شیخ صفی الدین اردبیلی (2)
عهد شیخ صفی الدین دوران عروج تصوف و شکوه خانقاهها و رواج کار و بار خانقاهداران بود، دستهجات صوفیان با نحلهها و طریقههای مختلف در سراسر خاورمیانه با برخورداری از حمایتهای حاکمان مغول دستگاههای طویل و عریض و پررونقی داشتند و باهم در رقابت بودند، حکومتگران مغول که در اصل نیاپرست بودند و برای جادوگران و قدیسان قبیلهئی شان مقام خدائی قائل بودند، وقتی مسلمان شدند در جستجوی «انسان برتر» و «قدیس معجزهگر» به شیوخ تصوف روی آوردند، و با عقیده به اینکه پیران طریقت دارای قدرتهای خارق العاده و معجزهگر هستند، و قادرند که در جهان انسانها دخل و تصرف کنند، برای شیوخ تصوف احترام خاصی قائل شدند، صوفیان از همه سو سر برآوردند و در هر گوشهئی دستگاهی برپا کردند تا از توجهی که مغولان به شیوخ خانقاهها مبذول میداشتند بهره برگیرند، خانقاهها در جهت تأیید سلطة ستمپیشة مغول فعالیت میکردند؛ زیرا که از نوازشهای مادی و معنوی شاهان و حکومتگران مغول به کار و کیا رسیده بودند و حیثیت و موجودیت خود را مدیون اوضاعی میدانستند که مغولان ایجاد کرده بودند.
صوفیان به هر طریقت و نحله و مذهبی که بودند از عقائد «جبریه» پیروی میکردند، جبریه یک نحلة مذهبی بودند که در اوائل دوران اموی در شام و سپس بصره پدیدار شدند، و معتقد گردیدند که هرکس هرکاری انجام میدهد به ارادة الله است و انسان هیچ ارادهئی از خود ندارد؛ لذا هرکس نیک یا بد میکند همه از الله است، و انسان حق ندارد در بارة نیک و بدبودن افعال انسانها نظر بدهد و حکام ستمگر را به خاطر ستمهائی که انجام میدهند تکفیر کند؛ بلکه بندة خدا باید به هرحال به آنچه پیش میآید راضی و قانع باشد، صوفیان این عقیده را انتشار میدادند که هر حادثه و واقعهئی که در زندگی فردی و اجتماعی رخ میدهد جلوهئی از عنایات الهی است که معشوق واقعی انسانهای خداپرست است؛ و میگفتند: معشوق چه لطف کند و چه قهر بورزد هردو پسندیده است، و هرچه بر سر انسان بیاید از حبیب است و بدون مشیئت او هیچ پیشآمدی اتفاق نخواهد افتاد؛ و به عوام تلقین میکردند که خوشی و درد هردو باید به یکسان مورد قبول بنده باشد، و از خدا بداند و به هنگام درد خودش را تسلیم ارادة خدا کند و دم نزند. یکی از صوفیان در این باره چنین گفته است:
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
در ضرورت تسلیم محض در برابر ارادة خدا برخی از صوفیان و جبریان تا جائی پیش رفتند که معتقد شدند اگر انسان ببیند جمعی از مردم در کشتی نشسته در حال غرق شدنند، شایسته است که در قبال مشیئت خدائی فضولی نکند و برای نجات آنها دست به هیچ کاری نزند؛ بلکه بهتر است که هر پیشآمدی را به خواست و ارادة خدا محول سازد. این جنبه از عقیدة صوفیه در دفتر سوم مثنوی مولوی اینگونه بیان شده است:
آن دقوقی داشت خوش دیباجهئی
عاشقی، صاحب کرامت خواجهئی
بر زمین میشد چو مه بر آسمان
شبروان را گشته زا و روشن روان
در مقامی مسکنی کم ساختی
کم دو روز اندر دهی انداختی
گفت: در یک خانه گر باشم دو روز
عشق آن مسکن کند در من فروز
روز اندر سیر بد، شب در نماز،
چشم اندر شاهباز او همچو باز
گفت: روزی میشدم مشتاق وار
تا ببینم در بشر انوار یار
چون رسیدم سوی یک ساحل به گام
بود بیگه گشته روز و وقت شام
هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل، شتابیدم به آن
نور شعلة هر یکی شمعی از آن
بر شده خوش تا عنان آسمان
خیره گشتم، خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت
باز میدیدم که میشد هفت، یک
میشکافد نور او جیب فلک
باز آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد
اتــصالاتی میان شــمعهــا
که نیاید بر زبان و گفت ما
پیشتر رفتم دوان کآن شمعها
تا چه چیز است از نشان کبریا
میشدم بیخویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
ساعتی بیهوش و بیعقل اندر این
افتادم بر سر خاک زمین
باز، با هوش آمدم برخاستم
در روش گوئی نه سر نی پا استم
هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد
نورشان میشد به سقف لاژورد
باز هریک مرد شد شکل درخت
چشم از سبزی ایشان نیکبخت
هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چه بود از خلا بیرون شده
هفت میشد، فرد میشد هر دمی
من چه سان میگشتم از حیرت همی
بعد از آن دیدم درختان در نماز
صف کشیده یک جماعت کرده ساز
یک درخت از پیش، مانند امام
دیگران اندر پی او در قیام
آن قیام و آن رکوع و آن سجود
از درختان بس شگفتم مینمود
بعد دیری گشت آنها هفت مرد
جمله در قعده پی یدان فرد
چشم مالیدم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه
کردم ایشان را سلام از انتباه
قوم گفتند جواب آن: «سلام
ای دقوقی مفخر تاج کرام»
گفتم آخر چون مرا بشناختند
پیش از این بر من نظر ننداختند
بعد از آن گفتند ما را آرزو است
اقتداکردن به تو ای پاک دوست
پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد
که شنید از سوی دریا داد داد
در میان موج دید او کشتیئی
در قضا و در بلا و زشتیئی
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب، بیم
اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره و واویلها برداشته
در دعا ایشان و در زاری و آه
بر فلک ز ایشان شده دود سیاه
چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت: یا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکو نشان
خوش سلامتشان به ساحل باز بر
ای رسیده دست تو در بحر و بر
اشک میرفت از دو چشمش و آن دعا
بیخود از وی میبرآمد تا سما
تا رهید آن کشتی و آمد به کام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر
کاین فضولی کیست از ما ای پدر
گفت هریک: من نکرده استم کنون
این دعا، نی از برون نی از درون
گفت:
«مانا این امام ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
او فضولی بوده است، از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض»
چون نگه کردم ز پس تا بنگرم
که چه میگویند آن اهل کرم
یک از ایشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
صوفیان براساس این عقیده که باید به دادة حق هرچه باشد رضا داد، و در برابر ارادة خدا هیچ اعتراضی نباید کرد، حاکمیت سیاسی روز را هرچه بود مقبول میدانستند و اطاعت از دستگاه سلطه را به عوام تلقین میکردند، آنها معتقد بودند که «پادشاهی» یک جلوه از «خدائی» است، و پادشاه مسلمانی که با دین خدا در ستیز نباشد، هر عملی که انجام دهد عین عدل است؛ حتی اگر شاه برای ارضای امیال شهوانی خویش خون انسانهای بیگناه را بدون هیچ بهانهئی بریزد کاری خداپسند کرده است و کسی حق ندارد به او اعتراض کند، این جنبه از عقیدة صوفیان را مولوی در داستان عشق پادشاه به کنیزک بیان کرده است، در این داستان که در آغاز دفتر اول مثنوی آمده است، پادشاهی کنیزکی زیباروی میخرد و دل به او میبندد؛ ولی کنیزک که دلش به جای دیگر بند بوده بیمار میشود، پادشاه طبیبان را حاضر میآورد؛ تا سرانجام یک طبیبی متوجه میشود که دل کنیزک بیچاره در گرو عشقی است، و درد او درد عشق است، این طبیب نام و نشانی معشوق کنیزک را که یک زرگر اهل سمرقند است از زبان او بیرون میکشد؛ و پادشاه کس به سمرقند میفرستد، و زرگر را به بهانة این که شاه به هنر او نیازمند است از سمرقند میآورد، و طبیب به امر شاه دواهائی به زرگر مینوشاند، زرگر بیچاره و از همه جا بیخبر در اثر این دواها بیمار میشود و آهسته آهسته در برابر کنیزک میپژمرد و رنگ رویش میریزد و سپس میمیرد، و عشق او از دل کنیزک بیرون میرود، و کنیزک سلامتش را باز مییابد تا شهوت پادشاه ارضا گردد.
این داستان را – که داستان تخیلی یک جنایت توجیهنشدنی توسط یک پادشاه هوسباز است – مولوی در پایانش چنین توجیه میکند که کاری که شاه کرد کاری درست بود؛ و هرچه کرد از روی حکمتی بود که خدا به او الهام کرده بود، زیرا که شاه مثل خدا قادر مطلق است و جان میستاند و جان میبخشد، و کسیکه جان میبخشد هرکه را بکشد کاری ناروا نکرده است:
آن که جان بخشد اگر بکشد روا است
نایب است و دست او دست خدا است
نتیجة طبیعی عقیدة جبریگری صوفیان که نیک و بد را جلوة لطف خدا میدانستند و هردو حالت را با «عنایت معشوق به عاشق» تعبیر میکردند، تأیید وضع موجود سیاسی بود، این عقیده به حاکمیت مغولان مشروعیت میبخشید و اقدامات سلطهگران مغول را توجیه میکرد، و جامعه را به بیمبالاتی نسبت به سرنوشت خویش سوق میداد، و حربههای مقاومت و مبارزة سیاسی را از تودهها سلب میکرد.
هم حکمرانان مغول بنابر خرافات خودشان برای شیوخ خانقاهها تقدس قائل بودند؛ و هم گسترش افکار صوفیانه موجب تحکیم پایههای قدرت مغولان میشد، حکمرانان مغول برای آن که ارادتشان را به شیوخ نیرومند و پرمرید خانقاهها نشان بدهند، مساعدتها و نذورات مالی چشمگیر و موقوفههای پر درآمدی را که عموماً املاک و اموال مصادرهئی ایرانیان تحت ستم بود در اختیار خانقاهها قرار میدادند، به همین سبب صوفیگری و خانقاهداری در دوران مغول بیش از هر زمانی در ایران شیوع یافت؛ و هرکدام از شیوخ خانقاهدار مثل یک پادشاه پرقدرت و ثروتمند بود و برخیل مریدانش شاهی میکرد.
خانقاه شیخ صفی در اردبیل یکی از پردرآمدترین خانقاهها به شمار میرفت، این خانقاه از آوان کارش مورد توجه خواجه رشیدالدین فضل الله – وزیر نومسلمان غازانخان مغول – و شخص غازانخان قرار داشت، خواجه رشیدالدین فضل الله پیش از آن که به دربار مغول راه یابد یک طبیب مقیم همدان بود و دکة عطاری داشت، او علاوه بر کار طبابت به فعالیتهای دینی میپرداخت، و از جملة این فعالیتها یکی استنساخ و ترجمة تورات بود، او از راه پیشة عطاری و طبابت نزد غازانخان تقرب یافت و توانست عنوان وزیر دربار این خان نیرومند را احراز کند و همه کارة خان بزرگ شود، او در عهد الجایتو نیز در این مقام باقی ماند، و در این مقام دهها روستای حاصلخیز ایران را برای خودش مصادره کرد و کشاورزان ایرانی را به مزارعین نیمهبردة خودش تبدیل ساخت، او چهارده پسر داشت؛ و هرکدام را در یکی از مقامهای حساس کشوری گماشت، و سرنوشت ایران را میان خود و پسرانش (که احتمالا اغلبشان برادرزادگانش بودند) تقسیم کرد، خواجه پس از آن که به حکم ضرورت مقام دولتیش مسلمان شد در صدد کسب حمایت خانقاهداران برآمد تا از این راه برای خودش معنویتی بتراشد، او به شیخ صفی الدین نزدیک شد و خویشتن را مرید طراز اول شیخ قلمداد میکرد، و به هر مناسبتی به زیارت خانقاه میرفت و هدایا و نذوراتش را به آستانة خانقاه تقدیم میداشت.
بنابر سندی که در «مکاتبات رشیدی» آمده، خواجه به مناسبت یکی از اعیاد اجناس زیر را به درگاه شیخ «بزرگوار» تقدیم داشت: گندم 15000 کیلو؛ برنج سفید کرده 30000 کیلو؛ روغن گاو 1600 کیلو؛ عسل 3200 کیلو؛ ماست کیسه کردة دیرپا 800 کیلو؛ دوشاب (شیرة خرما) 400 کیلو؛ شکر 400 کیلو؛ نبات مصری 400 کیلو؛ گاو نر 30 رأس؛ گوسفند 130 رأس؛ غاز 190 عدد؛ ماکیان 600 عدد؛ گلاب 30 قرابه؛ پول 10000 دینار.
شیخ صفی با چنین توجهات شاهانهئی، و با چنین درآمدهای نجومی که از «جیب وزیر و شاه»، و در حقیقت از دسترنج روستائیان تاراج شده و فلکزدة ایران به بارگاه قدسیش سرازیر میشد، برای مدت 35 سال بر دستگاه تصوف اردبیل رهبری میکرد، و هزاران مرید بیکاره و مفتخور و منتظر لذتهای بهشت در پیرامونش گرد آمده بودند، و از عطایای شاهان و وزیران روزی میخورند و به جان پادشاهان مغول و وزیرانشان دعای خیر میکردند، و ضرورت اطاعت از شاهان و حاکمان مغول و حرامبودن مخالفت با آنها را تبلیغ میکردند، در گذشت شیخ صفی به سال 713 خ مصادف بود، با وفات ابوسعید – آخرین پادشاه مغول – و آغاز دوران شاهک شاهکی موسوم به ملوک الطوائفی یا آنگونه که ترکان میگفتند: «ایلخانی».
بن مایه:
تاریخ شاه اسماعیل صفوی