برپایی حکومت صفویان 4
این نوشتار ها بازگویی شده می باشند و گنجاندن آنها در اینجا از روی درست شماری آنها نمی باشد(همگی نوشتار ها با این دیباچه)
قزلباشان میگساری را پسندیده میدانستند، و کوشیدند که این رسم را در شهرها و روستاهای آذربایجان رواج دهند، آنها بر سر هر برزنی دکهئی دائر کردند و خمهای باده برپا داشتند، و رهگذران را مجبور میکردند که باده را از این مراکز بخرند و در همانجا بنوشند، هرکس حاضر به موافقت با آنها نمیشد، به عنوان «سنی و کافر و ضد دین» و «مخالف فرمان ولی امر» مجازات میشد، این یکی از شیوههای تفتیش عقاید قزلباشان بود که به وسیلة آن معلوم شان میشد که چه کسی هنوز بر دین سابق مانده و در اطاعت کامل شاه اسماعیل نیست، و چه کسی به دین قزلباشان درآمده است، طبیعی بود که اگر کسی حاضر نمیشد از آنها باده بخرد و بیاشامد در جا کشته میگردید، قزلباشان که محرمات شرعی را مباح میدانستند، و این را قبلاً شیخ بدرالدین و سپس شیخ جنید و اینک شاه اسماعیل برای آنها مباح کرده بود، گمان میکردند باده را سنیان تحریم کردهاند تا با شیعیان مخالفت نشان داده باشند، به همین سبب مردم را وادار میکردند که دست از مخالفت بردارند و باده را مباح شمرده میگساری پیشه کنند، تا مشابهت میان آنها و کسانی که قزلباشان به آنها «سنیهای بیدین» لقب داده بودند، از میان برود.
شخص شاه اسماعیل علاوه برآن که بچهباز (لواطگر) قهاری بود، از همان سنین کودکیش از میگساران قهار نیز به شمار میرفت، غیاث الدین خواندمیر که از مداحان استوار شاه اسماعیل است، بزمهای عیاشی و میگساری شاه اسماعیل را چنین میستاید:
اقدام رقیق عقیقوش (جامهای شفاف سرخگون) چون جام زرین آفتاب در بزم فلک آغاز گردش کرده جامهای شراب رقیق بیغش بسان ساغر سیمین هلال در دست ساقیان سیم اندام (دختران و پسران اسیرشدة تبریز) در گردش بود .
عموم قزلباشان، چنانکه گفته شد عناصر سرگردان طوایف تاتار آناتولی بودند که ابتدا به شیخ بدرالدین و سپس به جنید پیوستند، و سرانجام به امید غارتگری به دور شاه اسماعیل گرد آمدند، آنها هیچگاه در ایران نزیسته بودند، و با فرهنگ و دین و تمدن ایرانی هیچگونه آشنائی نداشتند، در عرف آنها که از سنن قبیلهئیشان گرفته شده بود، هرکس از آنها نبود بیگانه و دشمن تلقی میشد، آنها با این دیدگاه به ایرانیان (به عموم ایرانیان با هر دین و مذهبی که بودند) به دیدهئی دشمن در خور نابودی مینگریستند، آنها – بنابر بینش قبیلهئی شان – مردم ایران را به «خودی» و «غیر خودی» تقسیم کرده بودند، و هرکس شیعة صفوی میشد را خودی و هرکس سنی میماند را غیر خودی میشمردند؛ و پیش خودشان فکر میکردند که هرکه غیر خودی است دشمن است و دشمن را باید کشت و اموالش را تصاحب کرد، آنها وقتی بر آذربایجان و خیرات آن دست یافتند، با بیرحمی و قساوتی که به هیچ وجه به وصف نتوان آورد دست تعدی و ستمگری گشودند و به ویرانکردن شهرها و انهدام عناصر مادی تمدن ایرانی پرداختند، بدون آن که هیچ ترحمی در اعماق خودشان احساس کنند.
در تاریخ خاورمیانه از دوران اسکندر تا آن زمان هیچ قومی به وحشیگری و ددمنشی قزلباشان دیده نشده بود، ذکر جنایتهای قزلباشان که مداحانشان در بارة بخشهائی از آن جنایتها با آب و تاب قلمفرسائی کرده و جنایتهایشان را ستودهاند، با بیان و قلم امکانپذیر نخواهد بود، انسان باید نوشتههای مداحان شاه اسماعیل و قزلباشان او را بخواند، تا متوجه شود که آنها چه موجودات تمدنستیزی بودهاند، تصورش را بکنیم که دستهئی از تبر به دستان قزلباش کودک کمسالی را زنده زنده به میان خرمن آتش پرتاب میکنند، و پدر و مادر و خواهر در درماندگی کامل شاهد زوزههای کودکشانند که در آتش زغال میشود، آخر مگر یک انسان چقدر طاقت و تحمل دارد که دین و عقیدهاش را برای خودش نگاه دارد؟ چنین ضربتی کافی است که یک انسان را هرقدر هم بردبار باشد به جنون و عصیان بکشاند، و در آن حالت فریاد برآورد که نه به ابوبکر و عمر و عائشه بلکه به خدا و پیامبر هم هرچه بخواهید خواهم گفت.
قزلباشان با چنین رفتارهائی کسانی که در آذربایجان مانده بودند، و پای فرار نداشتند را به جمعی از بیماران روانی مبدل ساختند که شدیداً عصبی مزاج شده بودند، از همه کس و همه چیز گریزان بودند، در گوشههای انزوا به حالت تحیر و گریه و تفکر و خموشی روزگار را سپری میکردند و منتظر مرگ خود بودند، در این عالم درماندگی و نومیدی و سرخوردگی و خموشی مطلق هیچ مرجعی وجود نداشت که از مردم ستمدیده حمایت کند، جان و مال و ناموس مردم بازیچة دست بزهکاران «خودجوش شهری» و دستهجات تبر به دست «تبرائی» شده بود، تصورش را بکنیم که یک تاجر بازار تبریز که مغازه و انبار و خانهاش به غارت رفته خانهنشین شده است، ناگاه ببیند که یک دسته از این «تبرائیان تبر به دست» به خانهاش بریزند، او را گرفته ببندند، زن و دختر جوانش را در برابرش برهنه سازند و آنها را بر سر دستها بنشانند، و از آن مرد هستیباخته بخواهند که هرچه در خانهاش نهان کرده است را بیرون بیاورد و به آنها تحویل بدهد.
نیز تصورش را بکنیم که زن و مردی دختر و پسر جوان و زیبارو دارند، و روزی چنین دستهئی از اوباشان شهری سر برسند، دختر و پسرشان را بازداشت کرده با خود ببرند، در حالیکه پدر و مادر فلکزده نیک میدانند که آنها را برای چه کاری میبرند، یا تصورش را بکنیم پیر مرد دانشمند و محترمی که از سر خشم و عصبانیت و حمیت به قزلباشان پرخاش کرده و آنها از او به خشم آمدهاند، وی را گرفته عریان کرده در سر چار کوچه و جلو چشم همگان، چند تن از قزلباشان پرزور به او تجاوز جنسی کردهاند، آنگا به تنش شیره مالیده وی را در قفسی آهنین بند کردهاند و مشتی مورچه را در قفس رها ساختهاند، و این قفس را همچون فانوسی بر سر میلهئی در میدان شهر آویختهاند، تا این بیچاره در زیر شدیدترین شکنجهها به سر ببرد؛ و مردمی که بنا به ضرورتی از آنجا عبور میکنند، روزها و شبهای متوالی شاهد نالههای جانخراش اویند و شکنجة روحی میشوند، یا تصورش را بکنیم: دانشوری را قزلباشان گرفته برهنه کرده به میدان شهر آورده، آتش افروختهاند، و سیخی از زیر پوست کمر این مرد فرو برده از پشت گردنش بیرون آورده او را مثل لاشة آهو بر روی آتش داشتهاند تا اندک اندک بریان گردد؛ و آنگاه قزلباشان به دستور شاه اسماعیل از گوشت کبابشدة این مرد تغذیه کنند، یا تصورش را بکنیم که آنها یکی از بزرگان تبریز یا اردبیل را که نخواسته شیعه شود گرفته کف دستها و پاهایش را بر کندة درختی میخکوب کردهاند، و در این حال زنده زنده پوستش را مثل پوست گوسفند برمیکشند.