نبرد های سلطان جلالالدین خوارزم شاه
نبرد سند 8 شوال 618 ه. ق
بزرگترین جنگ سلطان غازی با مغول بفرماندهی چنگیزخان در کنارههای رود سند روی داد. در این جنگ سلطان با عدهای بسیار کم با دریایی از لشکر مغول درافتاد.
همی کرد با نفس خویش این شعار |
|
که در خزی بالای کفر است عار |
بمیرم به مردی ندانم جز این |
|
که کوشم بنیروی دارای دین |
پس از صفآرایی دو لشکر در برابر یکدیگر یکی از بزرگترین جنگهای کهن نگاری ایران در هشتم شوال سال 618 ه. ق روی داد. پادشاه غازی بر دل لشکر چنگیز تاخت رسته های آنها را از هم دریده چنگیز بناچار راه گریختن را در پیش میگیرد. چیزی به نابودی کفار نمانده بود که ده هزار تن از بهترین جنگجویان مغول از کمینگاه بیرون آمده بر میمنه شهریار تاخت و امینالملک را وادار به گریز میکنند گریز امینالملک با سپاه زیر دستورش سپاهیان پادشاه را به کمترین میرساند اما پادشاه خود را نمیبازد و با تاخت و تاز های قهرمانانه مغول را پس میزند. در روز دوم نبرد تا نزدیکیهای ظهر دو لشکر بشدت هر چه تمامتر باهم میجنگند.
در این هنگام دو تن از پسران چنگیز بنامهای جغتای و اوکتای با لشکریان خود به چنگیز میپیوندند. پادشاه و همراهانش تا میتوانند مغولها را به نابودی میرسانند و هنگامیکه میبیند جنگ دیگر بهره ای ندارد و مغولها با آنکه دسته دسته کشته میشوند با هم جلو میآیند به دستور پادشاه حملهای سخت به مغول میکنند و صفهایشان را پراکنده میکنند پس از آن با دستور پادشاه و به درخواست کسان حرم آن پادشاه غازی کسان و عیالش را در آب سند میاندازد و بدین سان واپس نشینی میکنند، در هنگام نبرد پسر هشت ساله جلالالدین بدست مغول میافتد او را پیش چنگیز میبرند.
پسربچه هشت ساله پادشاه همچون مرد دلیری محکمدر جلو چنگیز میایستد بدستور آن خونخوار جگر آن شیربچه را بیرون میآورند و بدین سان وی را شهید میکنند.
بیگمان اگر آن سی هزار سپاهی به اندرز های پادشاه غازی گوش میکردند و بهمراه او با کفار میجنگیدند مغول از آن کارزار جان درست بدر نمیبرد. چنگیز پس از واپس نشینی جلالالدین سیفالدین بقراق و اعظم ملک و مظفر ملک و همه سپاهیانشان را همه کشی میکند و این کیفری بود که آنها در اثر نادانی خود پرداختند. جلالالدین بعدار بیرون آمدن از آب با اسبی که تا چیرگی تفلیس در پیشگاهش بود، به گردآوری لشکریانی که از آب بسلامت گذشته بودند. پرداخت. جمع سپاهیان رها شده چهار هزار تن بود همگی بی پوشش و کلاه و کفش و جنگافزار . کسی بنام جمال زراد پیش از پیشامد با همه ی ابزار گوشهای رفته بود با کشتی پر از خوردنی و پوشاک بخدمت پادشاه فراهم شد. پادشاه هنگامی خبردار شد که تنی چند از هندیان در آن نزدیکی دست به کار بزهکاری و بیداد هستند.
به یاران خود دستور داد تا هر یک چوبدستی بریدند و ناگهان بر سر ایشان تاختند اکثر آنان را کشتند و چهارپایان و اسلحهشان را به غنیمت گرفتند بدین ترتیب آنها صاحب تعدادی اسب و گاو و گاومیش شدند. در این موقع سلطان خبردار شد که حدود سی هزار تن از لشکریان هندی در آن حوالی هستند. جلالالدین با یکصد و بیست مرد بر ایشان حمله کرد و بسیاری از آنها را کشت و بدین ترتیب اسلحه کافی برای سپاهیان خود و همچنین چهارپایان مختلف را بدست آورد.
در این هنگام قباجه مردم شهر گلوز شمسالملک نایب و جانشین سلطان را در هند کشت. قباجه از آنجا که قصد حکومت داشت و چون آوازه جلالالدین را شنید دست به این جنایت فجیع زد آنگاه با ده هزار سوار به سر وقت سلطان رفت. سلطان با شبیخون زدن او و لشکریانش را کشت و این یکی از عوامل بود که سلطان توانست لشکریانش را سر و سامانی دهد. بعد از آن بدرخواست شمسالدین ایلتُتمِش بینانگذار سلسله شمسیه در هند با دختر وی عروسی کرد. شمسالدین بعد از مدتی از هیبت سلطان ترسید و لشکری 130 هزار نفری را برای جنگ با سلطان بسیج کرد اما از روبرو شدن با وی امتناع کرد و ناچاراً با او صلح کرد. سلطان غازی هم وقتی دید کارش در هند به جایی نخواهد رسید و چنگیز نیز به چین برگشته است تا شورش چینیان را سرکوب کند بعد از سه سال ماندن در هند در سال 621 ه. ق به ایران بازگشت. چنگیز آن خونخوار پلید قبل از ترک ایران دستهای از لشکریان خود را به ری و همدان و دیگر شهرهای ایران فرستاد.
این لشکر سه هزار نفری بقایای مردمی که زنده مانده بودند را کشتند، دوباره شهرهایشان را ویران کرده و قم و کاشان را نیز به ویرانه تبدیل کردند، بعد از ویران کردن ساوه در تبریز بدستور اوزبک پهلوان عدهای از لشکریان خوارزمی کشته شده و بقیه را به مغولان تسلیم میکنند. در حالی که تعداد آن لشکریان از مغول بیشتر تعداد لشکریان اوزبک پهلوان از هر دوی آنها بیشتر بود.
سلطان جلالالدین از هند به کرمان آمد. براق حاجب از او استقبال کرد و سلطان علیرغم آثار دورویی در او همچنان وی را در سمتش ابقا کرد. وقتی غیاثالدین خبر آمدن برادر را شنید با سی هزار سوار به جلوگیری او آمد، سلطان با فرستادن سفیری برادر را از جنگ بازداشت. غالب رؤسای لشکر غیاثالدین اوامر جلالالدین را پذیرفتند و سلطان آنها را در جایشان ابقا نمود. غیاثالدین چون این وضع را دید مطیع برادر شد. اما در جنگ اصفهان به علت کشتن یکی از خواص سلطان با نامردی همراه عدهای از لشکریان تحت امرش میدان نبرد را خالی کرد و بعد از چندی سرگردان و رفتن به این سو و آن سو به براق حاجب پیوست. براق حاجب ظاهراً امر او را میپذیرد، اما بعداً در سال 625 او و مادرش را میکشد و با پذیرفتن حکم مغول مستقل میشود. او بانی سلسلهای است که از 619 تا 703 در کرمان سلطنت کردهاند و آن سلسله را قراختائیان یا به مناسبت لقب براق قتلخ خانی میگویند. بعد از استیلای جلالالدین بر خراسان – فارس و مازندران در ولایات و نواحی، امید و سکونت و استقامت پدیدار گشت. منشی سلطان شخصی بنام نورالدین منشی بود که فردی شرابخور بود. کمالالدین اصفهانی بر او خرده گرفت و او را به سبب این عادت کثیف نکوش میکرد.
فضل تو و این بادهپرستی با هم |
|
مانند بلندیست و پستی با هم |
حال تو به چشم خوب رویان ماند |
|
کان جاست همیشه نو و مستی با هم |
سلطان فخرالدین علیبن ابیالقاسم جندی معروف به شرفالملک را به دیوان خود منصوب کرد. وزیر عادل جلالالدین بنام شمسالملک شهابالدین الپ هروی بدست قباجه شهید شده بود و کسی نبود که جای آن شهید را پر کند. سلطان بناچار شرفالملک را علیرغم دارا بودن ایراداتی به وزارت خود منصوب کرد. شرفالملک از تشریفات یک وزیر برخوردار نبود در سال 622 سلطان آذربایجان را بدون خونریزی تصرف کرد. وی شهر مراغه را از نو ساخت و به بسط عدالت در آن نواحی پرداخت، علیرغم اینکه تبریزیان پنج هزار تن از خوارزمیان را کشته یا به مغولان تسلیم کرده بودند، او با آنها رفتار نیک در پیش گرفت. سلطان دستور داد هر سربازی که به مال مردم تعدی کند بدار آویخته شود. سلطان به درخواست مردم تبریز زن اوزبک پهلوان را به خوی فرستاد. توابع خوی را نیز به آن زن داد.
سلطان روز جمعه به مسجد رفت وقتی واعظ در حق خلیفه دعا کرد او از جایش بلند میشود و بعد از پایان دعا مینشیند. بعد به درون کاخ اوزبک پهلوان رفت. بعد از گردش در آن گفت این جا به درد تنپروران میخورد، و به کار ما نمیآید. این در حالی بود که در سال 621 وقتی سلطان به خلیفه عباسی پیام فرستاد و از او یاری خواست تا وی بتواند به دفع مغول بپردازد، خلیفه نه تنها دعوت او را اجابت نکرده بود، بلکه لشکریان نیز برای دفع سلطان فرستاد. سلطان غازی نیز شهرهای دقوقا و یعقوبا را تصرف کرد. در نواحی موصل مظفرالدین صاحب اربل را دستگیر نمود و او را علیرغم اینکه برای دفع سلطان با لشکریانی فراوان آمده بود بخشید و در جایش ابقا کرد. سلطان اگر میخواست در آن موقع میتوانست حکومت پلید عباسی را نابود سازد او اینکار را انجام نداد. شاید به علت تصورات غلط مذهبی که اکثر مردم نسبت به خلافت عباسی داشتند و آن را امری الهی میدانستند. در سال 622 سلطان غازی به گرجستان لشکرکشی کرد، تا به تجاوزات آنها به شهرهای اسلامی و کشتار و غارت مسلمانان پایان دهد. جلالالدین بعد از گرفتن شهر دوین به تازگی به تصرف گرجیها درآمده بود، به بزرگترین پیروزی خود با گرجیها دست یافت.
لشکر گرجیها بیش از 70 هزار تن بودند، که حداقل 20 هزار تن از آنان کشته شدند. سپس سلطان با فرستادن لشکری شهر گنجه را بدون خونریزی گرفت، بعداً به علت توطئه یاران ستمگر اوزبک بن پهلوان به تبریز بازگشت، و فتح گرجستان را ناقص گذاشت. او رئیس تبریز را در شهر میگرداند، و از مردم میخواهد که داد خود را از او بگیرند بعد از آن وی را کشت. بعد از آن بدرخواست زن اوزبک پهلوان و رای فقهای تبریز مبنی بر اینکه زن اوزبک سه طلاقه است سلطان علیرغم میل خود با او ازدواج کرد. چندی بعد سلطان همسر جدیدش را به خوی فرستاد. این زن وقتی دید هم چون گذشته نمیتواند هر کاری که دلش میخواهد بکند، با ملک اشرف موسی ایوبی متحد میشود و به او میپیوندند و بدین ترتیب خوی و مرند و ارومیه و اشنویه به تصرف اشرف موسی درمیآید. این علت اصلی جنگهای جلالالدین در روم است که هم به زیان سلطان تمام شد هم به زیان ایوبیان، چرا که در همان اوان جنگ پنجم صلیبی درگرفته بود و فردریک دوم امپراطور روم مقدس (آلمان و ایتالیا) با استفاده از موقعیت متزلزل ایوبیان بر بیتالمقدس دست یافت، و مقدمات نابودی حکومت ایوبیان از همینجا شروع شد، یعنی از رفتار احمقانه اشرف موسی و بعد از انقراض حکومت اتابکان آذربایجان بدست توانای سلطان جلالالدین گرجیان مسیحی که دست کمی از مغولها در کشتار و غارت مسلمانان نداشتند، طمع در آذربایجان بستند، و حتی بر آن شدند تا خلافت عباسی را براندازند، آنگاه مساجد را کلیسا و حق را باطل کنند. آنها با سی هزار نفر حرکت کردند.
در این موقع با آنکه سلطان مریض بود با توکل بر خداوند متعال روی به گرجیها کرد. بعد از شکست دادن آنها و دستگیری شلوه و ایوانی از حکمرانان گرجی سلطان آنها را میبخشد، بدان شرط که آنها وی را در فتح گرجستان یاری کنند. اما آنها در بین راه خیانتشان آشکار شد. سلطان هر دوی آنها را به هلاکت رساند، بعد از آن سلطان تفلیس را تصرف کرد. در این میان ناگهان خبر رسید، که براق حاجب رشته دوستی را پاره کرده و از کرمان به قصد عراق روان شده است سلطان در عرض هفده روز از تفلیس به کرمان رفت، در حالی که از لشکریان بیش از سیصد سوار همراه نداشت. براق حاجب پیشکشهای فراوان به پیش سلطان فرستاد و از او عذرخواهی کرد و ثابت شد که آن خبر دروغ بوده است. بعد از آن سلطان به اصفهان رفت، بزرگان عراق به خدمت وی آمدند. کمالالدین اسمعیل اصفهانی شاعر پرآوازه بدان مناسبت سروده است:
بسیط روی زمین گشت باز آبادان |
|
به یمن سیر سپاه خدایگان جهان |
کنند تهنیت یکدگر به حیات |
|
بقیتی که زانسان بماند واز حیوان |
زباغ سلطنت این یک نهال سربکشید |
|
که برگ او همه عدلست و باراو احسان |
برای بندگی درگهش دگرباره |
|
زسر گرفت طبیعت توالد انسان |
جلال دنیا و دین مینکبرنی آن شاهی |
|
که ایزدش بسزا کرد بر جهان سلطان |
زهی معارج قدرت و رای طور کمال |
|
زهی معانی خوبت برون ز حصر بیان |
جهان ستانا ایزد تو را فرستادست |
|
که چارحد جهان ملک تست و بوستان |
گواه ملک تو عدلست هر کجا خواهی |
|
به نیک محضر خود گواه میگذارن |
تو عمر نوح بیایی از آنکه در عالم |
|
عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان |
تو داد منبر اسلام بستدی ز صلیب |
|
تو برگرفتی ناقوس را زجای اذان |
حجاب ظلم تو برداشتی ز چهره عدل |
|
نقاب کفر تو بگشادی از رخ ایمان |
زبازوی تو قوی گشت بازوی اسلام |
|
که از مصادم کفار گشته از رخ ایمان |
براق عزم تو گمامی که برگرفت زهند |
|
نهاد گام دوم بر اقاصی اران |
که بود جز تو زشاهان روزگار که داد |
|
قضیم اسب زتلفیس و آب از عمان |
زلعب تیغ تو درضرب خصم شهمانست |
|
به اسب وپیل چه حاجت یکی پیادهبران |
هنوز سلطان گرد خستگی را از خود دور نکرده بود، که خبر رسید کفار گرجی به تفلیس آمده و مساجد را ویران کردهاند، و ملک اشرف موسی حاجب بن علی را به اخلاط فرستاده و او در آن منطقه بیداد میکند، همچنین ملکه سلطان نیز از خوی به اخلاط رفته و با آنها متحده شده است. سلطان به آن نواحی لشکر کشید و گردن کشاندگان را سرجایش نشاند، که خبر رسید مغول حمله آوردهاند. سلطان به سرعت برمیگردد تمامی مغولان را در نزدیکی ری قتلعام میکند. باز در همین سال یعنی سال 624 ه. ق ملحدین اسماعیلی دست به کشتار مردم میزنند و سلطان غازی به سرزمین تحت کنترل آنها حمله برده از الموت تا کردکوه در خراسان را به ویرانی کشیده و آنها را به خفت و خواری مینشاند. حمله مغول این ملحدان را نیرومند ساخته بود.
ملحدان اسماعیلی قبلاً یکی از سرداران مشهور جلالالدین بنام اورخان را در سال 623 به شهادت رسانده بودند. او از خویشاوندان سلطان بود. در عدل و کرم شهره بود. وی جناح چپ لشکر را نگهبانی میکرد و به سبب دلیری و هوشیاری اورخان هیچگاه جناح چپ در جنگ شکست نخورده بود، در جنگ اصفهان قدرت و سلحشوری او برای سپاهیان مشخص شد. همگی معتقد بودند اگر اورخان زنده بود جناح چپ هیچگاه از دشمن شکست نمیخورد.