رفتن گشتاسب از پیش لهراسب به خشم
دو فرزند بودش بکردار ماه
سزاوار شاهى و تخت و کلاه
یکى نام گشتاسپ و دیگر زریر
که زیر آوریدى سر نرّه شیر
گذشته بهر دانشى از پدر
ز لشکر بمردى بر آورده سر
دو شاه سر افراز و دو نیک پى
نبیره جهاندار کاوس کى
بدیشان بدى جهان لهراسپ شاد
وزیشان نکردى ز گشتاسپ یاد
که گشتاسپ را سر پر از باد بود
و ز ان کار لهراسپ ناشاد بود
چنین تا بر آمد برین روزگار
پر از درد گشتاسپ از شهریار
چنان بد که در پارس یک روز تخت
نهادند زیر گل افشان درخت
بفرمود لهراسپ تا مهتران
برفتند چندى ز لشکر سران
بخوان بر یکى جام مى خواستند
دل شاه گیتى بیاراستند
چو گشتاسپ مى خورد بر پاى خاست
چنین گفت کاى شاه با داد و راست
بشاهى نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر شاه کىخسرو و دادگر
کنون من یکى بندهام بر درت
پرستنده اختر و افسرت
ندارم کسى را ز مردان بمرد
گر آیند پیشم بروز نبرد
مگر رستم زال و سام سوار
که با او نسازد کسى کارزار
چو کىخسرو از تو پر اندیشه گشت
ترا داد تخت و خود اندر گذشت
گر ایدونک هستم ز ارزانیان
مرا نام بر تاج و تخت کیان
چنین هم کهام پیش تو بنده وار
همى باشم و خوانمت شهریار
بگشتاسپ گفت اى پسر گوش دار
که تندى نه خوب آید از شهریار
چو اندرز کىخسرو آرم بیاد
تو بشنو نگر سر نپیچى ز داد
مرا گفت بیدادگر شهریار
یکى خو بود پیش باغ بهار
که چون آب یابد بنیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود
جوانى هنوز این بلندى مجوى
سخن را بسنج و باندازه گوى
چو گشتاسپ بشنید شد پر ز درد
بیامد ز پیش پدر گونه زرد
همى گفت بیگانگان را نواز
چنین باش و با زاده هرگز مساز
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد و شایسته کارزار
فرود آمد و کهتران را بخواند
همه رازها پیش ایشان براند
که امشب همه ساز رفتن کنید
دل و دیده زین بارگه بر کنید
یکى گفت از یشان که راهت کجاست
چو بردارى آرامگاهت کجاست
چنین داد پاسخ که در هندوان
مرا شاد دارند و روشن روان
یکى نامه دارم من از شاه هند
نوشته ز مشک سیه برپرند
که گرزى من آیى ترا کهترم
ز فرمان و راى تو بر نگذرم
چو شب تیره شد با سپه بر نشست
همى رفت جوشان و گرزى بدست
بشبگیر لهراسپ آگاه شد
غمى گشت و شادیش کوتاه شد
ز لشکر جهان دیدگان را بخواند
همه بودنى پیش ایشان براند
ببینید گفت این که گشتاسپ کرد
دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد
بپروردمش تا بر آورد یال
شد اندر جهان نامور بىهمال
بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد نامدار
برفت و بر اندیشه بر بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت بگزین ز لشکر هزار
سواران گرد از در کارزار
برو تیز بر سوى هندوستان
مبادا بر و بوم جادوستان
سوى روم گستهم نوذر برفت
سوى چین گرازه گرازید تفت
- ۹۲/۰۶/۲۰