تصوف بخش 4
تصوف در دیدگاه مخالفان
محمدحسین طباطبایی معتقد است:
پیدایش مکتب تصوف و رواج آن
در همین روزگار بود که مکتبی دیگر در بین مسلمانان خودنمائی کرد، و آن مکتب تصوف بود، که البته ریشه در عهد خلفا داشت، البته نه به عنوان تصوف، بلکه به عنوان زهد گرائی، ولی در اوائل بنی العباس با پیدا شدن رجالی از متصوفه چون بایزید بسطامی و جنید و شبلی و معروف کرخی و غیر ایشان رسماً به عنوان یک مکتب ظاهر گردید.
پیروان این مکتب معتقدند که راه به سوی کمال انسانی و دستیابی بر حقائق معارف منحصر در این است که آدمی به طریقت روی آورد، و طریقت (در مقابل شریعت) عبارت است از نوعی ریاضت کشیدن در تحمل شریعت که اگر کسی از این راه سیر کند، به حقیقت دست مییابد، و بزرگان این مکتب چه شیعیان و چه سنیان سند طریقت را منسوب کردهاند به علی بن ابی طالب.
و چون این طائفه ادعای کرامتها میکردند، و در باره اموری سخن میگفتند که با ظواهر دین ضدیت داشت، و عقل هم آنها را نمیپذیرفت، لذا برای توجیه ادعاهای خود میگفتند اینها همه صحیح و درست است، چیزی که هست فهم اهل ظاهر (که منظورشان افراد متدین به احکام دین است) عاجز از درک آنها است و شنیدن آن بر گوش فقها و مردم عوام از مسلمانان سنگین است و به همین جهت است که آن مطالب را انکار میکنند و در برابر صوفیه جبهه گیری نموده از آنان بیزاری جسته و تکفیرشان میکنند، و بسا شده که صوفیان به همین جرم گرفتار حبس و شلاق و یا قتل و چوبه دار و یا طرد تبعید شدهاند و همه اینها به خاطر بی پروائی آنان در اظهار مطالبی است که آنرا اسرار شریعت مینامند، و اگر دعوی آنان درست باشد یعنی آنچه آنان میگویند مغز دین و لب حقیقت بوده و ظواهر دینی به منزله پوسته روئی آن باشد و نیز اگر اظهار و علنی کردن آن مغز و دور ریختن پوسته روی آن کار صحیحی بود خوب بود آورنده شرع، خودش این کار را میکرد و مانند این صوفیان به همه مردم اعلام مینمودند تا همه مردم به پوسته اکتفا ننموده و از مغز محروم نشوند، و اگر این کار صحیح نیست باید بدانند که بعد از حق چیزی به جز ضلالت نمیتواند باشد.
این طائفه در اول پیدایش مکتبشان در مقام استدلال و اثبات طریقه خود بر نیامدند، و تنها به ادعاهای لفظی اکتفا میکردند ولی بعد از قرن سوم هجری بتدریج با تالیف کتابها و رساله هائی مرام خود را در دلها جا دادند، و آنقدر هوادار برای خود درست کردند که توانستند آرای خود را در باره حقیقت و طریقت علناً مطرح سازند و از ناحیه آنان انشاآتی در نظم و نثر در اقطار زمین منتشر گردید.
و همواره عده و عدهشان و مقبولیتشان در دلهای عامه و وجههشان در نظر مردم زیادتر میشد تا آنکه در قرن ششم و هفتم هجری به نهایت درجه وجهه خود رسیدند، ولی از آنجا که در مسیر خود کجرویهائی داشتند، به تدریج امرشان رو به ضعف گرائید و عامه مردم از آنان رویگردان شدند.
دو علت عمده انحطاط متصوفه از نگاه مخالفان
و علت انحطاطشان این بود که:اولاً: هر شانی از شؤون زندگی که عامه مردم با آن سر و کار دارند وقتی اقبال نفوس نسبت به آن زیاد شد، و مردم عاشقانه به سوی آن گرویدند، قاعده کلی و طبیعی چنین است که عدهای سودجو و حیله باز خود را در لباس اهل آن مکتب و آن مسلک در آورده، و آن مسلک را به تباهی میکشند و معلوم است که در چنین وضعی همان مردمی که با شور و عشق روی به آن مکتب آورده بودند، از آن مکتب متنفر میشوند.
ثانیاً: جماعتی از مشایخ صوفیه در کلمات خود این اشتباه را کردند که طریقه معرفت نفس هر چند که طریقهای است نو ظهور، و شرع مقدس اسلام آن را در شریعت خود نیاورده، الا اینکه این طریقه مرضی خدای سبحان است، و خلاصه این اشتباه این بود که من در آوردی خود را به خدای تعالی نسبت دادند، و دین تراشیدن و سپس آنرا به خدا نسبت دادن را فتح باب کردند، همان کاری را کردند که رهبانان مسیحیت در قرنها قبل کرده و روشهائی را از پیش خود تراشیده آنرا به خدا نسبت دادند، همچنانکه خدای تعالی ماجرای آنان را نقل کرده و میفرماید: (و رهبانیة ابتدعوها ما کتبناها علیهم الا ابتغاء رضوان الله فما رعوها حق رعایتها).
اکثریت متصوفه این بدعت را پذیرفتند و همین معنا به آنها اجازه داد که برای سیر و سلوک رسم هائی و آدابی که در شریعت نامی و نشانی از آنها نیست باب کنند، و این سنت تراشی همواره ادامه داشت، آداب و رسومی تعطیل میشد و آداب و رسومی جدید باب میشد، تا کار بدانجا کشید که شریعت در یک طرف قرار گرفت و طریقت در طرف دیگر، و برگشت این وضع بالمال به این بود که حرمت محرمات از بین رفت، و اهمیت واجبات از میان رفت، شعائر دین تعطیل و تکالیف ملغی گردید، یک نفر مسلمان صوفی جائز دانست هر حرامی را مرتکب شود و هر واجبی را ترک کند، کمکم طائفهای بنام قلندر پیدا شدند، و اصلاً تصوف عبارت شد از بوقی و منتشایی و یک کیسه گدائی، بعداً هم به اصطلاح خودشان برای اینکه فانی فی الله بشوند، افیون و بنگ و چرس استعمال کردند.
در خصوص اینکه روحالله خمینی را جزو مخالفین و منتقدین تصوف به شمار آوریم یا جزو موافقین آن اختلاف نظرهایی وجود دارد. عدهای با اشاره به برخی اشعار و افکار وی او را در زمره طرفداران تصوف به شمار آوردهاند، و عدهای نیز به عکس، وی را منتقد و مخالف جدی تصوف دانستهاند. وی ذیل حدیث کبر از کتاب چهل حدیث خود میگوید:
حکیم متاءله و فیلسوف بزرگ اسلام، جناب محقق داماد، رضوان الله علیه، می فرماید حکـیم آن است که بدن از برای او چون لباس باشد: هر وقت ارده کند، او را رها کنـد. او چه میگوید و ما چه میگوییم! او از حکمت چه فهمیده و ما چه فهمیدیم! پس، تو که به واسطه چند مفهوم و پارهای اصطلاحات به خود میبالی و به مردم کبریا میکنی، معلوم شد از کم ظرفیتی و کوچکی حوصله است و کمی قابلیت است. آن بیـچارهای که خود را مرشد و هادی خلایق داند و در مسند دستگیری و تصوف قرار گرفته (از این دو) حالش پست تر و غمزه اش بیشتر است. اصطلاحات این دو دسته را به سرقت برده و سر و صورتی به متـاع بازار خود داده و دل بنـدگان خدا را از حق منصرف و مجذوب به خود نموده و آن بیچاره صاف و بیآلایش را به علما و سایر مردم بدبین نموده، برای رواج بازار خود فهمیده یا نفهمیده پارهای از اصطلاحات جاذب را به خورد عوام بیچاره داده گمان کرده به لفظ مجذوبعلی شاه یا محـبوبعلی شاه حال جذبه و حب دست دهد! ای طالب دنیا و ای دزد مفاهیم! این کار تو هم اینقدر کبر و افتخار ندارد. بیچاره از تنگی حوصله و کوچکی کله گاهی خودش هم بازی خورده خود را دارای مقـام دانسـته. حب نفس و دنیا به مفاهیم مسروقه و اضافات و اعتـبارات پیـوند شده یک ولیده ناهنجاری پیدا شده، و از انضمام اینها یک معجون عجیبی و اخلوطه غریبهای فراهم شود! و خود را با این همه عیب مرشد خلایق و هادی نجـات امت و دارای سر شریعت، بلکه وقاحت را گاهی از حد گذرانده، دارای مقام ولایت کلیه دانسته! این نیز از کمی استعداد و قابلیت و تنگی سینه و ضیق قلب است .
حر عاملی معتقد است:
شیعه امامیه و همه طائفه اثنی عشریه اجماع داشتهاند بر بطلان مذهب تصوف و ردّ بر صوفیه از زمان پیغمبر اسلام _صلی الله علیه وآله_تا زمان حاضر و همواره شیعیان اهل بیت به تبعیّت از امامان معصوم خود، در پی انکار صوفیه بودهاند
وی همچنین معتقد است:
تمام شیعیان، فرقههای صوفیه را انکار نمودهاند و از امامان خویش احادیث بسیاری در نکوهش آنان نقل کردهاند و علمای شیعه کتابهای بسیاری را در ردّ این فرقه و اثبات کفر آنان تألیف نمودهاند
زنان و تصوف
باوجودیکه اکثر صوفیان بزرگ، که تعالیم و سیره و سرگذشت آنان محرک و مشوق دلهای سالکان بودهاست، مرد بودهاند، در عین حال، استثناهایی هم وجود داشتهاست. معروفترین صوفی زن، رابعه عدویه (قرن دوم) است که نامش در بسیاری از آثار صوفیه ذکر شده. در قرن پنجم بعضی از مشایخ، از جمله ابوسعید ابوالخیر، زنان را نیز در سلک مریدان خود میپذیرفتند. بعدها در بعضی از خانقاهها محلی برای زنان در نظر گرفته شد.
گرچه از نظر برخی دیگر مرد به معنای جنسیتی آن در پیشگاه خدا مطرح نیست عطار در تذکره اولیائ هنگامیکه به زندگی رابعه (بزرگ زن صوفی) میپردازد میگوید
اگر کسی گوید ذکراو در صف رجال چرا کردهای گویم که خواجه انبیا علیهم السلام میفرماید :ان الله لاینظر الی صورکم الحدیث. کار به صورت نیست به نیت است. کما قال علیه السلام یحشر الناس علی نیاتهم ... چون زن در راه خدای مرد بود او را زن نتوان گفت. چنانکه عباسه طوسی گفت :چون فردا در عرصات قیامت آواز دهند که یا رجال! نخست کسی که پای در صف رجال نهد، مریم بود علیها السلام.
کسی که اگر در مجلس حسن حاضر نبودی ترک مجلس کرد ی، وصف او در میان رجال توان کرد. بل معنی حقیقت آن است که اطنجا که این قوم هستند همه نیست توحید اند. در توحید، وجود من و تو که ماند تا به مرد و زن چه رسد. چنانکه بوعلی فارمذی میگوید رضی الله عنه نبوت عین عزت و رفعت است. مهتری و کهتری در وی نبود. پس ولایت همچنین بود. خاصه رابعه که در معاملت و معرفت مثل نداشت و معتبر جمله بزرگان عهد خویش بود و بر اهل روزگار حجتی قاطع بود .
همچنین برخی از صوفیان زندگی زناشویی را جایگزین آتش جهنم میدانستند و صبر در باره این بلا را مایه رستگاری میشمردند.