت سرگذاشت و مقرر داشت که جنگ را ادامه دهند. در همین حال داریوش از پادشاه سکاها اطاعت و فرمانبرداری خواست. ولی شاه مزبور در عوض پاسخ، یک پرنده، یک موش، یک وزغ و پنج عدد تیر نزد داریوش فرستاد، وگبریاس (Gobrias) معمای مزبور را که در واقع جواب غیرمستقیم دشمن بود، بدین ترتیب حل و تعبیر کرد. «اگر چون پرنده پرواز کنی، یا مانند موش به سوراخ فروروی، یابسان وزغ به باتلاق پناهبری، از تیرهای ما در امان نخواهی بود.» سکاها نسبت به داشتن رابطه با یونانیان ابراز تمایل کرده از آنها خواستند تا پلی را که بر روی دانوب بسته شده بود، من همدم سازند. اما از آنجا که دیکتاتوران یونان وجود پادشاه و نیروهای ایران را استمرار بخش بقا و مایهی ادامهی سلطه و سروری خویش میدانستند، بدین خواست تن در ندادند. مگانیز که به اتفاق هشتاد هزار سرباز برای ادامهی جنگ و تصرف مقدونیه و تراس در یونان مانده بود. در مأموریت خود کامروا شد و آمینتاس (Amintas) پادشاه مقدونیه تبعیت ایران را قبول کرد.
لشکرکشی داریوش به یونان
5-21- در سال 510 پیش از میلاد، هیپیاس (Hipias) از خاندان پیزیسترات (Pisistrate) جبار آتن، به وسیلهی مردم آن شهر رانده شد. به سیگایوم (Sigeium) واقع در تروآد (Troade) پناهده شد. پس از مدتی با آرتافارنس (Artapharnes) فرمانروای سارد ارتباط به هم رسانده او را بر علیه مردم آتن تحریک کرد. به سال 506 پیش از میلاد، مردم آتن نمایندهای نزد آرتافارنس اعزام داشته، از وی تقاضا کردند که از پشتیبانی و یاری هیپیاس دریغ ورزد. اما فرمانروای سارد از آتنیان خواست که راه بازگشت جبار رانده شده را هموار سازند. این اختلاف نظر و نیز شورش جزایر ایونی موجب شد که یک سلسله جنگ و زد و خورد بین ایران و یونان به وقوع پیوندد.
در هنگام لشکرکشی داریوش به سرزمین سکها، هیستیوس (Histiaius) جبار شهر میله بنا به دستور شاهنشاه ایران بوسیلهی کشتیهای خویش پلی در مصب رود از دانوب احداث کرد و داریوش در ازاء این خدمت، حکومت میرکینوس (Mirkinos) از شهرهای ایالت تراس را نیز به عهدهی وی گذاشته بود. اما به موجب گزارش یکی از مأموران مرکزی، پس از اندک مدتی هیستیوس استحکاماتی در آن شهر به وجود آورد. داریوش او را به شوش احضار و زندانی کرد و داماد وی آریستاگوراس Aristagoras حکومت میله را در دست گرفت. هیستیوس از زندان شوش با داماد خویش رابطه برقرار کرده او را به شورش بر ضد حکومت مرکزی برانگیخت - معروف است که هیستیوس کسی را نزد آریستاگوراس فرستاد و طی یک پیام شفاهی به وی دستور داد که سر آن شخص را بترا شد و آنچه را که بر پوست سرش نوشته شده است بخواند و برابر آن رفتار کند و گویا به همین دلیل بود که آریستاگوراس از خواست پدر زن خویش آگاه شده در برابر داریوش علم طغیان برافراشت. چنین به نظر میرسد که طراح شورش موقع مناسبی را برگزیده باشد، زیرا آریستاگوراس ساتراپ سارد را به حمله بر جزیرهی ناکسوس (Naxos) تحریک کرده بود. اما والی سارد خیانت کرد و شورشگر توفیقی به دست نیاورد. آریستاگوراس که بر جان و جایگاه خویش بیمناک بود و میدانست که از طرف ایران مورد مؤاخذه قرار خواهد گرفت، از حکومت کناره گرفت. مردم میله سر به شورش برداشتند و تلاش جباران دیگر نقاط مجمعالجزایر ایونی و از آن جمله تیران ناکسوس کاری از پیش نبرد و مردم شهر سپاهیان ایشان را به میله راه ندادند. آریستاگوراس متوجه اسپارت شد، اما آن دولت نیز از یاری وی دریغ ورزید. در این میان حکومت آتن بیست، و شهر اریتره (Eritreh) واقع در جزیرهی اوبه (Eubee) پنج فروند کشتی برای کمک شورشیان میله بدان شهر گسیل داشتند. با وجود آنکه کمکهای مزبور بسیار ناچیز و غیر کافی بود، معهذا موجبات دلگرمی مردم را فراهم آورد. آنها به سارد لشکر کشیده حصار اطراف آن را گشودند و به آتش کشیدند. ولی چون موفق نشدند بر استحکامات داخلی شهر دست یابند، ناگزیر عقبنشینی کرده و ضمن راه در نزدیکی اِفِس Ephese به وسیلهی دستهای از سپاهیان ایرانی نابود گردیدند، و آتنیها نیز از ادامهی کمک به میله دست کشیدند.
تصرف بخشی از سارد به توسط شورشیان میلهای و آتنیان یاری کنندهی آنان، از نظر شاهنشاهی مقتدر ایران حادثهای کوچک بود که جز نابودی طغیانگران نتیجهای به بار نیاورد. اما همین رویداد کم ارزش در میان ساکنان جزایر یونانی چنان سروصدایی به راه انداخت که موجبات خشم شدید داریوش را فراهم آورد و وی در تحت تأثیر عصبانیت ناشی از این موضوع، دستور داد یکی از خدمتگزاران همواره به هنگام صرف غذا این حادثه را به یادش آورد.
شورشیان میله در نتیجهی بروز این واقعه بر خیره سری خویش افزوده، در جزایر کاری (Carie) و پدازوس (Pedasos) چند پیروزی به دست آوردند. اما در پی این پیروزی، نیروی دریایی یونان که از 353 فروند کشتی تشکیل شده بود توسط 600 فروند کشتی فنیقی که در استخدام ایران بود، در جزیرهی لاده (Ladeh) واقع در مقابل میله به کلی نابود گردید. (496 پ.م.) با این شکست، شهر میله که از مهمترین بلاد جزایر ایونی بود به تصرف ایرانیان درآمد، مردان شهر طعمهی شمشیر شدند و زنان و کودکان به آمپه (Amped) واقع در کنار دجله انتقال یافتند.
در آن هنگام که شورش و اعتشاش بر جزایر یونانی حکمفرما بود، دولت ایران نیروهای مقیم تراس و مقدونیه را احضار کرد و این کار موجب استقلال آن ایالت شد. در خلال این احوال دولت آتن نیز به تجدید نیروی دریایی خود پرداخت. داریوش که در نظر داشت دوباره نفوذ خود را در تراس مستقر سازد، به سال 493 پیش از میلاد سرداری به نام مردونیه ( مردونیوس Mardonius ) را مأمور اجرای این امر کرد. فرمانده مزبور به آسانی آن ناحیه را به تصرف درآورد و الکساندر پادشاه مقدونیه را وادار ساخت تا مجدداً قراردادی را بپذیرد که بین پدرش آمینتاس و دولت شاهنشاهی ایران بسته شده بود. چنین به نظر میرسید که با این اقدامها، کار یونان یک سره شده باشد. ولی بخش اعظم کشتیها که مأموریت حمل خواربار سپاهیان ایران را به عهده داشت، در اثر طوفانی سخت غرق شد و در نتیجه کار حمله به یونان به طور موقت تعطیل گردید. در سال 492 مردونیه احضار گردید و به جای وی دو سردار مادی و پارسی به نام داتیس (Datis) و آرتافرن (Artaphwrne) مأمور عزیمت به یونان شدند. سپاه ایران پس از اصلاح و تقویت نیروی دریایی، راه یونان در پیش گرفت. بیشتر جزایر بین راه و از جمله جزیرهی اژین (Egine) بیهیچ مقاومتی فرمانروایی ایران را پذیرا شدند. فرماندهان نیروهای ایرانی دشت آلایا (Alaya) واقع در سیکیسی (Cikicie) را برای گردآمدن سپاهیان برگزیدند. هنگامی که کار تجمع قوا به پایان رسید، جنگجویان مزبور با 600 فروند کشتی رهسپار یونان شدند. نیروی دریایی ایران به مجرد رسیدن به جزیرهی ناکسوس محل مزبور را به تصرف در آورد و اهالی آن را به عنوان برده به ایران فرستاد. اما جزیرهی دلوس (Delos) به سبب وجود معبد بزرگی که در آن وجود داشت، مورد تعرض قرار نگرفت. سپس جزیرهی اریتره تسخیر گردید و نظر به اینکه اهالی آن در تخریب و سوزاندن شهر سارد شرکت کرده بودند، جزیره به آتش کشیده شد و گروه انبوهی از ساکنانش اسیر و به شوش اعزام گردیدند. در تمام این جنگلها آتن بیطرفی اختیار کرد و در زمینهی کمک به مناطقی که به وسیلهی ایرانیان مورد هجوم و تصرف قرار میگرفت، کوچکترین گامی برنداشت.
هیپیاس (که همان شاگرد سقراط است)، جبار آتن که به نیروی ایران پیوسته بود، توصیه کرد که کشتیهای جنگی ایران در خلیح ماراتون (Maraton) متوقف شده به پیاده کردن نیرو بپردازند. خلیج مزبور در فاصلهی کمی از آتن قرار گرفته بود. دشت معروف ماراتون نیز که برای عملیات نظامی سواره نظام ایران مناسب مینمود، تنها 24 میل با آتن فاصله داشت. مردم آتن با آگاهی از نزدیک شدن سپاه ایران در صدد بر آمدند تا از میان جزایر یونانی نشین جنگجویان و متحدانی برای خود فراهم آورند. اما علیرغم کوشش فراوانی که به کار برده شد، تنها یک هزار تن از اهالی پلاته (Platee) در این کار پیشگام شدند، در صورتی که اسپارتیان به طور کلی از یاری آنان سرباز زدند. دو سپاه ایران و یونان مدت چند روز بدون هر گونه اقدامی در برابر هم قرار داشتند. علت این امر آن بود که برتری چشمگیر شمار سپاهیان ایران جرأت حمله را از یونانیان سلب کرده بود و فرماندهان نیز در حال تردید به سر میبردند. سر انجام یکی از همان سرداران در جلسهی مشاورهی پولمارک (Polemarque) فرمانده کل قوا را متقاعد ساخت که تنها وسیلهی نجات آنان، پیش قدمی در حمله بر ایرانیان است. وی که میلتیاد (Mitiades) نام داشت، دو جناح نیروی آتن را تقویت و به طور ناگهانی آغاز به حمله کرد و چون بدین طریق پیشرفت کامل سپاهیان خود را تأمین کرده بود، دو جناح مزبور را به سوی قلب لشکر ایران فرستاد. سواران ایرانی که در تیراندازی ورزیدگی و استادی تمام داشتند، نتوانستند به شایستگی از موقعیت استفاده کنند. بر خلاف پندار مورخان قدیم و جدید ایران، علت این امر وسعت کم مارتوان بود که از توسعهی دامنه و ادامهی عملیات سواره نظام ایران جلوگیری میکرد.
جنگ تن به تن آغاز گردید و ایرانیان که در این نوع نبرد ورزیدگی یونانیان را نداشتند، ناکام مانده عقبنشینی کردند و به کشتیهای خود بازگشتند.
وضع مصر در دوران داریوش
5-22- چنان که پیش از این اشارت رفت، در دوران پادشاهی داریوش حکومت مصر در دست آریاندس بود. وی که توسط کمبوجیه به فرمانروایی مصر رسیده بود، پیوسته بر آن بود که با دست انداختن بر مناطق مجاور آن سرزمین، بر وسعت قلمرو خود بیفزاید. در همان اوان اقوام دوری (Dorie) ساکن سیرن (Cyrene) پادشاه خویش آرکزیلاس سوم را از سلطنت عزل کرده، به بیرون کشور رانده و در بارکا (Barka) به قتل رسانده بودند. آریاندس موقع را برای تجاوز به سرزمین سیرن واقع در مغرب مصر مناسب دید. دستاویز آریاندس در این تجاوز چنین بود: «چون فری تیما (Phritima) مادر آرکزیلاس انگیزهی کشته شدن فرزند خود را فداکاری وی نسبت به پادشاه ایران میداند، پس باید به خون خواهی او برخاست و دوریها را بر جای خویش نشاند.»
آریاندس بدین بهانه سپاهی برای محاصره قلعهی بارکا گسیل داشت. قلعهی مزبور پس از نه ماه ایستادگی تسلیم شد. سپس پیشگامان سپاه ایران تا اسپریدس (Sperides) پیش رفته آن نواحی را نیز به تصرف در آوردند. آریاندس در صدد اشغال سیرن بود. اما پادشاه ایران لشکریان را به مصر خواند و نیروی فاتح گروه انبوهی از مردم بار کارا نیز به همراه خود به آن کشور برد. پس از چندی آن جماعت را به باکتریان فرستادند و افراد مزبور در آنجا شهری به نام موطن اصلی خویش معنی بارکا بنیاد نهادند.
همان طور که قبلاً گفته شد، جمعی از مورخان معتقدند که چون آریاندس در یک یعنی سکهی ویژهی داریوش را با عیار و ظرافت بیشتری ساخته و رواج داده بود، به امر پادشاه ایران به قتل رسید. گروهی دیگر بر آنند که اجحافات وی به مردم مصر- که موجبات نارضایی مردم را فراهم آورده بود - و سودای استقلال سبب گردید که وی جان خود را از دست بدهد.
داریوش به مصر رفت، در دوران اقامت خویش موجبات تسلای خاطر روحانیان را فراهم آورد و با این ترتیب سختگیری و تعصب کمبوجیه را جبران کرد و حتی دستور داد اوزاهاریس نیتی (Ouzaharrisniti) کاهن بزرگ سائیس را که در شوش زندانی بود، به مصر باز گردانند و به ترمیم خرابیهای معبد مزبور اقدام کنند. بنا به روایات مورخان یونانی، داریوش اسرار و رموز مذهب مصریان را نیز فرا گرفت و چون در سال 517 پیش از میلاد گاوآپیس از میان برده شده بود، دستور داد به هر قیمتی که باشد، گاوی با همان شرایط و ویژگیها به دست آورند.
به طور کلی در دوران داریوش، مصر از هر جهت به پیشرفتهای شایان نائل آمد، ساتراپی ششم ایران نامیده شد و بارکا بخش جنوبی نوبه ضمیمهی آن گردید. ساتراپ مصر در کاخ فرعونان مصر به سر میبرد و در همان جا به حل و فصل کارها میپرداخت. در دوران مورد بحث، سپاهیان حاضر به خدمت آن کشور به سه دسته تقسیم شده به عنوان پادگان در سه نقطهی دافنه (Daphne) و ممفیس (Memphis) در کنار مسیر رود نیل و الفانتین (Elephntine) در جنوب مستقر بودند و با وجود آنکه تقسیمبندی و تشکیلات مورد اشاره سبب میشد که به قدر کافی نیروی نظامی در مصر استقرار یابد، هیچ گونه دخالت و اعمال نفوذی در امور داخلی آن سرزمین صورت نمیگرفت، مالکان، ثروتمندان، روحانیان و کاهنان از گسترش کشاورزی در املاک خویش کوتاهی نمیکردند. در میان طبقات مختلف جامعه آزادی کامل حکمفرما بود. داریوش با پاکسازی و تعمیر کانالی که قبلاً از آن یاد شد، رود نیل را به دریای سرخ، دریای مدیترانه و خلیج فارس ارتباط داد و موجب شد که کشتیهای تجاری و نظامی آزادانه از مدیترانه به اقیانوس هند رفت و آمد کنند. وی معبد آمون را در واحهی تبس بنیاد نهاد- امروزه خرابههای آن باقی است. با همهی این احوال در اواخر دوران سلطنت داریوش دهقانان و روستائیان به جهت تحمیل مالیاتهای گزاف ناخشنود شده بالاخره در سال 486 پیش از میلاد سرکشی آغاز کردند. اتفاقاً در پاییز همان سال هم داریوش پس از سی و شش سال سلطنت پر افتخار، زندگی را بدرود گفت.
داوری دربارهی داریوش
5-23- داریوش پادشاهی عاقل، مصمم و با اراده بود. هر چند در بعضی موارد سختیگری میکرد، ولی با مردم مغلوب رفتاری ملایم و معتدل داشت. شاید اگر داریوش بعد از کمبوجیه بر تخت نمینشست، مدت سلطنت دودمان هخامنشی نیز چون دوران فرمانراویی مادها چندان نمیپایید وزود سپری میشد. در واقع داریوش دولت بزرگ ایران را از نو بنیاد نهاد و تشکیلاتی برای آن به وجود آورد که پادشاهان دورانهای بعدی- حتی اسکندر، سلوکیها، ساسانیان و اعراب- هم با جزئی تغییر از آن تقلید کردند. اساسی که به وسیلهی داریوش پیریزی شد به قدری مستحکم بود که علیرغم بیلیاقتی اغلب هخامنشیانی که پس از او به سلطنت رسیدند، دویست سال پا برجای ماند. در دوران این پادشاه کشور ایران به چنان درجهای از وسعت رسید که تاکنون نظیری پیدا نکرده است و همین مسئله وی را به حق سزاوار گرفتن لقب کبیر میسازد.
عدهای از مورخان در دو مورد بر داریوش خرده گرفتهاند: یکی از این دو مورد سفر جنگی او به سکائیه است که به سبب ناکامی در آن، از شخصیت، اهمیت و ابهت وی کاسته گردید و دیگر اینکه وی شناخت درستی از یونانیان نداشت و از اینرو برای آنان اهمیتی قائل نبود. این نکته به ثبوت رسیده است که چون قوم و گروهی به اندیشهی جهانگیری میافتد، تا پیشانیش به سنگ نخورد، از آن اندیشه دست نخواهد کشید. گذشته از اینکه قبلاً علل جنگ ایرانیان را با سکاها بیان کردیم، باید اذعان کنیم که پارسیان قدیم نیز از شمول قاعدهی کلی مورد اشاره مستثنی نبودهاند. اما جنگ با یونان گریزناپذیر بود- تحریکهایی صورت میگرفت و آنان ناگزیر بودند برای برکندن ریشه و قطع مادهی فساد، به چنین نبردی مبادرت ورزند و از طرف دیگر یونانیان که ملتی جوان، متمدن و فعال و در عین حال فقیر بودند، میخواستند از ثروت آسیا بهرهای داشته باشند، و بالطبع دیر یازود این دو حریف رو در روی یکدیگر قرار میگرفتند. خشایارشا میگفت: یا باید یونانیان مطیع ما شوند و یا ما را مطیع خود سازند، و این مسئله کاملاً درست بود.
حکومت خشایارشا
5-24- هنگامی که داریوش مقدمات نبرد با یونان را فراهم میساخت، بروز یک مشکل و اختلاف خانوادگی سبب شد که وی پیش از عزیمت به یونان، ولیعهد خود را برگزیند. داریوش از همسر اول خود که دختر گبریاس بود سه پسر داشت که بزرگترین آنها آرتوبازان (Artobazzn) و به روایتی دیگر آریا رامنه نامیده میشد. پس از رسیدن به تاج و تخت نیز آتوسا (Atossa) دختر کوروش را به زنی گرفت و از او هم دارای چهار پسر شد که ارشد آنان خشایارشا نام داشت. با توجه اینکه این دو پسر از دو مادر مختلف به وجود آمده بودند، بر سر جانشینی پدر بین آنها اختلاف در گرفت. آرتوبازان مدعی بود که چون بزرگترین پسر شاه است، ولیعهدی به او میرسد. اما خشایار به این اعتبار که نوهی کورش آزادیبخش پارس است، این مقام را حق مسلم خود میدانست. داوری دربارهی این اختلاف به یکی از اسپارتیان به نام دمارات واگذار شد، و او چنین نظر داد: «خشایارشا علاوه بر انتساب به کوروش، زمانی چشم به جهان گشود که پدرش متصدی مقام سلطنت بود. به همین دلیل ولایت عهدی حقاً به او تعلق میگیرد.» داریوش این استدلال را پذیرفت و خشایار را به ولیعهدی برگزید. اما نزاع بین دو برادر خاتمه نیافت و ناچار داوری به اردوان واگذار شد، و او نیز نظر نخستین داور را تأیید کرد.
داریوش پس از تعیین جانشین خود در گذشت (486 پ. م.) و خشایارشا که سی و پنج ساله بود، بر تخت نشست. نام خشایار در پارسی باستان «خشایارشا» (Kashiarsha) به زبان شوشی « خشرشا »، در نسخهی بابلی کتیبههای هخامنشی « خشییرشی »، در یکی از استوانههای بابل « خرشاای شیا »، به مصری « خشی یرشا »، در تورات « اخشورش » (Akshaverosh) ، در کتب مورخان یونانی « کسرکسس » (Xerxes) ، در آثار - الباقیهی ابوریحان بیرونی و فهرست ملوک کلدانی و مختصر الدول ابن العبری « اخشیروش » (Aknshirvash) ، در فهرست ملوک بزرگ پارس « اشخویرش » (Aknshverosh) و در زبانهای اروپایی « کزرکسس » (Xerxes) و گاهی « کزرکسس » (Xerces) آمده است.
خشایارشا فرونشاندن شورش مصر
5-25- در آغاز پادشاهی خشایارشا در مصر و بابل اقداماتی بر علیه حکومت مرکزی انجام گرفت. دو سال پیش از آن یک نفر مصری به نام خبیشا (Khabbisha) فرمانروایی آن سرزمین را در دست گرفته خود را شاه خوانده بود. خشایارشا بخشی از نیروی خود را به آن کشور گسیل داشت و پس از سرکوبی شورشیان و دستگیری خبیشا، برادر خود آخهمنس (Akhmenes) یا (هخامنش) را به سلطنت مصر گماشت، ولی در امور داخلی سرزمین مزبور و نحوهی ادارهی آن دخالت نکرد. وی شاهزادگان و کاهنان مصری را در مورد املاک و کارهای کشاورزی آن آزاد گذاشت و آنان متقابلاً متعهد شدند که از بروز شورش و آشوب جلوگیری کنند. پس از آنکه کار مصر رو به راه گردید، خشایارشا متوجه کار بابل شد. در بابل نیز شخصی به نام شاماش ایربا (Shamash-Irba) خود را پادشاه خوانده از حکومت مرکزی روی گردانده بود. پادشاه ایران نیرویی به آن سرزمین گسیل داشت. بابل پس از چند ماه محاصره گشوده و با خاک یکسان شد، نفایس و ذخایر پرستشگاهها به غارت رفت، مجسمهی زرین و گنجینهی گرانبهای بل مردوک به جای دیگر انتقال یافت و نام بابل از صفحهی تاریخ ناپدید گردید.
خشایارشا و جنگ با یونان
5-26- دمارات پادشاه سابق اسپارت که در زمان داریوش به ایران پناهنده شده بود و اکنون از نزدیکان خشایارشا به شمار میرفت، اظهار میداشت که شاه میتواند به آسانی پلوپونس را بگیرد و او را به سلطنت رساند، و در این صورت وی دست نشاندهی ایران خواهد شد. خانوادهی آله آدس (Aleades) که در تسالی نیرومند بودند، و نیز کسانی دیگر، شاه را بر ضد یونانیان تحریک میکردند. ظاهراً خشایارشا در ابتدا تمایلی به نبرد با یونانیان نداشت و به شکست ماراتون اهمیت نمیداد. ولی مردونیه داماد داریوش این شکست را مایهی سرشکستگی ایران میدانست و هم او خشایار را به جنگ وادار کرد و فراریان یونانی که به دربار ایران پناهنده بودند نیز این آتش را دامن زدند. بسیج سپاه سه سال به طول انجامید و بالاخره در پاییز سال سوم، دستههای گوناگون قوای ایران در ولایتهای کاپادوکیه گرد آمده رهسپار لیدی شدند.
سپاهی که خشایار شاگرد آورد، بزرگترین نیروی نظامی بود که تا آن روز از لحاظ عظمت و تعدد افراد شرکتکننده سابقه نداشت. بنا به نوشتهی مورخان یونانی، این سپاه از چهل و شش نوع مردمی که به نژادهای مختلف تعلق داشتند تشکیل میشد. به گفتهی هرودوت: پیشاپیش همهی طوایف و گروهها، پارسیان و مادها و پس از آنان کاسیها و هیرکانیان بودند که تیروکمان داشتند. سپس نوبت به آسوریان میرسید که کلاهشان را مفرغ بود. باختریها، آریاها، پارتیها و طوایف مجاور آنان به نیزه و زوبین مسلح بودند. در ردهی بعدی سکاها جای میگرفتند که از کلاههای دراز عجیب و تبرهای جنگی استفاده میکردند. هندیان با قباهای پنبهای، حبشیان با بدنهای خال کوبیده و کمانهای دراز و تبرهایی که برنوک آنها سنگ قرار داشت، سپاهیان آسیا که ظاهراً بومیان ایران بودند و کلاههای شگفتانگیزی داشتند که از کلهی اسب ساخته شده بود و طوایف و قبایل دیگر و حتی مردم جزایر دور دست خلیجفارس در این ترکیب رنگین و متنوع جای گرفته بودند. بر هر گروهی یک سرکردهی پارسی فرمان میراند. فرماندهی کل سپاه بر عهدهی مردونیه بود، ولی سپاه جاویدان سردار ویژهای داشت. بیشتر سواران را پارسیها و مادیها تشکیل میدادند. هشت هزار تن از ساگارتیان - که از اهالی شمال ایران و جنگاورانی کمنداند از بودند - در آن ارد و به چشم میخوردند. هندیان بر ارابههایی سورا میشدند که به وسیلهی گورخر کشیده میشد. در داخل سواره نظام، ارابه زنان باختری و کاسی نیز وجود داشتند و علاوه بر همهی اینها، گروه زیادی از اعراب بر شتران جمازه سوار میشدند. نیروی دریایی تشکیل میشد از یک هزار و دویست ناوکه فنیقیان و مصریان و یونانیان تابع ایران آنها را فراهم آورده بودند. در هر ناو چند تن پارسی و سکائی حضور داشتند. سه هزار ناو، کار حمل و نقل را انجام میداد. بنا به روایت هرودوت ، ترکیب قوای خشایارشا که در تاریخ به «سپاه بزرگ» معروف است، به قرار زیر بود:
1- پیاده نظام:000/700/1 نفر.
2- سواره نظام: 000/100 تن.
3- افراد نیروی دریایی 000/510 و جمع کل هر سه نیرو 000/310/2 نفر.
4- قوای مزبور به اضافهی نیروهای امدادی و ملوانان، این عده را به بیش از پنج میلیون تن میرساند.
باید دانست که هرودوت به منظور ایجاد شهرت برای یونانیان، تعداد سپاهیان ایران را به چنین رقمی رسانده است که البته باور کردنی به نظر نمیرسد. البته مورخان دیگر شمار نیروها را به اضافهی تمام خدمتگزاران یک میلیون قید میکنند که تنها دویست هزار تن از آنان مرد جنگی بودهاند.
این نشان میدهد که هردوت در روایت وقایع برخی مواقع سعی کرده به ضرر ایرانیان و به نفع یونانیان، اغراق یا بزرگ نمایی نماید.
گذشتن خشایارشا از پل داردانل
5-27- در آن روزگار بغار داردانل را هلسپونت (پل یونان = Helespont ) مینامیدند. برای عبور از دریا، میان آبیدوس (Abydos) و سستس (Sestos) دو پل با کشتی ساخته شد. همچنین در بخش شمالی کوه آتوس (Athos) ترعهای ایجاد گردید. از همین ترعه بود که در سال 1839 میلادی سیصد سکهی دریک به دست آمد. به هنگام لشکرکشی داریوش ، بر روی تپهای در نزدیکی آبیدوس تختی مرمرین ساخته شده بود تا وی بتواند سپاه خود را در حال گذشتن از پل مزبور مشاهده کند. پادشاه ایران در این محل مدت هفت روز شاهد عبور قوای خود بود. خشایارشا به هنگام برآمدن آفتاب اولین روز عبور لشکریان، به تقلید از رومیان از جام زرینی باده نوشید و جام را در دریا افکند. سپس گلولهای از طلای ناب و یک قبضیه شمشیر را نیز با آب انداخت. پس از انجام این تشریفات، سپاه جاویدان از پل گذشت و دستههای دیگر نیز به دنبال آن روان شدند. سپس پادشاه در دشت دریس کوس (Doriscus) نیروهای خود را سان دید.
چون مردم تسالی از مقدمات لشکرکشی ایرانیان آگاهی یافتند، از یونان یاری خواستند و یونان نیرویی مرکب از ده هزار نفر را به کمک ایشان فرستاد. اما این عده با رسیدن به تامپه (Tampe) و مشاهدهی عظمت و شکوه سپاه ایران، از ادامهی مأموریت منصرف شده به دنبال کار خود رفتند. لشکریان تسالی نیز با دیدن این جریان به ایرانیان پیوستند. مردم اسپارت هفت هزار سپاهی را تحت فرماندهی لئونیداس (Leonidas) به نگاهداری تنگهی ترموپیل (Termopyle) بر گماشتند- این تنگه که بین دریا و کوه واقع شده است، در آن زمان بسیار تنگ و باریک بود و بعداً بر وسعت آن افزوده شد. خشایارشا چهار روز در برابر اسپارتیان باقی ماند، بیآنکه اقدام به حمله کند- گویا چشم به راه نیرو دریایی بود. بالاخره بارسیدن نیروی دریایی، در روز چهارم جنگ در گرفت. اما ایرانیان در این نبرد ناکام ماندند و علت ناکامیشان این بود که اسپارتیان از لحاظ سلاح بر ایرانیان برتری داشتند. یکی از یونانیان، خشایارشا را از وجود راهی آگاه کرد که در پشت ناحیهی کوهستانی آن سر زمین قرار داشت. محافظان راه، در برابر نیروی ایران عقبنشینی کردن. چون این خبربه مدافعان ترموپیل رسید، آنها نیز- به جز سیصد تن که به همراه لئونیداس باقیمانده و تمامی آنها به وسیلهی ایرانیان نابود شدند- راه فرار در پیش گرفتند. سپاه ایران از بیراهه راهی آتن شد، شهر مزبور را به تصرف درآورد، معبدآتنه (Athene) را به آتش سوزاند، و به این ترتیب انتقام عمل یونانیان در سوزاندن سارد تلافی شد.
جنگهای دریای خشایارشا در آرتی میزیوم
5-28- سپاه خشایارشا حرکت کرد، ولی ناوهای پارس به مدت دوازده روز در ترم باقی ماندند و این بدان سبب بود که میان بندر و خلیج پاکازیان لنگر گاهی وجود نداشت. آنگاه دو فرزند کشتی تندرو را به پیش راندند. ناوهای مقدم با سه کشتی یونانی برخورد کردند که در برابر مسیر رودپنیوس (Peneius) سرگرم پاسداری بودند. ناگهان طوفانی سهمگین برخاست و چهارصد فروند از ناوهای ایرانی را در هم شکست. پس از فرونشتستن طوفان، باقیماندهی ناوهای ایران متوجه آفته (Aphetae) شدند که در مقابل آرتی میزیوم در خاک اصلی یونان قرار داشت. پارسیان بر آن بودند که با دویست فرزند ناو جزایر اوبه (Eube) را دورزده خود را به خشکی برسانند. یوری بیادس فرمانده یونانیان از این موضوع آگاهی یافته برناوهای جنگی ایران حمله برد و سی فروند از آنها را به تصرف در آورد. باز هم طوفان به یاری یونانیان آمد و همهی کشتیهای ایرانی را که در اطراف او به قرار داشتند در هم شکست. از سوی دیگر خشایار به کشتیهای جنگی فرمان داد که خطوط نیروی دریایی یونان را شکافته به نیروی زمینی بپیوندند. زد و خورد در همهی جبههها جریان داشت. نیروهای یونانی از شدت هجوم ایرانیان در آستانهی شکست قرار گرفتند و نیمی از ناوگان ایشان از میان رفت. درین هنگام خبر رسید که سپاهیان پارس از ترموپیل عبور کردهاند. یونانیان دیگر ادامهی نبرد را جایز ندانسته شبانه پابه گریز نهادند و اگر پارسیان آنان را تعقیب میکردند، بسیاری از کشتیهای آسیب دیدهشان را نیز به تصرف در میآوردند. بدین ترتیب بود که ایرانیان وارد آتن شده به شرحی که گذشت، آن شهر را تسخیر کردند و به تلافی واقعهی سارد، معبد آن را به آتش کشیدند.
جنگ سالامیس (480 پ. م.)
5-29- تمیستوکلس پس از مذاکره با اسپارتیان، ناوگان یونان را وادار کرد که پس از ترک آرتی میزیوم به سالامیس برود. سالامیس جزیرهای در نزدیکی آتیک در مقابل الورین است که به وسیلهی به غاز تنگی از قاره جدا میشود. در جزیرهی مزبور بود که آخرین نیروی کمکی به یونانیان رسید و شمار ناوگان ایشان به چهارصد فروند بالغ گردید. تسخیر آتن و پیشرفت ناوگان ایران به سوی فالرون موجبات تشویق و نگرانی پلویوتزیها را فراهم آورد. آنها معتقد بودند که باید در تنگهی کورینت به دفاع پرداخت. دربارهی محل دفاع بین سرداران یونانی گفتگوی بسیار در گرفت. تمیستوکلس که میدید قادر نیست نظر خود را دایر بر دفاع در سالامیس به سایر فرماندهان بقبولاند، تدبیری اندشید: کسی را نزد خشایارشا فرستاد تا پیغامش را بوی برساند. تمیستوکلس در این پیغام، خود را هواخواه شاه ایران جلوه داده و افزود بود که چون یونانیان آهنگ فرار دارند، وقت آن است که خشایارشا آنان را به کلی از میان بردارد. خشارشایا این پیغام را راست انگاشته دستور دادناوگان مصری که شامل دویست فروند کشتی بود، معبر غربی میان سالامیس و مگارا (Megara) را مسدود سازد. سپس ناوگان اصلی خود را از فالرون حرکت داد. کشتیها در اطراف جزیرهی پسیتالیا (Psytalia) در سه صف قرار گرفتند و سپاه پارس آن جزیره را هم به تصرف در آورد. آریستیدس (Aristides) که به تازکی از تبعید بازگشته بود، یوناینان را از هجوم ناوگان ایرانی آگاه کرد. یونانیان با آگاهی از این موضوع، دریافتند که یا باید جنگید و پیروز شد و یا خود را به دست نابودی سپرد- و این همان چیزی بود که تمیستوکلس میخواست، و به خاطر حصول آن پیغامی دروغین نزد شاه ایران فرستاده بود.
اکنون ناوگان ایران در محلی با دشمن روبهرو میشد که برای گروه تشکیل دهندهی آن متناسب نبود و به عبارت دیگر وسعت لازم را نداشت: ایرانیان ناگزیر بودند به شکل ستون در برابر دشمن قرار گیرند، در صورتی که یونانیان آرایش صف را اختیار کرده بودند. ناوهای فنیقی سپاه ایران که میان پسیتالیا و خاک یونان حرکت میکردند، با آتنیان واژینیها (ساکنان سالامیس) روبهرو شدند. اما به سبب تنگی جا، فزونی شمار ناوهای ایرانیان به زیان ایشان تمام شد. گرچه ایرانیان در سمت چپ پیروز بودند، ولی سرانجام در طرف راست شکست خورده و بالاخره در همهی صفوف از پای در آمده به فالرون عقبنشینی کردند، دویست فروند ناو جنگیشان از کار افتاد و شماری از کشتیهایشان به تصرف دشمن در آمد. یونانیان نیز چهل ناو خود را از دست داده از تعقیب دشمن نیز صرفنظر کردند. آنان نخست متوجه پیروزی خود نشده شب را در سالامیس گذرانده به فراهم ساختن اسباب نبرد روز بعد پرداختند. ولی هنگامی که بامداد فرا رسید، از کشتیهای پارسی اثری ندیدند. یونان از وی رانی نجات یافته بود.
بازگشت خشایارشا به ایران
5-30- پس از این واقعه خشایارشا برای بررسی وضع و اتخاذ تصمیم لازم، به تشکیل شورای جنگی مبادرت ورزید. نظر مردونیه این بود که خود با سیصد هزار مرد جنگی برای تسخیر کامل یونان در آنجا بماند و پادشاه به ایران باز گردد. خشایارشا این رأی را پذیرفت و با سپاهی انبوه رهسپار میهن شد، ولی در بین راه چندین هزار تن از لشکریانش در اثر گرسنگی و بیماری از پای در آمدند. چون به هلسپونت رسید، دریافت که طوفان پلها را ویران ساخته است. ناچار به کشتی نشست و سالم به آسیا رسید. بنا به نوشتهی بعضی مورخان، چندین هزار تن از سپاهیانش نیز در آنجا به هلاکت رسیدند. خشایارشا در هنگام عزیمت به ایران دستور داد تا دریا سالار فنیقی را اعدام کنند و همین امر موجب شد تا هموطنان او خدمت در ارتش ایران را رها سازند.
پینوشتها
[ 1 ] - تالان (Talent) = واحد وزنی که در یونان در حدود 26 کیلوگرم یا 56 پوند و در ایران برابر با 60 منه (من) پارسی- هر منه معادل 420 گرم - بود. تالان طلا 25 و تالان نقره سی کیلوگرم امروز وزن داشت. اما تالان بابلی 60 کیلوگرم بوده است. واحد پول تالان ده برابر تالان نقره بوده که تقریباً معادل 56000 فرانگ طلا بوده و واحد نقره معادل 5600 فرانگ طلا، گویا مقصود مورخین یونانی از تالان، همان تالان بابلی بوده است.
[ 2 ] - حمورابی ششمین پادشاه سلسلهی اول در 1913 پیش از میلاد بوده است. ستونی از وی در شوش به دست آمده است که قوانین وی- یعنی قدیمیترین قانون مدون جهان - بر آن حک شده است. ستون مزبور در موزهی لوور پاریس جای دارد.
[ 3 ] - سکاها از شاخههای نژاد هند و اروپایی بودند که همواره در تاریخ قدیم ایران خودنمایی میکردند. سکاها یا سکها در زبانهای اروپایی به سیت معروفند. اینان در آغاز به اتفاق اقوام دیگر هند و اروپایی در یک جا میزیستند و بعدها به نقاط دیگر مهاجرت کردند. گروسهی (Grosset) فرانسوی در « تاریخ آسیا » میگوید: دربارهی مهاجرت اقوام سیت باید گفت که در دوران مهاجرتهای بزرگ هند و اروپایی، بعضی از قبایل آریایی از یک سو با سیتهای اروپا و از سوی دیگر با اقوام هندی و ایرانی رابطهی خویشاوندی داشتند، جلگههای جنوب روسیه را ترک گفته، عدهای به طرف کوههای اورال و گروهی به سمت سیردریا یا جیحون رفتند. آنها پس از گذشتن از کوههای تیانشان وارد سرزمین کاشغر شده، از آنجا سراسر ترکستان شرقی و درههای کوتچه و قره چار و توئن هوانگ را تا کانسور به تصرف در آوردند و با خاک چین همسایه شدند. پراکنده شدن قوم سیت یا سک در نواحی مزبور در زمرهی آخرین جنبشها و مهاجرتهای قبایل آریایی است که پس از مهاجرت سایر اقوام هند و اروپایی انجام گرفته است و از آنجا که قبایل مزبور بتپرست، بدوی و صحرانشین بودند، موجبات مزاحمت دیگر اقوام آریایی و پارسها و مادها را فراهم میآوردند. گرچه در اوستا از سکاها سخن نرفته است، ولی از آن اقوام آریایی یاد شده که همواره دولتهای اوستایی نظیر پیشدادیان و کیانیان را مورد فشار و تاخت و تاز قرار میدادند. در داستانهایی از اوستا که از افراسیاب و تورانیان و ارجاسب و غیر هم سخن رفته است، به قوم سکها نیز اشاره شده است. آشوریها برای اولین بار در 700-750 پیش از میلاد از سکاها سخن راندهاند.
برگرفته از
کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
- ۹۲/۰۳/۲۳