آنکه شتر را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد
آنکه شتر را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد
اگر چه عبارت مثلی بالا به همین صورت بر سر زبانهاست ولی با توجه به جریانی که روی داده فکر می کنم به این صورت باید تغییر داده شود «آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد» و شاید همین واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا جز امثله سائره در آید.
در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود وقصد مراجعت به خاک عثمانی - ترکیه امروز - را داشت که به وی خبر دادند در شهر یزد پهلوان نامداری به نام پهلوان عسگر – اصغر - زندگی می کند که تا کنون کسی نتوانسته پشت او را به خاک رساند.
پهلوان اسلامبولی با خود اندیشید که اگر پشت این پهلوان را به خاک نرساند دور از جوانمردی است که در عالم پهلوانی ادعای قهرمانی کند. پس درنگ و تامل را جایز ندیده راه یزد را در پیش گرفت تا هم دیداری از بلاد مرکزی ایران کرده، ره آورد سفر ایران را تکمیل نماید و هم با پهلوان یزدی که شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه ای نرم کرده باشد.
خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طی مراحل وارد یزد شد و در حضور جمعی کثیر از معاریف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتی گرفت. این کشتی که در آخر به گلاویزی کشیده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر یزدی منتهی گردید و پهلوان اسلامبولی به وطن مالوفش بازگشت.
پدر پهلوان عسگر که انتظار چنین فتح و فیروزی را نداشت و هرگز تصور نمی کرد که قدرت و توانایی فرزند برومندش تا به این پایه باشد از فرط سرور و خوشحالی مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافی شکر سفید در اختیار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگی و ازیاد قدرت بنوشد، زیرا سابقا معمول بود و اخیرا تجارب علمی هم نشان داده است که قهرمانان ورزشی با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهی انرژی و قدرت بیشتر کسب کنند و با زحمت کمتری پیروز شوند.
باری، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان یزدی این بود که همه روزه به سراغ بقال سر گذر برود و مقرری شکر را اخذ نماید. چون چندی بدین منوال گذشت، روزی بقال سر گذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاری پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جیره او را قطع کرده و دیگر حاضر نیست بیش از این پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پیش پدر رفت تا او را از این تصمیم باز دارد ولی هر چه بیشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتیجه گرفت. در این موقع فکر بکری به خاطرش رسید و شب هنگام که تمامی اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طویله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بیرون کشید.
سپس نردبانی از پای طویله به پشت بام خانه گذاشته الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نیروی شگرف خود به پشت بام برده و افسارش را در گوشه ای میخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بیدار شدند. طویله را خالی و الاغ را بر پشت بام دیدند. پدر پهلوان عسگر چون به جریان قضیه واقف شد در مقام چاره جویی برآمد و مقصودش این بود که الاغ را به هر وسیله ای که ممکن باشد بدون کمک و یاری فرزند پهلوانش پایین بیاورد. پس چند تن پهلوان نیرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود. پهلوانان موصوف هر قدر فعالیت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفیع به زیر آورند، زیرا تنها راه چاره و علاج این بود که الاغ را بر دوش گیرند و پله پله از نرده بان پائین آیند، در حالی که انجام چنین کاری از عهده آنها خارج بود. هیچ کدام چنان نیروی شگرفی نداشتند که چنین کار خطیری را انجام دهند.
پس با نهایت یاس و شرمندگی به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که این کار را از ناحیه هیچ کس در یزد ساخته نیست و آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد. پدر پهلوان عسگر یزدی چون بار دیگر به نیروی خارق العاده فرزند سطبر بازویش واقف گردید او را مورد نوازش قرار داد و مقرری شکر را دوباره برقرار کرد.
- ۹۲/۰۴/۲۹