ابزار هدایت به بالای صفحه

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

اسلایدر

تو نیکی می­کن ودر دجله انداز

سوشیانت | دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۱۱ ق.ظ | ۰دیدگاه

داستان:

 

مصراع مثلی بالا نیم­بیتی از ابیات روان و سلیس شیخ اجل سعدی شیرازی است که به دوشکل و صورت در دیوانش آمده شهرت و شیاع آن در افواه تا به حدی است که احتیاج به توضیح و تعبیر ندارد.

تفکر و تامل در این موضوع کافی است مدلل دارد که سعدی از این شعر مقصودی نداشت واصولا ماجرای جالبی انگیزه­ی شاعر ارجمند ایران در سرودن آن بوده است که ذیلا شرح داده می­شود .
«متوکل» خلیفه­ی جابر و سفاک عباسی که به تحریک وزیر ناصبی مذهبش «عبدالله بن­یحیی بن­خاقان» در عداوت و دشمنی با خاندان بنی­هاشم زبانزد خاص و عام می­باشد اخلاقا مردی عیاش وشهوت پرست بود و به جوانان صبیح المنظر نیز تعلق خاطر داشت.
یکی ازاین جوانان خوش سیما به­نام «فتح» بیش از دیگران مورد علاقه و توجه خلیفه قرار گرفت به­ قسمی که دستور داد تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی و شمشیربازی به او آموختند تا این­که نوبت به شناوری و شناگری رسید.
قضا را روزی که فتح در شط دجله شنا می­کرد تصادفا موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد. غواصان وشناگران متعاقبا به دجله ریختند و تمام اعماق آن شط را زیرورو کردند ولی کمترین اثری از جوان مغروق نیافتند.
چون خبر به متوکل رسید آن­چنان پریشان شد که از فرط اندوه و کدورت گوشه­ی عزلت گرفت و در به روی خویش و بیگانه بست :
« وسوگندان غلاظ یاد کرد که تا آن را بدان حال که باشد نیاورند و او را نبینم طعام نخورم.»
ضمنا فرمان داد که هرکس زنده یا مرده­ی فتح را پیدا کند جایزه­ی هنگفتی دریافت خواهد داشت. شناگران معروف بغداد همگی به­ دنبال غریق شتافتند و زیر و بالای شط دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند.
دیر زمانی از این واقعه نگذشت که عربی به دارالخلافه آمد و پیدا شدن گمشده را بشارت داد.
متوکل عباسی چنان مسرور و شادمان شد که سرتاپای بشارت دهنده را غرق بوسه کرد و او را از مال و منال دنیوی بی­نیاز ساخت. چون محبوب خلیفه را به حضور آوردند چگونگی واقعه را از او استفسار کرد.
فتح درحالی که از فرط خوشحالی در پوست نمی­گنجید چنین پاسخ داد:
« هنگامی که موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتی در زیر آب غوطه خوردم و از سویی به سوی دیگر رانده می­شدم. با مختصر آشنایی که از فنون شناوری آموخته بودم گاهی در سطح و گاهی در زیر آب دجله دست و پا می­زدم. چیزی نمانده بود که واپسین رمق حیات را نیز وداع گویم که در این موقع موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد. چون چشم باز کردم خود را درحفره­ای ازحفرات دیواره­ی دجله یافتم. از این­که دست تقدیر مرا از مرگ حتمی نجات بخشید بسیارخوشحال بودم لیکن بیم آن داشتم که به علت گذشت زمان و براثرگرسنگی از پای درآیم. ساعت­های متمادی با این اندیشه خوفناک سپری شد که ناگهان چشمم به طبقی نان افتاد که از جلوی من بر روی شط دجله رقص کنان می­گذرد. دست دراز کردم نان را برداشتم و سدجوع کردم هفت روز بدین منوال گذشت و مرا در این هفت روز هر روزه ده نان بر طبقی نهاده می­آمد. من جهد کردمی و از آن دو سه گرفتمی و بدان زندگانی می­کردمی. روز هفتم بود که این مرد به قصد ماهیگیری به آن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره یافت با تور ماهیگیری خود بالا کشید. راستی فراموش کردم به عرض برسانم که بر روی قطعات نان که همه روزه در ساعت معین بر روی دجله می­آمد عبارت «محمد بن الحسین الاسکاف» دیده می­شد که باید تحقیق کرد این شخص کیست و غرض و مقصودش از این عمل چیست ؟»
متوکل چون این سخن بشنید فرمان داد در شهر و حومه­ی بغداد به جستجو پردازند و این مرد عجیب را هرجا یافتند به حضور آورند.
پس از تفحص و جستجو بالاخره محمد اسکاف را در حومه­ی بغداد یافتند و برای عزیمت به حضور خلیفه تکلیف کردند.
محمد اسکاف در جواب جریان قضیه نان گفت:
«برنامه­ی زندگی من از ابتدای تشکیل عائله این است که هر روز مقداری نان برای اطعام و انفاق مساکین کنار می­گذارم تا اگر مستمندی پیدا شود با آن سدجوع کند یا آنکه با خود به خانه ببرد و با اهل و عیالش صرف کند، ولی اکنون چند روزی است که کسی به سراغ نان نمی­آید. ازآن­جا که نان صدقه و انفاق را در هر صورت باید انفاق کرد لذا در این چند روزه قطعات نان را چند ساعتی پس از صرف ناهار و عدم مراجعه­ی مستمندان، به دجله می­انداختم تا اقلا ماهی­های دجله بی­نصیب نمانند.»
خلیفه وی را مورد تفقد و نوازش قرار داد و از مال و منال دنیا بی­نیاز کرد. ضمنا در لفافه­ی مطایبه به محمد اسکاف گفت:
« تو نیکی را به دجله می­اندازی بی­خبر از آن­که خدای سبحان آن را در خشکی به تو باز می­گرداند.»

«خواجه نظام الملک» سوال و جواب متوکل و محمد اسکاف را در قابوسنامه به این صورت نقل کرده که :
«خلیفه پرسید : غرض تو از این چیست ؟
گفت : شنوده بودم که نیکویی کن و در آب انداز که روزی بردهد.

  • ۹۲/۰۷/۰۸
  • سوشیانت

دیدگاه (۰)

هیچ دیدگاهی هنوز بیان نشده

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تحلیل آمار سایت و وبلاگ