ابزار هدایت به بالای صفحه

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

اسلایدر

شب قدر در اشعار فارسی بخش اول

سوشیانت | يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۵۸ ب.ظ | ۰دیدگاه

شب قدر در اشعار فارسی بخش اول

در باور مسلمانان شب قدر به گونه  گمانی : شب پیش از روز 19 یا 21 و یا 23 ماه رمضان است که سه پیشامد و یک رویکرد بزرگ در این شب رخداد: 
سه اتفاق:
فروفرستادن یک باره قرآن
سرنوشت زندگی یک ساله آدم ها
شهادت حضرت علی (ع)

و یک رویکرد:
بخشایش گناهان مسلمانان از سوی خدا به گونهبی‌اندازه و استثنایی

سراینــــدهان پارسی زبان این شب با ارزش را از یاد نبردند و چکامه های زیبایی در ستایش این شب سرودند.
 بیشتر این سرودها را بایگانی کرده و در سه بخش برای شما آماده کرده ایم،که دربرگیرنده نام آورانی چون : 
مولانا،سعدی،رودکی،حافظ،شیخ بهایی،سیف فرغانی،اوحدی،خواجوی کرمانی،فیض کاشانی،ساوحی،دهلوی،شهریار است .

نام آوران این نوشتار : مولانا

غزل شمارهٔ ۵۵ غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
غزل شمارهٔ ۲۹۳ غزل شمارهٔ ۲۳۶
غزل شمارهٔ ۳۶۸ غزل شمارهٔ ۳۶۴
غزل شمارهٔ ۵۹۹ غزل شمارهٔ ۳۸۶
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱ غزل شمارهٔ ۵۸۲
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵ غزل شمارهٔ ۸۱۰
غزل شمارهٔ ۱۸۳۴ غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
غزل شمارهٔ ۳۰۲۹ غزل شمارهٔ ۱۶۰۲
بیست و یکم غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
بخش ۱۱۶ هشتم
بخش ۸۱ رباعی شمارهٔ ۱۲۴۳

برای دیدن سروده های سراینــــده دلخواه بر روی نام او تلیک کنید.

 

غزل شمارهٔ ۲۱۳۱

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

--------

 

غزل شمارهٔ ۵۵

شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها

مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها

مگر تقویم یزدانی که طالع‌ها در او باشد

مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت‌ها

مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند

و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعت‌ها

عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند

عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربت‌ها

و یا آن روح بی‌چونی کز این‌ها جمله بیرونی

که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها

ولی برتافت بر چون‌ها مشارق‌های بی‌چونی

بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت‌ها

عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه

از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها

چو زلف خود رسن سازد ز چه‌هاشان براندازد

کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرت‌ها

چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد

خمش که بس شکسته شد عبارت‌ها و عبرت‌ها

--------

 

غزل شمارهٔ ۲۳۶

مبارکی که بود در همه عروسی‌ها

در این عروسی ما باد ای خدا تنها

مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید

مبارکی ملاقات آدم و حوا

مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب

مبارکی تماشای جنه المأوی

مبارکی دگر کان به گفت درناید

نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما

به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل

به اختلاط و وفا همچو شکر و حلوا

مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد

بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا

--------

 

غزل شمارهٔ ۲۹۳

مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب

ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب

روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد

ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب

ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان

بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب

ای باغ خوش خندان بی‌تو دو جهان زندان

آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب

--------

 

غزل شمارهٔ ۳۶۴

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آن جا که وصال دوستانست

والله که میان خانه صحراست

وان جا که مراد دل برآید

یک خار به از هزار خرماست

چون بر سر کوی یار خسبیم

بالین و لحاف ما ثریاست

چون در سر زلف یار پیچیم

اندر شب قدر قدر ما راست

چون عکس جمال او بتابد

کهسار و زمین حریر و دیباست

از باد چو بوی او بپرسیم

در باد صدای چنگ و سرناست

بر خاک چو نام او نویسیم

هر پاره خاک حور و حوراست

بر آتش از او فسون بخوانیم

زو آتش تیزاب سیماست

قصه چه کنم که بر عدم نیز

نامش چو بریم هستی افزاست

آن نکته که عشق او در آن جاست

پرمغزتر از هزار جوزاست

وان لحظه که عشق روی بنمود

این‌ها همه از میانه برخاست

خامش که تمام ختم گشته‌ست

کلی مراد حق تعالاست

--------

 

غزل شمارهٔ ۳۶۸

گویم سخن شکرنباتت

یا قصه چشمه حیاتت

رخ بر رخ من نهی بگویم

کز بهر چه شاه کرد ماتت

در خرمنت آتشی درانداخت

کز خرمن خود دهد زکاتت

سرسبز کند چو تره زارت

تا بازخرد ز ترهاتت

در آتش عشق چون خلیلی

خوش باش که می‌دهد نجاتت

عقلت شب قدر دید و صد عید

کز عشق دریده شد براتت

سوگند به سایه لطیفت

سوگند نمی‌خورم به ذاتت

در ذات تو کی رسند جان‌ها

چون غرقه شدند در صفاتت

چون جوی روان و ساجدت کرد

تا پاک کند ز سیئاتت

از هر جهتی تو را بلا داد

تا بازکشد به بی‌جهاتت

گفتی که خمش کنم نکردی

می‌خندد عشق بر ثباتت

--------

 

غزل شمارهٔ ۳۸۶

چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات

چون نبینی بی‌جهت را نور او بین در جهات

حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق

مسلمات مؤمنات قانتات تائبات

هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز

هر یکی شمع طراز و هر یکی صبح نجات

هر یکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان

هر یکی شکرستان و هر یکی کان نبات

جان کهنه می‌فشان و جان تازه می‌ستان

در فقیری می‌خرام و می‌ستان ز ایشان زکات

شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی

تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات

روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله

ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات

چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل

عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات

عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین

کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات

جان جمله پیشه‌ها عشقست اما آنک او

تره زار دل نبیند درفتد در ترهات

من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی

پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات

شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر

از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات

رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش

چند گویی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

--------

 

غزل شمارهٔ ۵۸۲

اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند

به جای مفرش و بالی همه مشت و لگد بیند

ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او

که معلوم‌ست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند

خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمی‌گنجد

دو چشم عقل پایان بین که صدساله رصد بیند

شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او

شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند

خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب

شود همچون سحر خندان عطای بی‌عدد بیند

برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم

که حیفست آن که بیگانه در این شب قد و خد بیند

شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش

که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند

ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری

که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند

--------

 

غزل شمارهٔ ۵۹۹

امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد

وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد

ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب

کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد

من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق

کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد

در خدمت شه باشد شب همره مه باشد

تا از ملاء اعلا چون مه سپهی یابد

بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی

آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد

آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو

می‌گردد در خرمن تا مشت کهی یابد

بالش چو نمی‌یابد از اطلس روی تو

باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد

زان نعل تو در آتش کردند در این سودا

تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد

امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن

تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد

اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش

تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد

--------

 

غزل شمارهٔ ۸۱۰

باز شیری با شکر آمیختند

عاشقان با همدگر آمیختند

روز و شب را از میان برداشتند

آفتابی با قمر آمیختند

رنگ معشوقان و رنگ عاشقان

جمله همچون سیم و زر آمیختند

چون بهار سرمدی حق رسید

شاخ خشک و شاخ تر آمیختند

رافضی انگشت در دندان گرفت

هم علی و هم عمر آمیختند

بر یکی تختند این دم هر دو شاه

بلک خود در یک کمر آمیختند

هم شب قدر آشکارا شد چو عید

هم فرشته با بشر آمیختند

هم زبان همدگر آموختند

بی نفور این دو نفر آمیختند

نفس کل و هر چه زاد از نفس کل

همچو طفلان با پدر آمیختند

خیر و شر و خشک و تر زان هست شد

کز طبیعت خیر و شر آمیختند

من دهان بستم تو باقی را بدان

کاین نظر با آن نظر آمیختند

بهر نور شمس تبریزی تنم

شمع وارش با شرر آمیختند

--------

 

غزل شمارهٔ ۱۲۰۱

برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز

هلا بیا شب لولی و کار هر دو بساز

من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم

نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز

درون پرده شب‌ها لطیف دزدانند

که ره برند به حیلت به بام خانه راز

طمع ندارم از شب روی و عیاری

بجز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز

رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان

زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز

روا شود همه حاجات خلق در شب قدر

که قدر از چو تو بدری بیافت آن اعزاز

همه تویی و ورای همه دگر چه بود

که تا خیال درآید کسی تو را انباز

هلا گذر کن از این پهن گوش‌ها بگشا

که من حکایت نادر همه کنم آغاز

مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو

بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک باز

چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر

اگر نه تو زر سرخی چراست چندین گاز

تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی

که هر کجا که بود گنج سر کند غماز

بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست

به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز

بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد

که من جنید زمانم ابایزید نیاز

قماش بازده آن گاه زهد خود می‌کن

مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز

خموش کن ز بهانه که حبه‌ای نخرند

در این مقام ز تزویر و حیله طناز

بگیر دامن اقبال شمس تبریزی

که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز

--------

 

غزل شمارهٔ ۱۲۳۳

درون ظلمتی می‌جو صفاتش

که باشد نور و ظلمت محو ذاتش

در آن ظلمت رسی در آب حیوان

نه در هر ظلمتست آب حیاتش

بسی دل‌ها رسد آن جا چو برقی

ولی مشکل بود آن جا ثباتش

خنک آن بیدق فرخ رخی را

که هر دم می‌رساند شه به ماتش

بسی دل‌ها چو شکر شد شکسته

نگشته صاف و نابسته نباتش

بپوشیده ز خود تشریف فقرش

هم از یاقوت خود داده زکاتش

اگر رویش به قبله می‌نبینی

درون کعبه شد جای صلاتش

شب قدرست او دریاب او را

امان یابی چو برخوانی براتش

ز هجران خداوند شمس تبریز

شده نالان حیاتش از مماتش

--------

 

غزل شمارهٔ ۱۴۸۵

صبح است و صبوح است بر این بام برآییم

از ثور گریزیم و به برج قمر آییم

پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم

هنگام وصال است بدان خوش صور آییم

روی تو گلستان و لب تو شکرستان

در سایه این هر دو همه گلشکر آییم

خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده‌ست

شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم

زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز

ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم

این شکل ندانیم که آن شکل نمودی

ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم

خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان

درتاب در این روزن تا در نظر آییم

خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست

ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم

گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید

گفتند که این هست ولیکن اگر آییم

گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید

چون آب روان جانب او در سفر آییم

ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما

از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم

--------

 

غزل شمارهٔ ۱۶۰۲

می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام

گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام

گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات

دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام

هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را

چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام

چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور

خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام

چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود

پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام

چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر

بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام

خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود

چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام

ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد

آنچ کرد اندر دل و جان‌های مشتاقان صیام

در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل

هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام

گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن

لیک والله هست از آن‌ها اعظم الارکان صیام

لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را

چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام

سنگ بی‌قیمت که صد خروار از او کس ننگرد

لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام

شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی

چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام

بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند

نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام

خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت

می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام

خنده صایم به است از حال مفطر در سجود

زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام

در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود

همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام

شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل

نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام

هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم

تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام

شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن

تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام

قطره‌ای تو سوی بحری کی توانی آمدن

سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام

پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم

زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام

خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس

دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام

گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت

لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام

ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد

هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام

گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش

هست سر نور پاک جمله قرآن صیام

بر سر خوان‌های روحانی که پاکان شسته اند

مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام

روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان

روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام

در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد

چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام

زود باشد کز گریبان بقا سر برزند

هر که در سر افکند ماننده دامان صیام

--------

 

غزل شمارهٔ ۱۸۳۴

عید نمای عید را ای تو هلال عید من

گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من

بود من و فنای من خشم من و رضای من

صدق من و ریای من قفل من و کلید من

اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من

دوزخ من بهشت من تازه من قدید من

جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود

لایق تو کجا بود دیده جان و دید من

پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان

ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید من

ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو

چون برسم بجوی تو پاک شود پلید من

جسم چو خانقاه جان فکرت‌ها چو صوفیان

حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید من

دم نزم خمش کنم با همه رو ترش کنم

تا که بگوییم تویی حاضر و مستفید من

--------

 

غزل شمارهٔ ۲۶۰۶

اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو

بر خویشان و بی‌خویشان شبی تا روز مهمان شو

مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان

شب قدری کن این شب را چراغ بیت احزان شو

اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو

وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم درمان شو

اگر کفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو

وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و رضوان شو

برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را

برای دیورانی را شهب انداز شیطان شو

تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بی‌گاهی

حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو

شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد

برای شب روان جان برآ ای ماه تابان شو

خمش کن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر

چو پیش او است سر مظهر دهان بربند و پنهان شو

--------

 

غزل شمارهٔ ۳۰۲۹

آه که دلم برد غمزه‌های نگاری

شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری

هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه

درد و غم چون تو یار و دلبر باری

از پی این عشق اشک‌هاست روانه

خوب شهی آمد و لطیف نثاری

چشم پیاپی چو ابر آب فشاند

تا ننشیند بر آن نیاز غباری

کان شکر آن لبست باد بقایش

تا که نماند حزین و غوره فشاری

نک شب قدرست و بدر کرد عنایت

بر دل هر شب روی ستاره شماری

بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود

ماهی بی‌آب را کی دید قراری

خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن

از تن بی‌عقل کی بیاید کاری

خلعت نو پوش بر زمین و زمانه

خلعت گل یافت از جناب تو خاری

گر نبدی خوی دوست روح فشانی

خود نبدی عاشقی و روح سپاری

خرقه بده در قمارخانه عالم

خوب حریفی و سودناک قماری

بهر کنارش همی کنار گشایم

هیچ کس آن بحر را ندید کناری

تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو

آنک ز حلمش بیافت کوه وقاری

--------

 

هشتم

بلبل سرمست برای خدا

مجلس گل بین و به منبر برآ

هین به غنیمت شمر این روز چند

زانک ندارد گل رعنا وفا

ای دم تو قوت عروسان باغ

فصل بهارست بزن الصلا

جان من و جان ترا پیش ازین

سابقهٔ بود که گشت آشنا

الفت امروز ازان سابقه‌ست

گرچه فراموش شد آنها ترا

سیر ببینیم رخ همدگر

ناشده ما از رخ و از تن جدا

تا بشناسیم دران حشر نو

چونک چنین بوقلمونیم ما

صورت یوسف به یکی جرم شد

صورت گرگی بر اهل هوا

از غرضی چون پنهان شد ز چشم

صورت آن خسرو شیرین لقا

پس چو مبدل شود آن صورتش

چونش شناسی تو بدین چشمها

یارب بنماش چنانک ویست

از حق درخواست چنین مصطفا

خیز به ترجیع بگو باقیش

نیک نشانش کن و خطی بکش

ای رخ تو حسرت ماه و پری

پر بگشادی به کجا می‌پری

هین گروی ده سره آنگه برو

رفتن تو نیست ز ما سرسری

زنده جهان ز آب حیات توست

مست قروی تو دل لاغری

خود چه بود خاک که در چرخ تست

این فلک روشن نیلوفری

زین بگذشتم به خدا راست گو

رخت ازین خانه کجا می‌بری

در دو جهان کار تو داری و بس

راست بگو تا بچه کار اندری

ور بنگویی تو گواهی دهد

چشم تو آن فتنه گر عبهری

جان چو دریای تو تنگ آمدست

زین وطن مختصر ششدری

چون نشوی سیر ازین آب شور

چونک امیر آب دو صد کوثری

رست ز پای تو به فضل خدا

بهر ره چرخ پر جعفری

شاعر تو دست دهان برنهاد

تا که کند شاه به خود شاعری

شاه همی گوید ترجیع را

تا سه تمامش کن و باقی ترا

ای که ملک طوطی آن قندهات

کوزه‌گرم کوزه کنم از نبات

لیک فقیرم توز یاقوت خویش

وقت زکاتست مرا ده زکات

سابق خیری تو و خاصه کنون

موسم خیرست و اوان صلات

نک رمضان آمد و قدرست و عید

وز تو رسیدست در آن شب برات

در هوس بحر تو دارم لبی

کان نشود تر ز هزاران فرات

حبس دلم چاه زنخدان تست

کی طلبم زین چه و زندان نجات

عرض فلک دارد این قعر چاه

عرصهٔ او تیز نظر را کفات

صورت عشقی تو و بی‌صورتی

این عدد اندر صفت آمد نه ذات

هم تو بگو زانک سخنهای خلق

پیش کلام توبود ترهات

هم تو بگو ای شه نطع وجود

ای همه شاهان ز تو در بیت مات

چونک سه ترجیع بگفتم بده

تا عربی گویم یا سعد هات

یا قمرالحسن مزیل‌الظلام

جد بطلوع مع کاس المدام

--------

 

بیست و یکم

هله، رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم

روی ازینجا به جهانی عجبی آوردیم

دوست یک جام پر از زهر چو آورد به پیش

زهر چون از کف او بود، به شادی خوردیم

گفت: « خوش باش که بخشیمت صدجان دگر

ما کسی را به گزافه ز کجا آزردیم؟! »

گفتم: « ابحان چو توی از تن ما جان خواهد

گر درین داد، بپیچیم یقین نامردیم »

ما نهالیم، بروییم، اگر در خاکیم

شاه با ماست چه باکست اگر رخ زردیم؟!

بدرون بر فلکیم و به بدن زیر زمین

به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مردیم

چونک درمان جوان طالب دردست و سقم

ما ز درمان بپریدیم و حریف دردیم

جان چو آئینهٔ صافی است، برو تن گردیست

حسن در ما ننماید چو به زیر گردیم

این دو خانه‌ست دو منزل به یقین ملک ویست

خدمت نو کن و شاباش که خدمت کردیم

چون بیامد رخ تو بر فرس دل شاهیم

چون بیامد قدحت، صاف شویم ار دردیم

می دهنده چو توی، فخر همه مستانیم

پرورنده چو توی، زفت شویم ار خردیم

هین به ترجیع بگو شرح زبان مرغان

گر نگویی به زبان، شرح کنش از ره جان

در جهان آمد و روزی دو به ما رخ بنمود

آنچنان زود برون شد که ندانم که کی بود

گفتم: « از بهر خدا ای سره مهمان عزیز

اینچنین زود کنی معتقدان را بدرود؟ »

گفت: « کس دید درین عالم یک روز سپید

که سیاه آبه نباریدش ازین چرخ کبود؟ »

از برای کشش ما و سفر کردن ما

پیک بر پیک همی آید از آن اصل وجود

هر غم و رنج که اندر تن ودر دل آید

می‌کشد گوش شما را به وثاق موعود

نیم عمرت به شکایت شد و نیمی در شکر

حمد و ذم را بهل و رو به مقام محمود

چه فضولی تو؟ که این آمد و آن بیرون شد

کارافزایی تو غیر ندامت نفزود

پای در باغ خرد نه، به طلب امن و خلاص

سربنه، پای بکش زیر درختان مرود

باد امرود همی ریزد اگر نفشانی

می‌فتد در دهن هرکی دهان را بگشود

این بود رزق کریمی که وفادار بود

که ز دست و دهن تو نتوانندربود

قایمم مات نیم، تا بنگویند که مرد

که چه کوتاه قیامست و درازست سجود

شرح این زرق که پاکست ز ظلم و توزیع

گوش را پهن گشا تا شنوی در ترجیع

همچو گل خنده‌زنان از سر شاخ افتادیم

هم بدان شاه که جان بخشد، جان را دادیم

آدمی از رحم صنع دوباره زاید

این دوم بود که مادر دنیا زادیم

تو هنوز ای که جنینی بنبینی ما را

آنک زادست ببیند که کجا افتادیم

نوحه و درد اقارب خلش آن رحم است

او چه داند که نمردیم و درین ایجادیم

او چه داند که جهان چیست، که در زندانیست

همه دان داند ما را که درین بغدادیم

یاد ما گر بکنی هم به خیالی نگری

نه خیالیم، نه صورت نه زبون بادیم

لیک ما را چو بجویی سوی شادیها جو

که مقیمان خوش آباد جهان شادیم

پیشهٔ ورزش شادی ز حق آموخته‌ایم

اندر آن نادره افسون چو مسیح استادیم

مردن و زنده‌شدن هر دو وثاق خوش ماست

عجبی‌وار نترسیم، خوش و منقادیم

رحما بینهم آید، همچون آییم

چو اشداء علی الکفر بود، پولادیم

هر خیالی که تراشی ز یکی تا به هزار

هم عدد باشد، و می‌دانک برون ز اعدادیم

از پی هر طلب تو عوضی از شاهست

همچو عطسه که پیش یرحمک‌الله است

شربت تلخ بنوشد خرد صحت جو

شربتی را تو چه گویی که خوش است و دارو؟

عاشقان از صنم خویش دو صد جور کشند

چون بود آن صنمی که حسن است و خوش‌خو؟

در چنین دوغ فتادی که ندارد پایان

منگر واپس، وز هر دو جهان دست بشو

این شب قدر چنانست که صبحش ندمد

گشت عنوان برات تو رجال صد قوا

چو از این بحر برون رفتنت اومید نماند

احمقی باشد ازین پس طلب خنب و سبو

ز آسمان آید این بخت، نه از عالم خاک

کار اقبال و ستاره‌ست، نه کار بازو

چون چنین روی بدیدی نظرت روشن شد

پشت را باز شناسد نظر تو از رو

هر کرا آخر کار این سبقت خواهد بود

هم ز اول بود او شیفته و سوداخو

صدفی باشد گردان به هوای گوهر

سینه‌اش باز شود بیند در خود لولو

جعد خود را چو بیند بکند ترک کلاه

خانه چون یافته شد، بیش نگوید: « کوکو »

جوزها گرچه لطیفند و یقین پر مغزند

بشکن و مغز برون آور و ترجیع بگو

گرچه بی‌عقل بود، عقل شد او را هندو

ورچه بی‌روی بود او بگذشت از بارو

--------

 

بخش ۸۱

همچنانک هر کسی در معرفت

می‌کند موصوف غیبی را صفت

فلسفی از نوع دیگر کرده شرح

باحثی مر گفت او را کرده جرح

وآن دگر در هر دو طعنه می‌زند

وآن دگر از زرق جانی می‌کند

هر یک از ره این نشانها زان دهند

تا گمان آید که ایشان زان ده‌اند

این حقیقت دان نه حق‌اند این همه

نه به کلی گمرهانند این رمه

زانک بی حق باطلی ناید پدید

قلب را ابله به بوی زر خرید

گر نبودی در جهان نقدی روان

قلبها را خرج کردن کی توان

تا نباشد راست کی باشد دروغ

آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ

بر امید راست کژ را می‌خرند

زهر در قندی رود آنگه خورند

گر نباشد گندم محبوب‌نوش

چه برد گندم‌نمای جو فروش

پس مگو کین جمله دمها باطل‌اند

باطلان بر بوی حق دام دل‌اند

پس مگو جمله خیالست و ضلال

بی‌حقیقت نیست در عالم خیال

حق شب قدرست در شبها نهان

تا کند جان هر شبی را امتحان

نه همه شبها بود قدر ای جوان

نه همه شبها بود خالی از آن

در میان دلق‌پوشان یک فقیر

امتحان کن وانک حقست آن بگیر

مؤمن کیس ممیز کو که تا

باز داند حیزکان را از فتی

گرنه معیوبات باشد در جهان

تاجران باشند جمله ابلهان

پس بود کالاشناسی سخت سهل

چونک عیبی نیست چه نااهل و اهل

ور همه عیبست دانش سود نیست

چون همه چوبست اینجا عود نیست

آنک گوید جمله حق‌اند احمقیست

وانک گوید جمله باطل او شقیست

تاجران انبیا کردند سود

تاجران رنگ و بو کور و کبود

می‌نماید مار اندر چشم مال

هر دو چشم خویش را نیکو بمال

منگر اندر غبطهٔ این بیع و سود

بنگر اندر خسر فرعون و ثمود

اندرین گردون مکرر کن نظر

زانک حق فرمود ثم ارجع بصر

--------

 

بخش ۱۱۶

نفس خود را کش جهانی را زنده کن

خواجه را کشتست او را بنده کن

مدعی گاو نفس تست هین

خویشتن را خواجه کردست و مهین

آن کشندهٔ گاو عقل تست رو

بر کشنده گاو تن منکر مشو

عقل اسیرست و همی خواهد ز حق

روزیی بی رنج و نعمت بر طبق

روزی بی رنج او موقوف چیست

آنک بکشد گاو را کاصل بدیست

نفس گوید چون کشی تو گاو من

زانک گاو نفس باشد نقش تن

خواجه‌زادهٔ عقل مانده بی‌نوا

نفس خونی خواجه گشت و پیشوا

روزی بی‌رنج می‌دانی که چیست

قوت ارواحست و ارزاق نبیست

لیک موقوفست بر قربان گاو

گنج اندر گاو دان ای کنج‌کاو

دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام

دادمی در دست فهم تو زمام

دوش چیزی خورده‌ام افسانه است

هرچه می‌آید ز پنهان خانه است

چشم بر اسباب از چه دوختیم

گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم

هست بر اسباب اسبابی دگر

در سبب منگر در آن افکن نظر

انبیا در قطع اسباب آمدند

معجزات خویش بر کیوان زدند

بی‌سبب مر بحر را بشکافتند

بی زراعت چاش گندم یافتند

ریگها هم آرد شد از سعیشان

پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان

جمله قرآن هست در قطع سبب

عز درویش و هلاک بولهب

مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند

لشکر زفت حبش را بشکند

پیل را سوراخ سوراخ افکند

سنگ مرغی کو به بالا پر زند

دم گاو کشته بر مقتول زن

تا شود زنده همان دم در کفن

حلق‌ببریده جهد از جای خویش

خون خود جوید ز خون‌پالای خویش

همچنین ز آغاز قرآن تا تمام

رفض اسبابست و علت والسلام

کشف این نه از عقل کارافزا شود

بندگی کن تا ترا پیداشود

بند معقولات آمد فلسفی

شهسوار عقل عقل آمد صفی

عقل عقلت مغز و عقل تست پوست

معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست

مغزجوی از پوست دارد صد ملال

مغز نغزان را حلال آمد حلال

چونک قشر عقل صد برهان دهد

عقل کل کی گام بی ایقان نهد

عقل دفترها کند یکسر سیاه

عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه

از سیاهی و سپیدی فارغست

نور ماهش بر دل و جان بازغست

این سیاه و این سپید ار قدر یافت

زان شب قدرست کاختروار تافت

قیمت همیان و کیسه از زرست

بی ز زر همیان و کیسه ابترست

همچنانک قدر تن از جان بود

قدر جان از پرتو جانان بود

گر بدی جان زنده بی پرتو کنون

هیچ گفتی کافران را میتون

هین بگو که ناطقه جو می‌کند

تا به قرنی بعد ما آبی رسد

گرچه هر قرنی سخن‌آری بود

لیک گفت سالفان یاری بود

نه که هم توریت و انجیل و زبور

شد گواه صدق قرآن ای شکور

روزی بی‌رنج جو و بی‌حساب

کز بهشتت آورد جبریل سیب

بلک رزقی از خداوند بهشت

بی‌صداع باغبان بی رنج کشت

زانک نفع نان در آن نان داد اوست

بدهدت آن نفع بی توسیط پوست

ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ایست

نان بی سفره ولی را بهره‌ایست

رزق جانی کی بری با سعی و جست

جز به عدل شیخ کو داود تست

نفس چون با شیخ بیند کام تو

از بن دندان شود او رام تو

صاحب آن گاو رام آنگاه شد

کز دم داود او آگاه شد

عقل گاهی غالب آید در شکار

برسگ نفست که باشد شیخ یار

نفس اژدرهاست با صد زور و فن

روی شیخ او را زمرد دیده کن

گر تو صاحب گاو را خواهی زبون

چون خران سیخش کن آن سو ای حرون

چون به نزدیک ولی الله شود

آن زبان صد گزش کوته شود

صد زبان و هر زبانش صد لغت

زرق و دستانش نیاید در صفت

مدعی گاو نفس آمد فصیح

صد هزاران حجت آرد ناصحیح

شهر را بفریبد الا شاه را

ره نتاند زد شه آگاه را

نفس را تسبیح و مصحف در یمین

خنجر و شمشیر اندر آستین

مصحف و سالوس او باور مکن

خویش با او هم‌سر و هم‌سر مکن

سوی حوضت آورد بهر وضو

واندر اندازد ترا در قعر او

عقل نورانی و نیکو طالبست

نفس ظلمانی برو چون غالبست

زانک او در خانه عقل تو غریب

بر در خود سگ بود شیر مهیب

باش تا شیران سوی بیشه روند

وین سگان کور آنجا بگروند

مکر نفس و تن نداند عام شهر

او نگردد جز بوحی القلب قهر

هر که جنس اوست یار او شود

جز مگر داود کان شیخت بود

کو مبدل گشت و جنس تن نماند

هر که را حق در مقام دل نشاند

خلق جمله علتی‌اند از کمین

یار علت می‌شود علت یقین

هر خسی دعوی داودی کند

هر که بی تمییز کف در وی زند

از صیادی بشنود آواز طیر

مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر

نقد را از نقل نشناسد غویست

هین ازو بگریز اگر چه معنویست

رسته و بر بسته پیش او یکیست

گر یقین دعوی کند او در شکیست

این چنین کس گر ذکی مطلقست

چونش این تمییز نبود احمقست

هین ازو بگریز چون آهو ز شیر

سوی او مشتاق ای دانا دلیر

--------

 

رباعی شمارهٔ ۱۲۴۳

رویت بینم بدر من آن را دانم

وانجا که توئی صدر من آن را دانم

وانشب که ترا بینم ای رونق عید

از عمر شب قدر من آن را دانم

 

دیدگاه (۰)

هیچ دیدگاهی هنوز بیان نشده

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تحلیل آمار سایت و وبلاگ