باز آمدن گشتاسب با زریر
همى رفت گشتاسپ پر تاب و خشم
دلى پر ز کین و پر از آب چشم
همى تاخت تا پیش کابل رسید
درخت و گل و سبزه و آب دید
بدان جاى خرّم فرود آمدند
ببودند یک روز و دم برزدند
همه کوهسارانش نخچیر بود
بجوى آبها چون مى و شیر بود
شب تیره مى خواست از میگسار
ببردند شمع از بر جویبار
چو بفروخت از کوه گیتى فروز
برفتند ازان بیشه با باز و یوز
همى تاخت اسپ از پى او زریر
زمانى بجایى نیاسود دیر
چو آواز اسپان بر آمد ز راه
برفتند گردان ز نخچیرگاه
چو بنهاد گشتاسپ گوش اندران
چنین گفت با نامور مهتران
که این جز بآواز اسپ زریر
نماند که او راست آواز شیر
نه تنها بیامد گر او آمدست
که با لشکرى جنگ جو آمدست
هنوز اندرین بُد که گردى بنفش
پدید آمد و پیل پیکر درفش
زریر سپهبد به پیش سپاه
چو باد دمان اندر آمد ز راه
چو گشتاسپ را دید گریان برفت
پیاده بدو روى بنهاد تفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
به پیش برادر نیایش گرفت
گرفتند مر یکدگر را کنار
نشستند شادان دران مرغزار
ز لشکر هرانکس که بد پیش رو
ورا خواندى شاه گشتاسپ گو
بخواندند و نزدیک بنشاندند
ز هر جایگاهى سخن راندند
چنین گفت زیشان یکى نامور
بگشتاسپ کاى گرد زرّین کمر
ستاره شناسان ایران گروه
هر آن کس که دانیم دانش پژوه
باخترت گویند کىخسروى
بشاهى بتخت مهى بر شوى
کنون افسر شاه هندوستان
بپوشى نباشیم همداستان
از یشان کسى نیست یزدان پرست
یکى هم ندارند با شاه دست
نگر تا پسند آید اندر خرد
کجا راى را شاه فرمان برد
ترا از پدر سر بسر نیکویست
ندانم که آزردن از بهر چیست
بدو گفت گشتاسپ کاى نامجوى
ندارم به پیش پدر آبروى
بکاوسیان خواهد او نیکوى
بزرگى و هم افسر خسروى
اگر تاج ایران سپارد بمن
پرستش کنم چون بتان را شمن
و گر نه نباشم بدرگاه اوى
ندارم دل روشن از ماه اوى
بجایى شوم که نیابند نیز
بلهراسپ مانم همه مرز و چیز
بگفت این و برگشت زان مرغزار
بیامد بر نامور شهریار
چو بشنید لهراسپ با مهتران
پذیره شدش با سپاهى گران
جهانجوى روى پدر دید باز
فرود آمد از باره بردش نماز
ورا تنگ لهراسپ در بر گرفت
بدان پوزش آرایش اندر گرفت
که تاج تو تاج سر ماه باد
ز تو دیو را دست کوتاه باد
که هرگز نیاموزدت راه بد
چو دستور بد بر در شاه بد
ز شاهى مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
و را گفت گشتاسپ کاى شهریار
منم بر درت بر یکى پیش کار
اگر کم کنى جاه فرمان کنم
به پیمان روان را گروگان کنم
بزرگان برفتند با او براه
گرازان و پویان و بایوان شاه
بیاراست ایوان گوهر نگار
نهادند خوان و مى خوشگوار
یکى جشن کردند کز چرخ ماه
ستاره ببارید بر جشنگاه
چنان بد ز مستى که هر مهترى
برفتند بر سر ز زر افسرى
بکاوسیان بود لهراسپ شاد
همیشه ز کىخسروش بود یاد
همى ریخت زان درد گشتاسپ خون
همى گفت هر گونه با رهنمون
همى گفت هر چند کوشم براى
نیارم همى چاره این بجاى
اگر با سواران شوم مهترى
فرستد پسم نیز با لشکرى
بچاره ز ره باز گرداندم
بسى خواهش و پندها راندم
چو تنها شوم ننگ دارم همى
ز لهراسپ دل تنگ دارم همى
دل او بکاوسیانست شاد
نیابد گذر مهر او بر نژاد
چو یک تن بود کم کند خواستار
چه داند که من چون شدم شهریار
- ۹۲/۰۶/۲۰