رمضان در اشعار فارسی
ماه مبارک رمضان برترین و زیباترین ماه خداوند است. درباره ویژگیهای منحصربهفرد این ماه نوشتهها و سخنان زیادی نوشته و گفته شده است. حتی خداوند نیز در قرآن مجید به ذکر فضایل این ماه پرداخته است. پیامبر گرامی اسلام و ائمه اطهار هم روایات فراوانی در بزرگداشت این ماه بیان فرمودهاند.
بزرگی و زیبایی این ماه در نگاه شاعران نیز پوشیده نمانده است. شاعران بزرگ پارسیگو از رودکی، فردوسی، سعدی، حافظ، مولوی تا خاقانی، نظامی و بیدل و ... شعرهای زیادی در نکوداشت این ماه سرودهاند. شاعران معاصر هم دفاتر شعر خود را با این ماه زینت بخشیدهاند. آنچه در ادامه میآید گلهایی است اندک از باغ وسیع گلستان شاعران که در روشنایی ماه رمضان آفریدهاند.
شعر دیروز:
سعدی
شنیدم که نابالغی روزه داشت
به صد محنت آورد روزی به چاشت...
پدر دیده بوسید و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمهروز
فتاد اندر او ز آتش معده سوز
به دل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر غیب یا مادرم
*
چون روی پسر در پدرم بود و قوم
نهان خورد و پیدا به سر برد صوم
که داند چون در بند حق نیستی
اگر بی وضو در نماز ایستی؟
سعدی
برگ تحویل میکند رمضان
بار تودیع بر دل اخوان
یار نادیده سیر زود برفت
دیر ننشست نازنین مهمان
غادرالحب صحبهالاحباب
فارقالخل عشرهالخلان
ماه فرخنده روی بر پیچید
و علیک السلام یا رمضان
الوداع ای زمان طاعت و خیر
مجلس ذکر و محفل قرآن
مهر فرمان ایزدی بر لب
نفس در بند و دیو در زندان
تا دگر روز، با حبان آید
بس بگردد به گونهگونه جهان
بلبلی زار زار مینالید
بر فراق بهار وقتخزان
گفتم انده مبر که باز آید
روزه نو روز و لاله و ریحان
گفت ترسیم بقا وفا نکند
ور نه هرسال گل دهد بستان
روزه بسیار و عید خواهد بود
تیرماه و بهار و تابستان
تا که در منزل حیات بود
سال دیگر که در غریبستان...
حافظ
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش...
حافظ
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بیحضور صراحی و جام رفت
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشتهای که باده نابش به کام رفت
حافظ
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و میباید خواست
توبه زهدفروشان گرانجان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
حافظ
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آنکس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد...
حافظ
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بیحضور صراحی و جام رفت
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودى
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
بر بوى آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعاى تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتى به جان رسید
تا بویى از نسیم مىاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلى که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
میده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشتهاى که باده نابش به کام رفت
مولانا
این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورنده لقمههای راز شد
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شبها خواب را گشتی اسیر
یک شبی بیدار شو دولت بگیر
مولانا
ماه رمضان آمد ای یار قمرسیما
بر بند سر سفره بگشای ره بالا
ای یاوه هرجایی، وقت است که باز آیی
بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا...
مرغت ز خور و هیضه، ماندهست درین بیضه
بیرون شو از این بیضه تا باز شود پرها
بر یاد لب دلبر خشک است لب مهتر
خوش با شکم خالی مینالد چون سرنا
خالی شو و خالی به لب بر لب نایی نه
چون نی زدمش پر شو و آنگاه شکر میخا...
گر توبه زیان کردی آخر چه زیان کردی
کو سفره نان افزا کو دلبر جان افزا
از درد به صاف آییم و ز صاف به قاف آییم
کز قاف صیام ای جان، عصفور شود عنقا
صفرای صیام ار چه، سودای سفر افزا
لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا
هر سال نه جوها را میپاک کند از گل
تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا
بر جوی کنان تو هم، ایثار کن این نان را
تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا...
مولانا
بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن
بگشای در جنت یعنی که دل روشن
بس خدمت خر کردی بس کاه و جوش بردی
در خدمت عیسی هم باید مددی کردن
تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی
رو جان و جهان را جو، ای جان و جهان من
اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان
بیبرگ شدیم آخر چون گل ز دی و بهمن
سیریم ازین خرمن، زین گندم و زین ارزن
بیسنبله و میزان، ای ماه تو کن خرمن ...
مولانا
مبارک باد آمد ماه روزه
رهت خوش باد، ای همراه روزه
شدم بر بام تا مه را ببینم
که بودم من به جان دلخواه روزه
نظر کردم کلاه از سر بیفتاد
سرم را مست کرد آن شاه روزه
مسلمانان، سرم مست است از آن روز
زهی اقبال و بخت و جاه روزه
بهجز این ماه، ماهی هست پنهان
نهان چون ترک در خرگاه روزه
بدان مه ره برد آن کس که آید
درین مه خوش به خرمنگاه روزه
رخ چون اطلساش گر زرد گردد
بپوشد خلعت از دیبای روزه
دعاها اندرین مه مستجاب است
فلکها را بدرد آه روزه
چو یوسف ملک مصر عشق گیرد
کسی کو صبر کرد در چاه روزه
سحوری کم زن ای نطق و خمش آن
ز روزه خود شوند آگاه روزه
مولانا
آمد شهر صیام، سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مایده جان رسید
جان ز قطعیت برست، دست طبیعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید
لشکر والعادیات دستبه یغما نهاد
ز آتش و الموریات نفس به افغان رسید
البقره راست بود موسی عمران نمود
مرده از او زنده شد چونکه به قربان رسید
روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست
تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید
صبر چو بریست خوش، حکمت بارد از او
زانکه چنین ماه صبر بود که قرآن رسید
نفس چون محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شکست جان بر جانان رسید
پرده ظلمت درید، دل به فلک بر پرید
چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید
زود از این چاه تن دست بزن در رسن
بر سر چاه آب گو: یوسف کنعان رسید
عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول
دست بشو کز فلک، مایده و خوان رسید
دست و دهان را بشو، نه بخور و نی بگو
آن سخن و لقمه جو، کان به خموشان رسید
مولانا
سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش
به همان کوی وطن کن، بنشین بر در روزه
بنگر دست رضا را که بهاریست خدا را
بنگر جنت جان را شده پر عبهر روزه
هله ای غنچه نازان، چه ضعیفی و چه یازان
چو رسنباز بهاری بجه از خیبر روزه
تو گلا غرقه خونی ز چه ای دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه
ز چه ای عاشق نانی، بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی هله از بیدر روزه
مولانا
دلا در روزه مهمان خدایی
طعام آسمانی را سرایی
در این مه چون در دوزخ ببندی
هزاران در ز جنت برگشایی...
مولانا
میبسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی، عجایب دان صیام
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دانکه اسب تازی تو هست در میدانْ صیام
هیچ طاعت در حبان آن روشنی ندهد تو را
چونکه بهر دیده دل کوری ابدان صیام
چونکه هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام
چیست آن اندر جهان مهلکتر و خونریزتر
بر دل و بر جان و جا خونخواره شیطان صیام
خدمت خاص نهانی تیز نفع و زود سود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام
ماهی بیچاره را آب آنچنان تازه نکرد
آنچه کرد اندر دل و جانهای مشتاقان صیام
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام
گرچه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آنها اعظمالارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
سنگ بیقیمت که صد خروار از او کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشید درون کان صیام
شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی
چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام
بس شکم خاری کند آنکو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکمخواران صیام
خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
مینهد بر تارک سرمای مختاران صیام
خنده صایم به است از حال مفطر در سجود
زانکه می بنشاندت بر خوانالرحمن صیام
در خورش آن بام تون، از توبه آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام
شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل
نور گرداند چو ماهت در همه کیهان صیام
هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پر نور علم
تن چون حیوان است مگذار از پی حیوان صیام
شهوت تن را تو همچون نیشکر در هم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام
قطره تو، سوی بحری کی توانی آمدن؟
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام
پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زانکه هست آرامگاه مرد سر گردان صیام
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام
گرچه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لزر بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام
ظلمتی کز اندرونش آب حیوان میجهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سرِّ نور پاک جمله قرآن صیام
بر سر خوانهای روحانی که پاکان شستهاند
مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام
روزه چون روزت کند روشندل و صافیروان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
در صیام ار پا نهی شادیکنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غناکان صیام
زود باشد کز گریبان بقا سر بر زند
هر که در سر افکند ماننده دامان صیام
مولانا
مه روزه اندر آمد، ای بت شکرلب
بنشین نظاره میکن، ز خورش کناره میکن
دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه
تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان
دل نور گشت ضربه، تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر، رخ جان و عقل احمر
منگر برون شیشه، بنگر درون ساغر
همه مست و خوش شکفته، رمضان ز یاد رفته
به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در
چون بدید مست ما را، بگزید دستها را
سر خود چنین چنین کرد و بتافت روز معشر
ز میانه گفت مستی، خوش و شوخ و میپرستی
که: کسی بگوید اینک «شکند ز قند و شکر؟»
شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی
که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر
تو اگر خراب و مستی به من آ که از من استی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
چه خوشی! چه خوش سنادی! به کدام روز زادی؟
به کدام دست کردت قلم قضا مصور
تن تو حجاب عزت، پس او هزار جنت
شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر
هله، مطرب شکرلب، برسان صدا به کوکب
که ز صید باز آمد شه ما خوش و مظفر
ز تو هر صباح عیدی، ز تو هر شب است قدری
نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر
تو بگو سخن که جانی، قصصات آسمانی
که کلام توست صافی و حدیث من مکدر
مولانا
این روزه چو به غربیل ببیزد
جان را پیدا آرد قراضه پنهان را
جامی که کند تیره مه تابان را
بیپرده شود نور دهد کیوان را
مولانا
روز محک محتشم و دون آمد
زنهار مگو «چون» که ز هجوم آمد
روزیست که از ورای گردون آمد
زان روز بهی که روزن افزون آمد
مولانا
بیزارم از آن لعل که پیروزه بود
بیزارم از آن عشق که سه روزه بود
بیزارم از آن ملک که دریوزه بود
بیزارم از آن عید که در روزه بود
مولانا
هین نوبت صبر آمد و ماه روزه
روزی دو مگو ز کاسه و از کوزه
بر خوان فلک گرد پی دریوزه
تا پنبه جان باز رهد از غوزه
مولانا
روی تو نماز آمد و چشمت روزه
وین هر دو کنند از لبت دریوزه
جرمی کردم مگر که من مست بدم
آب تو بخوردم و شکستم کوزه
عطار نیشابوری
ای در غرور نفس به سر برده روزگار
برخیز٬ کار کن که کنون است وقت کار
ای دوست ماه روزه رسید و تو خفتهای
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر بر آر
پنداشتی که چون بخوری روزه تو نیست
بسیار چیز است جز آن شرط روزهدار
هر عضو را بدان که به تحقیق روزهایست
تا روزه تو روزه بود نزد کردگار
اول نگاهدار نظر ٬ تا رخ چو گل
در چشم تو نیفکند از عشق خویش خوار
دیگر ببند گوش ز هر ناشنیدنی
کز گفت وگوی هرزه شود عقل تار و مار
دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست
از غیبت و دروغ فرو بند استوار
دیگر به وقت روزه گشادن مخور حرام
زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار
دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور
چندانت خواب هست که آن هست در شمار
این است شرط روزه اگر کرد روزهای
گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار
اوحدی مراغهای
روزهدار و به دیگران بخوران
نه مخور روز و شب شکم بدران
با چنان خوردن و چنان آروق
کی بری رفت جان سوی عیوق
بس که شب نای و لب بجنبانی
روز مانند نای انبانی
تو شکم بودهای از آنی سست
جان و دل باش تا که باشی چست
روده پیچپیچ را چه کنی
ای کم از هیچ هیچ را چه کنی
تو ز کم خواری و ز کم خوابی
یا بی ار زان که دولتی یابی
بیدل
عید آمد و هرکس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
من بی تو به حال خود نظرها کردم
دیدم که هنوزم رمضان در پیش است
صائب تبریزی
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
افسوس که سی پاره این ماه مبارک
از دست به یکبار چو اوراق خزان رفت
ماه رمضان حافظ این گله بد از گرگ
فریاد که از سر این گله شبان رفت
شد زیر و زبر چون صف مژگان، صف طاعت
شیرازه جمعیت بیداردلان رفت
بیقدری ما چون نشود فاش به عالم؟
ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت
برخاست تمیز از بشر و سایر حیوان
آنروز که این ماه مبارک ز میان رفت
تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت
از نامه اعمال، سیاهی چو دخان رفت
با قامت چون تیر درین معرکه آمد
از بار گنه با قد مانند کمان رفت
برداشت ز دوش همهکس بار گنه را
چون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفت
چون اشک غیوران به سراپرده مژگان
دیر آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت
از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب
آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت
بیدل
عید آمد و هرکس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
من بیتو به حال خود نظرها کردم
دیدم که هنوزم رمضان در پیش است
شاطر عباس صبوحی
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه خود را به گمانش که شب است
شعر معاصر:
جفعر ابراهیمی
در اتاقی که پر است از ابر و مه
دستهایم بوی باران میدهد
عکس من در قاب میخندد به من
خندهاش بوی دبستان میدهد
بوی باد از کوچه میآید، و من
در اتاقم چای را دم کردهام
با بخار گرم چایی، سقف را
پر ز باغ سرد شبنم کردهام
قُلقُل گرم سماور در اتاق
میبرد من را به عصر کوزهها
میبرد تا لحظهی افطارها
میبرد من را به ماه روزهها
لحظه افطار وقتی میرسید
سفره پر میشد ز عطر گل یاس
لحظهای احساس میکردم که من
نور دارم بر تنم جای لباس
سبز میشد با پدر، باغ دعا
نرم میخواند از کتابی آشنا
با فطیر تازه مادر میرسید
دستهایش داشت بوی ربّنا
مینا اروجلو
در قد و اندازهی امساک نیست
چرب و شیرین سفرههای زندگی
دستهای آسمان باور نکرد
کاسههای خالی از درماندگی
با سوالی بیجوابم کرده است:
بیعطش اظهار فضل و بندگی؟
کاش از سر میگرفتم بازهم
ختم بازی، اول بازندگی!
شاید این رسم تهیدستی نبود
چارهی حوای بعد از راندگی
شاید از آدم نبودن ماندهام
خستهام از هرچه بوی ماندگی
الهام امین
ندیدهای که بسوزد بهار در آتش؟
رسیده جان به لبم روی دار در آتش
منم که در عطش جرعهای ز دریایت
کشیدهام همه عمر انتظار در آتش
مرا به سفره افطار عشق مهمان کن
مرا که سوختهام روزهدار در آتش
مخواه دیگر از این بینشان بیشب و روز
از این شکسته دل بیقرار در آتش
قلندرانه بخواند ترانه بر سر دار
سیاوشانه برقصد سوار در آتش
به گوش باد بگو رودها بپاخیزند
که سوخت دختر دریا تبار در آتش
قیصر امینپور
عید است و دلم خانه ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
یک ماه تمام میهمانت بودیم
یکروز به مهمانی این خانه بیا
غلامرضا بکتاش
میریخت از ماه نگاهش
نور خدا مانند یک رود
نهجالبلاغه مثل یک باغ
در مشرق اندیشهاش بود
در کوچههای شهر میگشت
با شانههای پرستاره
با برق تیغش نصف میکرد
شب را فقط با یک اشاره
او روزهاش را با حضور
گلهای سرخ آغاز میکرد
افطار سبز غنچهها را
با شهد باران باز میکرد
جز چاه او از رازهایش
پیش کسی دم بر نیاورد
مردی که چون خورشید روشن
خفاشها را در به در کرد
سید مهدی حسینی
مشتق شده ماه از جبین، در شب قدر
خورشید به خون نشستهبین در شب قدر
زخم است به سر گرفته جای قرآن
تقدیر علیست این چنین در شب قدر
رودابه حمزهای
یاس چکیدهست میان حیاط
پر شده از زمزمهها گوش شب
خواب نشستهست لب پنجره
ماه خزیدهست در آغوش شب
پهن شده سفره ما باز هم
پر زده چشمان من از شهر خواب
نان و غذا چیده شده توی ظرف
آن طرفش عاطفه و ظرف آب
سفره ما بوی خدا میدهد
بوی گل باغچه و جانماز
چادر آبی به سر مادرم
پر شده از زمزمههای نماز
باز پدر غرق دعای سحر
غنچه تسبیح گرفته به دست
وقت شکوفایی این باغچهست
محمدرضا سهرابینژاد
عشق آمد و کوفت بر در خانه ما
عطر رمضان ریخت به کاشانه ما
هر روز به افطار عطش خواندمان
بر سفره مهر خویش جانانه ما
کامران شرفشاهی
ماهی که فضیلتش فزون از صد ماه
از راه رسید مثل خورشید پگاه
برخیز و بگو به پیشواز رمضان
لا حول و لا قوه الا بالله
سحر شقاقی
ماه سبز نیاز و آرامش
ﻣﺎه ﭘﺮواز ﺗﺎ وﺟﻮد ﺧﺪاﺳﺖ
ﻣﺎه ﺳﺠﺎده، ﮔﻞ، دﻋﺎ، ﻗﺮآن
ﻣﺎه ﭘﺮﻫﯿﺰﮔﺎری و ﺗﻘﻮاﺳﺖ
ﻣﯽﺷﻮد ﺑﺎ ﺳﺘﺎره در ﻣﻬﺘﺎب
ﻣﺜﻞ رود زﻻل ﺟﺎری ﺷﺪ
میشود با تبسمی آبی
بر لب آسمان بهاری شد
میشود تا به اوج عرش خدا
با نمازی پر از صفا پل بست
میشود پرکشید مثل شهاب
روی فرشی پر از ستاره نشست
میشود چکهچکه جاری شد
در دل لحظههای سبز دعا
با دو بال صمیمیت پر زد
از زمین تا به اوج سبز خدا
وقتی از آسمان روشن شب
میچکد قطرهقطره نور نشاط
میشود مثل شاخهای گل کرد
توی گلدان آشنای حیاط
میشود با دو دست شادی کاشت
توی باغ سحر گل لبخند
میشود خط روشن شب را
تا به اوج نماز زد پیوند
محمد حسین شهریار
حکمت روزهداشتن بگذار
باز هم گفته و شنیده شود
صبرت آموزد و تسلط نفس
و ز تو شیطان تو رمیده شود
هر که صبرش ستون ایمان بود
پشت شیطان از او خمیده شود
عارفان سر کشیده گوش به زنگ
کز شب غره ماه دیده شود
آفتاب ریاضتی که از او
میوه معرفت رسیده شود
عطش روزه میبریم آرزو
کو به دندان جگر جویده شود
چه جلایی دهد به جوهر روح
کادمی صافی و چکیده شود
بذل افطار سفره عدلی است
که در آفاق گستریده شود
فقر بر چیدهدار از خوانی
که به پای فقیر چیده شود
شب قدرش هزار ماه خداست
گوش کن نکته پروریده شود
از یکی میوه عمل که در او
کشته شد سیهزار چیده شود
گر تکانی خوری در آن یک شب
نخل عمر از گنه تکیده شود
چه گذاری به راه توبه کز او
پیچ و خمها میان بریده شود
مفت مفروش کز بهای شبی
عمرها بازپس خریده شود
روز مهلت گذشت و بر سر کوه
پرتوی مانده تا پریده شود
تا دمی مانده سر بر آر از خواب
ور نه صور خدا دمیده شود
در جهنم ندامتی است کز او
دست و لبها همه گزیده شود
مزه تشنگی و گرسنگی
گر به کامم فرو چشیده شود
به خدا تا گرسنهای نالید
تسمه از گردهها کشیده شود
علی رضا قزوه
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان
هر چه جان بود سپردیم به آواز خدا
هر چه دل بود شکستیم به ساز رمضان
سر به آیینه «الغوث» زدم در شب قدر
آب شد زمزمه راز و نیاز رمضان
دیدم این «قدر» همان آینه «خلّصنا»ست
دیدم آیینهام از سوز و گداز رمضان
بیش از این ناز نخواهیم کشید از دنیا
بعد از این دست من و دامن ناز رمضان
نکند چشم ببندم به سحرهای سلوک
نکند بسته شود دیده باز رمضان
صبح با باده شعبان و رجب آمده بود
آن که دیروز مرا داد جواز رمضان
شام آخر شد و با گریه نشستم به وداع
خواب دیدم نرسیدم به نماز رمضان
عبدالجبار کاکایی
زیر سقف آسمون نقرهکوب
شبح شهر سیاهو میشه دید
ترمه و عقیق ، آب و آینه
گوشه ابروی ماهو میشه دید
بعضیا مثل ستارهها سپید
رفتن و تکیه به آسمون دادن
بعضیا رو پشت بوم خونشون
موندن و ماهو به هم نشون دادن
باز باید یه دور دیگه بگذره
از همین یک دو سه روز عمرمون
میمونیم یا نمیمونیم با خداس
پای سفرههای افطار و اذون
کاشکی عطر نفس فرشتهها
این دل عاشقو مبتلا کنه
کاشکی بارونی بیاد از آسمون
قلبای شکسته رو طلا کنه
کاش زمونه فرصتی به ما بده
فرصت دوباره آشنا شدن
کاش یه بارم ما رو قابل بدونن
برا پر کشیدن و رها شدن
ای نسیم رحمت خدا
ای هوای باغ آشنا
چون خزان دل شکستهای
ما رو به حال خود مکن رها
باز باید یه دور دیگه بگذره
از همین یک دو سه روز عمرمون
میمونیم یا نمیمونیم با خداس
پای سفرههای افطار و اذون
خوش به حال اون ستارههای دور
که غبار جاده رو جا میذارن
سوار اسب سیاه شب میشن
تو رکاب ماه نو پا میذارن
خوش به حال اون جوونههای نور
که شدن شکوفههای شب عید
اونا که پرندههای دلشون
از رو دستای قنوتشون پرید
تقی متقی
امروز تمام اهل خانه
رفتند به پیشواز روزه
پر زد دل من دوباره امروز
تا پنجرههای باز روزه
ای ماه بزرگ آمدی باز
با یک سبد از گل بهاری
گلدان دلم چقدر خالیست
برخیز که بوتهای بکاری!
ای خوب! پی تو میدویدند
یک سال تمام چشمهایم
اکنون که رسیدهای بکش دست
بر سینه خالی از صفایم
با آینههای خود دلم را
مثل دل آسمان صفا ده
از من تو بگیر آب و نان را
بالی چو پر فرشتهها ده
برگرفته از گلبانگ