ابزار هدایت به بالای صفحه

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

اسلایدر

داستان کتایون دختر قیصر

سوشیانت | چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۳۹ ق.ظ | ۰دیدگاه

چنان بود قیصر بدانگه براى

که چون دختر او رسیدى بجاى‏

چو گشتى بلند اختر و جفت جوى

بدیدى که آمدش هنگام شوى‏

یکى گرد کردى بکاخ انجمن

بزرگان فرزانه و راى زن‏

هر آن کس که بودى مر او را همال

از ان نامداران بر آورده یال‏

ز کاخ پدر دختر ماه روى

بگشتى بران انجمن جفت جوى‏

پرستنده بودى بگرد اندرش

ز مردم نبودى پدید افسرش‏

پس پرده قیصر آن روزگار

سه بد دختر اندر جهان نامدار

ببالا و دیدار و آهستگى

ببایستگى هم بشایستگى‏

یکى بود مهتر کتایون بنام

خردمند و روشن دل و شادکام‏

کتایون چنان دید یک شب بخواب

که روشن شدى کشور از آفتاب‏

یکى انجمن مرد پیدا شدى

از انبوه مردم ثریا شدى‏

سر انجمن بود بیگانه‏یى

غریبى دل آزار و فرزانه‏یى‏

ببالاى سرو و بدیدار ماه

نشستنش چون بر سر گاه شاه‏

یکى دسته دادى کتایون بدوى

وزو بستدى دسته رنگ و بوى‏

یکى انجمن کرد قیصر بزرگ

هر آن کس که بودند گرد و سترگ‏

بشبگیر چون بردمید آفتاب

سر نامداران بر آمد ز خواب‏

بران انجمن شاد بنشاندند

از ان پس پرى چهره را خواندند

کتایون بشد با پرستار شست

یکى دسته گل هر یکى را بدست‏

همى گشت چندان کش آمد ستوه

پسندش نیامد کسى زان گروه‏

از ایوان سوى پرده بنهاد روى

خرامان و پویان و دل جفت جوى‏

هم آنگه زمین گشت چون پرّ زاغ

چنین تا سر از کوه برزد چراغ‏

بفرمود قیصر که از کهتران

بروم اندرون مایه‏ور مهتران‏

بیارند یک سر بکاخ بلند

بدان تا که باشد بخوبى پسند

چو آگاهى آمد بهر مهترى

بهر نامدارى و کنداورى‏

خردمند مهتر بگشتاسپ گفت

که چندین چه باشى تو اندر نهفت‏

برو تا مگر تاج و گاه مهى

ببینى دلت گردد از غم تهى‏

چو بشنید گشتاسپ با او برفت

بایوان قیصر خرامید تفت‏

به پیغوله‏یى شد فرود از مهان

پر از درد بنشست خسته نهان‏

برفتند بیدار دل بندگان

کتایون و گل رخ پرستندگان‏

همى گشت بر گرد ایوان خویش

پسش بخردان و پرستار پیش‏

چو از دور گشتاسپ را دید گفت

که آن خواب سر برکشید از نهفت‏

بدان مایه‏ور نامدار افسرش

هم آنگه بیاراست خرّم سرش‏

چو دستور آموزگار آن بدید

هم اندر زمان پیش قیصر دوید

که مردى گزین کرد از انجمن

ببالاى سرو سهى در چمن‏

برخ چون گلستان و با یال و کفت

که هر کش ببیند بماند شگفت‏

بَد آنست کو را ندانیم کیست

تو گویى همه فرّه ایزدیست‏

چنین داد پاسخ که دختر مباد

که از پرده عیب آورد بر نژاد

اگر من سپارم بدو دخترم

بننگ اندرون پست گردد سرم‏

هم او را و آن را که او برگزید

بکاخ اندرون سر بباید برید

سقف گفت کاین نیست کارى گران

که پیش از تو بودند چندى سران‏

تو با دخترت گفتى انباز جوى

نگفتى که رومى سرافراز جوى‏

کنون جست آن را که آمدش خوش

تو از راه یزدان سرت را مکش‏

چنین بود رسم نیاکان تو

سر افراز و دین دار و پاکان تو

بآیین این شد پى افگنده روم

تو راهى مگیر اندر آباد بوم‏

همایون نباشد چنین خود مگوى

براهى که هرگز نرفتى مپوى‏

  • ۹۲/۰۶/۲۰
  • سوشیانت

دیدگاه (۰)

هیچ دیدگاهی هنوز بیان نشده

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تحلیل آمار سایت و وبلاگ