تشکیل سلطنتِ قزلباش(تصویر شاه اسماعیل)
این نوشتار ها بازگویی شده می باشند و گنجاندن آنها در اینجا از روی درست شماری آنها نمی باشد(همگی نوشتار ها با این دیباچه)
اسماعیل در آن عالم کودکیش شاه ولایت دلهای قزلباشان تاتار آناتولی بود، خلیفههایش از او یک خدای مطاع ساخته بودند و وی را همچون بت میپرستیدند، حقیقت آن بود که اسماعیل جای بت قبیلهئی این تاتارهای بیابانگرد را گرفته بود و به تمام معنی خدا شده بود، قزلباشانی که از آناتولی به طور مخفیانه برای زیارت مرشدشان وارد ایران میشدند، نذر و نیازهایشان را به او نثار میکردند، سر بر قدمش میسائیدند، در پیشگاهش سجده میکردند، و از او برکت میگرفتند، اسماعیل کمسن و سال نیز در اثر این رفتار مریدانش باورش شده بود که یک ذات قدسی و آسمانی و خداگونه و مافوق بشری است، او تحت تأثیر سخنان مادرش و تحت تلقین شبانه روزی خلیفههای تاتارش باور کرده بود که پدر و جدش ذاتهای مقدسی بودهاند که به دست دشمنان سنیمذهبشان که تقدس آنها را باور نمیکرده و دین و ایمانی نداشتهاند به قتل رسیدهاند، داستان ستمهائی که به دست حکومتگران سنی بر خانوادهاش رفته بود را مادرش مارتا شبها با آب و تاب برایش تعریف میکرد، اکنون در لاهیجان داستان کربلا و مظلومیت امامان شیعه و ستمگریهای سنیها را خلیفههایش برایش تعریف میکردند، و او آنها را با داستان قتل پدر و جدش مقایسه میکرد تا یک خط طویل تاریخی را در ذهن کودکانة خویش مجسم کند که عموم سنیها در آن در برابر شخصیتهای برجستهئی چون امام علی و امام حسین و شیخ جنید و شیخ حیدر قرار میگرفتند و با آنها در جنگ بودند، بدین ترتیب از سنی در ذهن او یک موجود خطرناک و ضد بشر تصویر میشد.
شنیدن مکرر چنین داستانها و تلقینهائی از اسماعیل یک موجود دارای جنون مذهبی و پرخاشگر و حیاتستیز ساخته بود، او در کودکیش در منزل کارکیا چشم دید هیچ موجود زندهئی نداشت، و – چنانکه ستایشگرانش در بارة علاقة او به کشتار و نابودسازی موجودات زنده نوشتهاند – در خانة کارکیا «همه وقت شاه اسماعیل تیر و کمان به دست میگردید، و از مرغ و غاز و اردک خانگی به تیر میزد». او در همان دوران کودکیش میل شدیدی به خونریزی داشت، و قزلباشان این میل را در او تقویت میکردند، و کین شدید به سنیها را در او به بدترین وجهی پرورش میدادند، هرگاه یک قزلباش در برابر او مینشست به یاد شیخ حیدر به گریه میافتاد، و قربان صدقة اسماعیل میرفت و به سنیهائی که پدرش و جدش را کشته بودند لعنت و نفرین میفرستاد، و آرزو میکرد که خدا به آنها فرصت بدهد تا انتقام خون ایشان را از سنیها بگیرند، این رفتار همواره احساس اسماعیل را برای انتقامجوئی تحریک میکرد و حس درندگی را در او برمیانگیخت، داستانهائی که شبها مادرش برایش باز میگفت، و تلقینهای ضد سنی که در او ایجاد میکرد مزید بر کینة او نسبت به سنی میشد، و آرزوی او را برای سنیکُشی افزون میساخت.
زمانی که اسماعیل در چنین شرایط نامساعد و کینانگیزی در درون یک خانه به دور از جامعه پرورش مییافت، مدعیان سلطنت در خاندان بایندری درگیر جنگهای خانگی بودند و کشور را به سوی اضمحلال و تباهی سوق میدادند، احمد بیک بایندر که در جنگ قدرت شکست یافته به عثمانی گریخته بود، در سال 876 پس از همآهنگی با هوادارانش در ایران و به همراه یک نیروی مسلح از جنگاوران آققویونلو به سوی آذربایجان حرکت کرد، در نبردی که در تابستان آن سال در کنار رود ارس میان او و رستم بیک درگرفت، برخی از سران سپاه رستم بیک با سربازانشان به احمد بیک پیوستند، و در نتیجه رستم بیک شکست یافته دستگیر و کشته شد، پس از آن تبریز به دست احمد بیک افتاد و او خود را شاه خواند، ایبه سلطان یکی از امرای سپاه رستم بیک بود که در جنگ رستم بیک و احمد بیک به احمد بیک پیوسته بود، چونکه احمد بیک به وعدههائی که به ایبه سلطان داده بود عمل نکرد، ایبه سلطان از او ناراضی شده با افرادش به پارس رفت، و به قاسم بیک پُرناک پیوست، و در قیام پرناک بر ضد احمد بیک همکاری کرد، در جنگی که در نزدیکی اسپهان میان احمد بیک و اینها درگرفت، احمد بیک شکست یافته کشته شد، آنها سپس از مراد بیک که در شروان میزیست دعوت کردند که به تبریز رفته سلطنت را به دست گیرد، اما همین که مراد بیک به تبریز نزدیک شد ایبه سلطان وی را طی دسیسهئی بازداشت کرده به زندان افکند، در این اثناء محمدی بیک سر به شورش برداشته بر پارس و اسپهان و ری دست یافت، و آذربایجان را گرفته خود را شاه خواند، الوند بیک نیز دیاربکر را گرفت و خودش را شاه نامید، و از آنجا به آذربایجان لشکر کشیده محمدی بیک را در جنگ شکست و فراری داد و خود به سلطنت نشست، محمدی بیک پس از این شکست روانة اسپهان گردید، ولی ایبه سلطان خواهان اسپهان برای خودش بود و مانع دستیابی او به اسپهان شد، جنگ میان این دو تن به شکست و کشتهشدن ایبه سلطان انجامید، چون ایبه سلطان کشته گردید، مراد بیک که تا آن زمان در زندان او بود، رهائی یافت و با دستهئی از هوادارانش شیراز را گرفت و خود را شاه خواند، (زمستان 878 خ). او سپس شیراز را به قاسم بیک پرناک سپرد و خود به اسپهان لشکر کشیده محمدی بیک را شکست داده کشت و به قصد تصرف تبریز حرکت کرد، در اوائل سال 879 الوند بیک در میان سلطانیه و ابهر با مراد بیک روبرو شد، ولی جنگهای داخلی دراز مدت بخش اعظم سران بایندری را درو کرده بود، و خطر آن میرفت که ادامة این جنگها به نابودی بقایای آنها منجر شود، پیش از آن که جنگی دربگیرد کسانی پا در میانی کردند، و میان دو رقیب مذاکره آغاز شد، به دنبال این مذاکرات قرار بر این رفت که مغان و اران و آذربایجان و دیاربکر (آذربایجان تاریخی) در دست الوند بیک باشد که پایتختش تبریز بود، بقیة قلمرو و بایندریها از جمله عراق – که در آن زمان بغداد نامیده میشد – نیز قلمرو و مراد بیک شناخته شد که شیراز را پایتخت قرار داده بود، هرکدام از این دو تن لقب شاه ایران را بر خود داشتند، قرار شد که رود قزل اوزون مرز میان دو دولت باشد.