برپایی حکومت صفویان 1
این نوشتار ها بازگویی شده می باشند و گنجاندن آنها در اینجا از روی درست شماری آنها نمی باشد(همگی نوشتار ها با این دیباچه)
تشکیل سلطنت در تبریز و تسخیر آذربایجان
در این زمان قزلباشان هیچ در فکر حمله به آذربایجان نبودند، و قصدشان آن بود که در بقیة آبادیهای شروان و اران به تاراجهایشان ادامه بدهند، شاید اگر به حال خود رها میشدند هیچگاه به فکر حمله به درون آذربایجان نمیافتادند؛ زیرا که در اران و شروان و ارمنستان و گرجستان میتوانستند غنایم بسیار زیادی به دست بیاورند، وحتی اگر قصد تشکیل حاکمیت هم داشتند، در همان شروان تشکیل میدادند، ولی اتفاقات به گونهئی دیگر پیش رفت.
الوند بیک که در اوائل سال 879 با مراد بیک به توافقی دست یافته پادشاه آذربایجان و دیاربکر شده بود، وقتی خبر جنایتهای قزلباشان در اران و شروان را شنید به قصد سرکوب آنها به سوی نخجوان حرکت کرد، قزلباشان که تصمیم به حمله به گلستان گرفته بودند، با شنیدن این خبر به مقابلة الوند بیک شتافتند، در منطقة «شرور» جنگ بسیار سختی میان او و قزلباشان درگرفت، قزلباشان رشادتهای وصفناشدنی از خودشان به روز دادند، و الوند بیک شکست یافته به ارزنجان گریخت، شاه اسماعیل و قزلباشان روز بعد از این پیروزی به سوی تبریز حرکت کردند، زکریا کججی که روزگاری وزیر اوزون حسن بود و در میان جنگ قدرت بایندریها به شروان گریخته بود، و پس از کشتهشدن شروانشاه به اردوی شاه اسماعیل پیوسته بود، و از بایندریها کین شدیدی در دل داشت، در تسلیم تبریز به شاه اسماعیل نقش عمده ایفا کرد، او با بزرگان و علمای شهر وارد مذاکره شده به آنها فهماند که شاه اسماعیل یک صوفی خیرخواه است که نیت بد ندارد، و برای خدا کار میکند، و هدفش نجاتدادن آذربایجان از دست بایندریها است، و میخواهد به مردم تبریز کمک کند تا به آرامش و امنیت برسند، مردم تبریز که از مصیبتهای جنگهای داخلی چندسالة بایندریها به ستوه آمده بودند، و از قزلباشان هیچگونه اطلاعی نداشتند، جز آن که یکی از اولاد شیخ صفی الدین رهبریشان را در دست دارد، شهر را داوطلبانه بدون هیچگونه پیش شرطی به شاه اسماعیل تحویل دادند (اوائل فرور دین 880 خ).
در این هنگام در میان مجموع هفت هشت هزار نفری قزلباشان فقط سه تن وجود داشتند که ترک نبودند، و سابقة اقامت در ایران داشتند؛ یکی زکریا کججی بود؛ و دیگر ملا شمس لاهیجی که معلم اسماعیل بود، و او را از لاهیجان با خودشان آورده بودند؛ دیگر نجم زرگر رشتی که به احتمال زیاد به قصد خریدن اموال گرانبهای تاراجی همراه قزلباشان بود، در میان همة قزلباشان فقط این سه تن بودند که زبان فارسی میدانستند، بقیة قزلباشان هیچ اطلاعی از زبان فارسی نداشتند، و به لهجههای مختلف ترکی حرف میزدند، شاه اسماعیل نیز چونکه مریدانش ترکزبان بودند و با او ترکی میگفتند، و از کودکی در دامن تاتارها تربیت شده بود، به ترکی حرف میزد.
قزلباشان پس از آن که با توافق مردم تبریز وارد آن شهر شدند، شاه اسماعیل را یکراست به کاخ سلطنتی هشت بهشت بردند که از یادگارهای جهانشاه و اوزون حسن و سلطان یعقوب بود، و هرکدام از آنها به نوبة خودشان بر شکوه این کاخ افزوده بودند، اکنون شاه اسماعیل که سنش به 13 سال و 8 ماه رسیده بود با داشتن تبریز عملا پادشاه ایران نامیده میشد، عرف معمولی جنگهای سیاسی که از هزاران سال قبل در جهان رواج داشت، آن بود که اگر مردم شهری بدون مقاومت و داوطلبانه شهرشان را به یک فاتحی تسلیم میکردند، اصولاً میبایست از هرگونه تعرض و تجاوزی در امان باشند، و فاتحان پس از ورود به شهر به همة مردم شهر اماننامه بدهند، تا به کار و زندگی روزمرهشان بپردازند، این رسمی بود که حتی جنایتکارانی چون اسکندر مقدونی و چنگیز و هولاکو نیز به آن پابنی نشان داده بودند.
تبریز در آن زمان چنانکه نوشتهاند: بیش از دویست هزار تن جمعیت داشت، جمعیت تبریز و دیگر شهرهای آذربایجان مثل اردبیل و خوی و مرند و باکو و غیره سنی و شافعیمذهب بودند، و به زبان آذری تکلم میکردند که یکی از لهجههای کهن زبان ایرانی بود، حتی ترکان مهاجری که در تبریز اسکان داشتند به همین زبان آشنا شده با آن تکلم میکردند، در آن زمان هنوز رسم نشده بود که ترکهای مهاجر به درون یک منطقه از ایران به زبان ترکی سخن بگویند؛ بلکه هر جماعت ترک که در منطقهئی اسکان مییافت خیلی زود با زبان فارسی آشنا میشد، تا همرنگ مردم گردد، و بیگانه به شمار نرود، این موضوعی بد که در تمام دوران سلجوقیها و بعد از آنها در دوران مغولها و ایلخانان اعمال شده بود؛ و هرچند که جماعت بزرگی از ترکان مهاجر از زمان مغولها به بعد در آذربایجان جاگیر شده بودند، زبان محاورة عموم مردم آذربایجان – از ترک و ایرانی – زبان آذری بود، نه ترکی.
شاه اسماعیل که در اثر تلقینهای چندین سالة مادر و اطرافیانش کینة بسیار شدیدی نسبت به مذهب سنی در دل داشت، پس از تحویل گرفتن تبریز تصمیم گرفت که مردم شهر را مجبور به تغییر مذهب کند، یکی از مشاورانش – احتمالا زکریا کججی که هنوز شیعه نشده بود – به او مشورت داد که چنین کاری نکند، او به شاه اسماعیل گفت که چهار دانگ از دویست سیصد هزار جمعیت تبریز همهشان سنیاند، و اگر چنین شود مردم تبریز ناراضی خواهند شد، و خواهند گفت که شاه شیعه نمیخواهیم. ولی اسماعیل تصمیم خودش را گرفته بود، او مصمم بود که مردم را از آن چه گمراهی میپنداشت بیرون آورده به دین قزلباشان که به نظر او تنها دین خدائی بود وارد سازد، او در اثر سوابق تربیتیاش احساس خدائی میکرد و خودش را پیامبرگونه میپنداشت، و به خودش حق میداد که هر لحظه هر تصمیمی بگیرد، بدون تأمل به مورد اجرا بگذارد، او نسبت به سنیها یک کینة آشتیناپذیر داشت که از پستان مادرش تراویده با خون او عجین شده بود، و سالها بود که مترصد فرصتی بود تا انباشتة این کینهها را بر سر سنیها خالی کند، او چنان غرق اوهام خرافی ناشی از تلقینهای قزلباشان تاتارش بود که نمیتوانست فاصلة زمانی نُهقرنهئی که میان امام علی و امام حسین با مردم آن زمان تبریز وجود داشت درک کند، و گمان میکرد که قاتلان امام علی و امام حسین همین مردم تبریز که اکنون در شهر زندگی میکنند، او برآن بود که همة مردم شهر را یا وادار به توبه کند و یا دم تیغ کین بگذارند و خون علی و حسین را از آنها بازستاند، او همة سنیها در هرجا که بودند و هر نژادی که داشتند را خوارج بیدین و فاسد و خونریز میپنداشت، و برنامهاش نابودسازی آنها بود، او برای آن برنامه یک مأموریت آسمانی برای خودش قائل بود، او به سبب آن که از وقتی نام خودش را یاد گرفته بود در اطراف خودش قزلباشان شیعه دیده بود، خیال میکرد که مردم جهان مسلمان و شیعهاند، و در میان آنها برخی هم بیدین و سنیاند که باید نابود شوند، او از خلیفههایش شنیده بود که وقتی امام غائب ظهور کند آن قدر سنی خواهد کشت که خون مثل سیلاب جاری گردد و تا زانوان اسب او برسد، او از خلیفههای شنیده بود که وقتی امام ظهور کند همة خلفای عرب که به علی و فرزندانش ستم کرده بودهاند را زنده خواهد کرد، و در میدان کوفه محاکمه و مجازات خواهد کرد و همه را در آن میدان تازیانه خواهد زد و به دار خواهد بست و اعدام خواهد کرد و در آتش خواهد سوزاند، او این شنیده را به یقین قبلی باور داشت، و خودش نیز در صدد آن بود که پیش از ظهور امام غائب زمین را از سنیها پاکسازی کند تا دشمن امام بر روی زمین باقی نماند، این بود که وقتی مردی به او مشورت داد که در صدد مجبورکردن مردم تبریز به تغییردادن دینشان برنیاید، چنین پاسخ داد:
مرا به این کار واداشتهاند، خدای عالم و همة ائمة معصومین همراه مناند، من از هیچکس باک ندارم، به توفیق الله تعالی اگر رعیت حرفی بگویند شمشیر میکشم و یک تن را زنده نمیگذارم.