ابزار هدایت به بالای صفحه

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

اسلایدر

تفاوت شاهزاده شیرین ولیلی

سوشیانت | يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۲۵ ب.ظ | ۰دیدگاه

خسرو و شیرین ، لیلی و مجنون

ماجرای "خسرو و شیرین"را نظامی در سال 576 سروده است و منظومه "لیلی و مجنون"را 8 سال بعد.اگر سال تولد او در حوالی 530 باشد هردو منظومه محصول دوران پختگی طبع وی است. جدایی از اینکه فردوسی بزرگ نیز پیش از نظامی گنجوی شرح کامل عاشق شدن خسرو و شیرین را بیان نموده است . 

نظامی بعداز سرودن "مخزن الاسرار"که مجموعه ای حکمی و عرفانی است،به نظم داستان عاشقانه –به تعبیر خودش هوسنامه-"خسرو و شیرین"پرداخته است،و توجیهش برای این تغییر ذائقه و پرداختن از معارف الهی به معاشقات بشری و زمینی ،اینکه در جهان امروز و میان ابنای بشر کسی نیست که او را هوس مطالعه هوسنامه ها نباشد.و انگیزه اش در نظم داستان ظاهرا"تدارک هدیه ایست به مناسبت جلوس طغرل بن ارسلان سلجوقی بر تخت شاهی،و واقعا"یادی از معشوق در جوانی از کف رفته اش "آفاق". 

این منظومه موفقترین اثر نظامی است ،زیرا علاوه بر یاد "آفاق"،زمینه داستان باب طبع شاعر است که مرد زاهد از جهان بریده «کفی پست جوین ره توشه کرده»به شدت دلبسته توصیف تجملات است و نقاشی صحنه های پر شکوه و بزمهای شاهانه و مجالس پر زر و زیور عیش و طرب؛و این همه در قلمرو "مهین بانو"ی ارمنی و بارگاه "خسرو پرویز"ساسانی فراهم است.شیخ گنجوی چون زمینه داستان را مناسب هنرنمایی می بیند با نهیب«فرس بیرون فکن میدان فراخ است»همه استعدادهای خداداده را در صحنه آرائیهای داستان به نحوی ظاهر می کند که در این 800 ساله کسی از حریفان و مدعیان با همه تلاشها نتوانسته به گردش برسد. 

اما در سرودن منظومه "لیلی و مجنون"،بیش از میل شاعر،اطاعت فرمان شاهانه منظور است که "شروان شاه اخستان بن منوچهر"قاصدی نزدش فرستاده است،با این فرمان که :در پی داستان "خسرو وشیرین"،اکنون «لیلی مجنون ببایدت گفت».و نظامی حیران مانده است تا چه کند که «اندیشه فراخ و عرصه تنگ است»،سرگذشت "لیلی و مجنون"داستان ملال انگیز بی هیجان و از اینها بدتر عاری از شکوه تجملی است،«نه باغ و نه بزم شهریاری-نه رود و نه می نه کامکاری».جوان سودازده دیوانه وضعی که مبتلا به جنون خودآزاری است و عاشق عشق و دیوانه دیوانگی،دل به دختری می بندد از تحقیر شدگان و بی پشت و پناهان روزگار،آنهم در کویر خشک و سوزان عربستان و در محیطی که میان زن و مرد تفاوت از زمین تا آسمان است. 

شاعر با اکراه تن بدین کار می دهد،اما به برکت طبع توانا موفق می شود داستانی ملال انگیز را بر صدر غمنامه های ادب فارسی بنشاند. 

این هردو منظومه هم در اصل مفصل بوده است و شامل فصلها و صحنه هائی خارج از روال داستان که صرفاً به قصد ابراز مراتب فضل سروده شده است و اقناع مدعیان و حریفان پرمایه ای که در دربار سلاطین آن روزگار کم نبوده اند،و هم در طول زمان بر اثر تصرفات متذوقان مفصل تر شده است. 

نظامی در آغاز هر دو داستان مدعی است که در اصل قصه تصرفی نکرده است و نسخه منثور داستان را خوانده و به نظم آورده ،و تا آنجا که از پشت غبار 8 قرن گذشته به کمک شواهد تاریخی و رسوبات رسوم و سنن می توان دریافت دعوی گزاف و باطی نکرده است. 

هردو داستان شرح دلدادگی است و« جفای فلکی که با دلدادگان دایم به کین است».داستان عشق قوی پنجه طاقت شکنی است که چون همه افسانه های نامکرر به فیض چاشنی تند و تیز فراق قابل باز گفتن و باز شنیدن شده است تا آنجا که« از هر زبان که می شنوی نا مکرر است.» 

عشق "لیلی و مجنون"از علاقه معصومانه دو کودک مکتبی سرچشمه می گیرد،تعلق خاطری دور از تمنیات جنسی،که هردو در یک مکتب خانه اند و –به دلیل نظامات قبیله ای و سنت های قومی-ظاهراًدر مراحل خردسالی.دو کودک معصوم که لابد فاصله ای تا مرز بلوغ دارند در مکتب ملای قبیله –که احتمالاًسیه پلاسی بوده است-همدرس اند و کار همدرسی به همدلی می کشد و محبت معصومانه ای از آن جنس که میان اطفال یک خانواده یا محله معمول است. 

وضع آشنائی "خسرو و شیرین"بخلاف این است ."خسرو"جوان بالغ مغروری است در آستانه تصدی مقام پر مشغله سلطنت ،و "شیرین"دختر تربیت شده طنازی است آشنا به رموز دلبری و با خبر از موقعیت اجتماعی و شرایط سنی خویش.دختری که قرار است در آینده ای نزدیک بجای عمه خود بر مسند حکمرانی ارمنستان تکیه زند و سرنوشت مردان و زنان آن سرزمین را در دست کفایت گیرد.دختر جوان اهل شکار و ورزش و گردش است نه زندانی حرمسرا،و در یکی از همین گردشها چشمش به تصویر دلربای "پرویز"می افتد.تصویری که محصول انگشتان قلمزن و استعداد بی نظیر "شاپور"صورتگر است.جاذبه تمثال ،او را به توقف و تأمل می کشاند و سرانجام با شنیدن توصیف "پرویز"از زبان چرب و نرم درباری کار کشته ای چون "شاپور"میل خاطرش به دیدن صاحب تصویر می کشد،بی هیچ بیم طعنه ای از همسالان و شماتتی از خویشان و رجم و تشهیری از مردم ولایت. 

"لیلی"پرورده جامعه ای است که دلبستگی و تعلق خاطر را مقدمه انحرافی می پندارد که نتیجه اش سقوط حتمی است در درکات وحشت انگیز فحشا؛و به دلالت همین اعتقاد همه قدرت قبیله مصروف این است که آب وآتش را –و به عبارتی رساتر آتش و پنبه را-از یکدیگر جدا نگه دارند تا با تمهید مقدمات گناه،آدمیزاده طبعاًظلوم و جهول در خسران ابدی نیفتد.در محیطی چنین یک لبخند کودکانه ممکن است تبدیل به داغ ننگی شود بر جبین حیثیت افراد خانواده و حتی قبیله.در این ریگزار تفته بازار تعزیر گرم است و محتسب خدا نه تنها در بازار که در اعماق سیه چادرها و پستوی خانه ها.همه مردم از کودکان خردسال مکتبی گرفته تا پیران سالخورده قبیله مراقب جزئیات رفتار یکدیگرند.نخستین لبخند محبت "لیلی و مجنون"اندک سال در فضای محدود مکتبخانه ،نه از چشم تیزبین ملای ترکه به دست مکتب پوشیده می ماند،و نه از نظر کنجکاو بچه های همدرس و هم مکتبی. 

در این سرزمین پاکی و تقوی بدا به حال دختر و پسر جوانی که نگاه علاقه ای رد و بدل کنند،که کودکان همدرس –با همه کم سالی و بی تجربگی-نگاهی بدان معصومیت را از مقوله گناهان کبیره می شمارند و کف زنان و ترانه خوانان به رسواگری می پردازند و کار هو و جنجال را به مرحله ای می رسانند که پدر غیرتمند دختر سر بهوا را از مکتبخانه بازگیرد و زندانی حصار حرمسرا کند؛و "قیس"بی نوا از هجوم طعنه همسالان کارش به آشفتگی و جنون کشد؛و واقعه ای بدان سادگی تبدیل به داستانی شود هیجان انگیز و لبریز از گزافه ها و افسانه ها،و شاعران و ترانه سازان محل شرح دلدادگیها را به رسوائی در قالب ترانه ریزند و در دهان ولگردان کوچه و بازار اندازند،تا دختر از مکتب بریده در پستو خزیده را نقل بزم غزل سرایان کنند و موضوع ترانه مطربان و دف زنان ،و پسر اندک تحمل حساس را آواره کوه و دشت و بیابان. 

اما در دیار "شیرین"منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نیست.پسران و دختران با هم می نشینند و با هم به گردش و شکار می روند و با هم در جشنها و میهمانیها شرکت می کنند .و عجبا که در عین آزادی معاشرت ،شخصیت دختران پاسدار عفاف ایشان است،که بجای ترس از پدر و بیم بدگویان ،محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خویشتن قائلند.دخترها،مادرها و پیران خانواده را مشاور نیک اندیش خویشتن می دانند ،و هشداری دوستانه چنان در دل و جانشان اثر می کند که وسوسه های شهزاده جوان عشرت طلبی چون "پرویز"نمی تواند در حصار پولادین عصمتشان رخنه ای کند .در سرتاسر داستان "خسرو و شیرین"بیتی و اشارتی به چشم نمی خورد که آدمیزاده خیرخواه مصلحت اندیشی به نهی از منکر برخاسته باشد و از عمل نامعقول "شیرین"انتقادی کرده باشد.گویی همه مردم این سوی جهان از ارمنستان گرفته تا کرانه های غربی ایران و قصر شیرین گنه کاران با انصافی هستند که داستان "عیسی"و رجم زانیه را شنیده اند ،و در برخورد با گناه دیگران ،به یاد نامه اعمال خویش می افتند و به حکم بزرگوارانه مروا کراماًدیده عیب بین خود را بر دلیریها و جسارتهای جوانان فرو می بندند. 
در دیار "شیرین"مردم چنان گرم کار خویشتن اند و مشاغل روزانه ،که نه از ورود نامنتظر ولیعهد شاه ایران به سرزمین خود با خبر می شوند و نه پروای سرگذشت عشق "شیرین و پرویز"دارند.حتی یک نفر هم درین مملکت بی در و دروازه متعرض این نکته نمی شود که در بزم شبانه "مهین بانو"چه می گذرد و جوانان عزبی چون "پرویز"و همراهانش چرا با دختران ولایتشان مسابقه اسب تازی و چوگان بازی می گذارند.گویی احدی را عقده ای از میل های سرکوفته بر دل ننشسته است .ظاهراًاین دیار ولنگاریها و بی اعتنائی ها همان سرزمین بی حساب و کتابی است که درآن کسی را با کسی کاری نباشد. 
دختری سرشناس یکه و تنها بر پشت اسب می نشیند و بی هیچ ملازم و پاسداری از ناف ارمنستان تا قلب تیسفون می تازد و وقتی که محروم از دیدار یار نادیده به دیار خود برمی گردد ،یک نفر مرد غیرتی در سرتاسر مملکتش پیدا نمی شود تا بپرسد:چرا رفتی و کجا رفتی؟ 
قیم و سرپرست" شیرین"زنی است از جنس خودش،آشنا با عوالم دلدادگی و حالات عاطفی دختران جوان ،و به حکم همین آشنایی است که با شنیدن خبر فرار "شیرین"متأثر می شود ،اما لشکریان و چابکسواران به فرمان ایستاده را که 

اگر بانو بفرماید به شبگیر پی شیرین برانیم اسب چون تیر 

از هر تعقیبی باز می دارد؛و روزی که دختر فراری به خانه و دیار خود باز می گردد ،انبان شماتت نمی گشاید و انبوه ملامت بر فرقش نمی بارد .با گذشت بزرگوارانه آدمیزاده ای که از عواطف تند جوانی و عوالم چنانکه افتد و دانی با خبر است به استقبالش می رود ،بی هیچ خطاب و عتابی که می داند دخترک دلباخته است و حرکت نامعقولش کار دل است و ربطی به آب و گل ندارد.زن کارکشته بی آنکه چین غضبی بر پیشانی بنشاند و با تازیانه و تپانچه ای خشم و خروش خود را بر سر دختر ببارد به تقویت روحیه اش می پردازد تا قویدل گردد و درمان پذیرد. 

اما وضع "لیلی"چنین نیست که محکوم محیط حرمسرائی تازیان است و جرائمش بسیار:یکی این که زن به دنیا آمده و چون زن است از هر اختیار و انتخابی محروم است.گناه دیگرش زیبائی است و زندگی در محیطی که بجای ذات یبوست صفات ملوکانه ،حکیم باشی بیچاره را به تنقیه می بندند و بجای تربیت مردان به محکومیت زنان متوسل می شوند،که چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند کار عاشقی به رسوائی می کشد و راه علاج اینکه زن را از درس و مدرسه محروم کنند تا چشم مرد بر جمالش نیافتد و کار جنونش به تماشا نکشد.در نظام پدر سالاری قبیله ،مرگ و زندگی او در قبضه استبداد مردی است به نام پدر.پدر "لیلی"نه از عوالم دلدادگی خبر دارد و نه به خواسته دخترش وقعی می نهد.مرد مقتدری است که چون از تعلق خاطر "قیس"و دخترش با خبر می شود دخترک بی گناه را از مکتب بازمی گیرد و در حصار خانه زندانی می کند ،و زندان بانش زن فلک زده چشم بر حکم و گوش به فرمانی است که او را زاییده است و در آغوش محبت خویش پروریده و اکنون به پاس آبروی خانواده و فرمان شفاعت ناپذیر شوهر مجبور است رابطه دخترش را با جهان خارج از خانه قطع کند،و حتی از نزدیک شدن به دریچه و شنیدن صدای پای رهگذران کوچه بازش دارد.

این پدر غیرتی در پاسخ به "نوفل"-"نوفلی"که جوانمردانه به یاری "مجنون" برخاسته و با شیربهای مفصلی به قبیله "لیلی"آمده است-متعصبانه «اختیارات پدری»خود را به او وا می گذارد که :دست دخترم را بگیر و به کمترین برده خود ببخش ،اما اسمی از این پسرک سربهوای دیوانه میاور،او را طعمه شمشیر خویش کن و با دست خود به چاه درافکن ،اما به دست این جوان وحشی صفت مردم گریزی که بی عاقبت است و رایگان گرد مسپار.و سرانجام به آخرین مرحله تهدید متوسل می شود که:اگر باز هم در این مساله اصرار کنی و بر سر آن باشی که نام من و قبیله ام را با این پیوند نا مبارک به ننگ آلائی به خدا قسم هم اکنون بر می خیزم و وارد حرمسرا می شوم تا سر دخترک را ببرم و« در پیش سگ افکنم در این راه.» 

و سرانجام همین قدرت بی انعطاف پدر در مقابل زر و سیم و اسب و اشتر "ابن سلام"تسلیم می شود و بی هیچ نظر خواهی و مشورتی دخترک را بدو می سپارد –و به عبارتی بهتر بدو می فروشد- تا جشن عروسی برپاکنند و در خروش بوق و کرنا و بزن و بکوب های پر سر و صدا ،ناله های مظلومانه "لیلی"را فروپوشانند ،و او را روانه حرمسرای شوهری کنند که اندک آشنائی و پیوند علاقه ای با وی ندارد. 

میان رفتار "مهین بانو"با "شیرین"عاشق شده سر در پی معشوق نهاده ،و رفتار پدر "لیلی"با دختر بچه معصومی که در عوالم خردسالی نگاهش به چشمان لبریز از تمنای "مجنون"افتاده است و دیدگان جستجوگر همدرسان بدین اشارت نظر پی برده اند تفاوتی آشکار است ؛و درین رهگذر نه این را می توان ملامت کرد و نه آن را ،که هریک پرورده جامعه خویشتنند و طرز برخوردشان با مسائل نتیجه ناگزیر محیط زندگی و سنن قومی شان. 

در دیار "لیلی"حکومت مطلق با خشونت است و مردانگی به قبضه شمشیر بسته است.حتی به مراسم لطیفی چون خواستگاری هم با طبل جنگ و تیر خدنگ می روند،و در ذهن جوانمرد آزاده ای چون "نوفل"این سؤال مطلقاً مطرح نمی شود که :گیرم در جنگ پیروز شدی و قبیله "لیلی"را به خاک و خون کشیدی و دخترک را تحویل "مجنون"دادی ؛در این صورت رفتار "لیلی"با مردی که باعث قتل پدر و برادر و کسانش شده است چگونه خواهد بود؟ 

آری این سؤال نه در ذهن غیور "نوفل"جرقه ای می زند و نه در ذهن آشفته "مجنون"،و حق دارند که در جامعه ای چونان ،موضوعی از این دست مسأله ای نیست.اغلب سوگلی های حرمسرای شاهان و امیران ،دختران پدر کشته به اسارت رفته اندکه به حکم سنتی مقبول همگان،حریفی که در جنگ کشته شود همه مایملکش از آن قاتل است،از اسب و گاو و کاخ و سرای گرفته تا غلام و کنیز و زن دخترش،که همه مملوکند و در مقوله ارزش ها یکسان. 

اما در فضای داستان "خسرو وشیرین" ارزشها به کلی متفاوت است.شاه قدرتمندی چون "پرویز"نه تنها از بیم حسادت "مریم"جرأت ملاقات با "شیرین"ندارد ،که در برابر زن عشرتکده داری چون "شکر"اصفهانی نیز شکوه شاهانه و قدرت مردانه اش بی اثر است.مردان این دیار برای رسیدن به زن دلبندشان هرگز به زور شمشیر و انبوه لشکر متوسل نمی شوند ،چه،یقین دارند این حربه بی اثر است.صحنه بدیعی که در برابر در بسته اقامتگاه "شیرین"با قدرت طبع "نظامی"توصیف شده است قابل تأمل است .شاهی مست از غرور سلطنت و آشفته از هوای دل به بهانه شکار از لشکرگاه خود جدا شده و رو به منزلگاه معشوق آورده است،بدین امید که یار رنجیده خاطر دست از قهر و ناز بردارد و پذیرایش گردد.اما "شیرین"در قلعه را می بندد و با همه جلوه های جمال و جوانی بر پشت بام عمارت ظاهر می شود و عجز و التماسهای عاشق قدرتمند را ناشنیده می گیرد و پس از مناظره ای خواندنی ،سرخورده و دمغ مجبور به بازگشتش می کند ،بی آنکه لحظه ای توسل به زور در ذهن مرد بگذرد.زبان زنان این سرزمین از دست جور مردان عرب درازتر است و گزنده تر.در اینجا زن بودن و زیبا بودن لازمه اش بدبختی و محکومیت نیست .زن زیبای مغرور این دیار چیزی از شاه شاهانش کم ندارد که قصب بر سر و موی فروهشته را کم از تاج مرصع شاهی نمی داند و با اعتماد به همین غرور زنانه بدان شد ت و صراحت در پاسخ پیغام شاهانه خشم در سینه انباشته را بر فرق "شاپور"می ریزد که« سر اینجا به بود سرکش نه آنجا»،بی آنکه از غضب شهریاری پروائی داشته باشد.و شاه قدرتمند ملامت ها را می شنود و به عبارتی رساتر تحویل می گیرد بی آنکه شمشیر برکشد و میر غضب بطلبد ،گوئی بدو آموخته اند که« کس عاشقی به قوت بازو نکرده است.» 

دنیای "شیرین "دنیای گشاده بی پروائی هاست ،دنیائی است که جزئیاتش با یکدیگر هم آهنگی دارد."شیرین"دست پرورده زنی است که ز مردان بیشتر دارد سترگی،دختر ورزشکار نشاط طلب طبیعت دوستی است که بر اسبی زمانه گردش و اندیشه رفتار بر می نشیند و با جماعتی از دختران هم سن و سال خویش –که« ز برقع نیستشان بر روی بندی» ،و هر یک با فنون سوارکاری و جنگ آوری و دفاع از خویش چنان آشنائی دارند که در معرکه مبارزه« کنند از شیر چنگ از پیل دندان»- به چوگان بازی میرود .دختری که در چنین محیطی بالیده است در مورد طبیعی ترین حق مشروع خویش –یعنی انتخاب شوهر –نه گرفتار حیای مزاحم است و نه در بند ریای محبت کش.آخر در محیط او هیچ دختری را به جرم زیبائیش به قناره نکشیده -اندو به جرم نگاه محبتی به زندانسرای حرم نسپرده اند و داغ بدنامی و رسوائی بر جبین بختش ننهاده اند ،تا او بترسد و عبرت بگیرد و در نخستین برخوردش با تصویر "پرویز"ابرو در هم کشد و روی بگرداند و به نگاه دزدانه ای از گوشه چشم قناعت ورزد .او به حکم تربیتش و محیطش با نخستین جرقه عشق احساس درونی خود را بر زبان می آورد ،آن هم نه تنه در برابر هم سالان و کسان و خویشان که در برابر مرد ناشناسی چون "شاپور"نقاش،آنهم با وضعی نه چندان اخلاقی ،با سر و گیسوی برهنه و بر و بازوی بلورین،صاف و ساده،زانو به زانوی مرد غریبه می نشیند و بی هیچ پرده پوشی و ملاحظه ای می گوید: 

در این صورت بدانسان مهر بستم که گوئی روز و شب صورت پرستم 

و در اینجا چون کسی نیست که دختر البته بی حیا را از رسوائی بازدارد و پنجه ای در گیسوی بلندش افکند و با اردنگی عبرت آموزی به پستوی خانه پرتابش کند ،تا بنشیند و چون "لیلی"غم دل با دیوار روبرو گوید و به انتظار روزی باشد که "ابن سلامی"پیدا شود و دستش را بگیرد و با طاق و ترنب پادشاهی به حجله خانه اش برد،شخصاًبه چاره جوئی برمی خیزد و بی هیچ کسب اجازه ای از اولیای خویش اسب را زین می کند و فبا در بسته بر شکل غلامان ،پای در رکاب می آورد که فاصله مختصر ارمنستان تا مداین را یکه و تنها به هوای مرد دلخواهش طی کند .آنهم با چنان راحتی و بی گرفت و گیری که "لیلی"به خواب شب هم ندیده است حتی برای مسافرتی از خانه به مکتبخانه ،و ار حرمسرا به حمام سر کوی. 

اما در حرمسرای پدر "لیلی"اساس کارها بر پوشیده کاری است،نه زن و شوهر مجالی دارند که سفره دلی پیش هم بگشایند و نه حریم پدر و فرزندی رخصت چونین جسارتی می دهد،حتی مادری که به حکم طبیعت باید محرم راز دخترش باشد ،داستان دلدادگی "لیلی"را از زبان همسالان بلفضول کنجکاوش می شنود آن هم دو سه سالی بعد از زندانی شدن دخترک در حرمسرای مرد فلک زده ای چون "ابن سلام"؛ و عجب اینکه زن هم پس از پی بردن به راز در قبیله پیچیده جرأت ندارد آن را با شوهر در میان گذارد. 

و از آن عجب تر زندگی سراسر تسلیم "لیلی"است خال از هر تلاشی.از مکتبخانه اش باز می -گیرند و در خانه ای بام و در بسته زندانیش می کنند بی آنکه اعتراضی کند و فریادی به شکوه و شکایت بردارد.به شوهر نادیده نامطبوعی می دهندش بی آنکه از او نظری خواسته باشند،و او همچنان تسلیم است و فرمان پذیر و در حرمسرای شوهر نا خواسته کارش گریه و زاری .نتیجه ناگزیر چنان محیط و چنان رفتاری سایه سوء ظنی است که بر فضای خانه سنگینی می کند و زندگی زناشوئی را از هر زهری جانگزاتر.و"نظامی"چه استادانه بدین نکته توجه داشته است که : «شویش همه روزه داشتی پاس». 

در دیار "لیلی"اثری از مدارا و مردمی نیست،همه خشونت است و عقده گشائی؛تا بدانجا که طبع بالفضول خلایق جوان سر به صحرا نهاده از شهریان بریده را هم راحت نمی پسندد،و این یکی از افراد همان قبیله و جماعت است که با شنیدن خبر عروسی "لیلی"،دست از کار و زندگیش می کشد و با تلاشی منبعث از احساس وظیفه ،سر به کوه و بیابان می نهد تا به هر سختی و زحمتی که باشد "مجنون" دل شکسته را پیدا کند و خبری بدین بهجت اثری را با آب و تابی نجیبانه به گوشش برساند که : امیدهایت بر باد رفت و یار نازنینی را که اهل وفا می پنداشتی و از جان و دل دوستش می داشتی ،«دادند به شوهری جوانش».و به دنبال این خبر ، بر زخم دل "مجنون" نمک پاشی کند که : نوعروس جوان ،ترا فراموش کرده است و با داماد کامران «کارش همه بوسه و کنار است». و سرانجام خبری بدین ضرورت و انجام وظیفه ای چنین جوانمردانه را با خطابه ای مفصل به پایان برد در شرح بیوفائی زنان و مکر و تزویر ایشان و بی اعتباری کارشان. 

قلمرو "پرویز" هم از ناجوانمردان خباثت پیشه تهی نیست، نمونه اش موجود نا نجیبی که با رساندن خبر دروغین مرگ "شیرین"باعث قتل "فرهاد" می شود. 

اما این دو پیغام آور مرگ و عذاب مختصر تفاوتی با هم دارند .قاصدی که با آواز شوم «که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد»،باعث خودکشی مرد هنرمند می شود،مأمور خودفروخته مواجب گرفته ای است که درباریان "پرویز" گشته اند و پیدا کرده اند و با وعده دستمزدی کلان بدین جنایتش گماشته اند. و حال آنکه برای رساندن خبر عروسی "لیلی" به کسی نه مزدی داده اند و نه مأموریتی.نا جوانمردی به سائقه خبث جبلی به سراغ "مجنون" می رود و با آن لحن دلازار جانگزا زهر نامرادی بر دل آزرده عاشق می پاشد. 

عشق هر دو زن در زندگی مردانشان تحولی می آفریند: 

"لیلی" بی تجربه اندک سال را چون از مکتب باز می گیرند ،"قیس" از دیدار یار بازمانده سر به شوریدگی می نهد و کار بیقراریش به جنون می کشد و "مجنون" می شود .درین تحولی که قطعاًحاصل عشق "لیلی" است ،دختر بینوا شایسته ملامت نیست ؛به فرض آنکه در آن سن و سال با "مجنون" ملاقاتی هم می داشت با چه تجربه و چه اندوخته ذهنی می توانست از جنون مرد جلوگیری کند. 

اما عشق "شیرین" مایه بخش ترقیات آینده "خسرو" است که دختر خویشتندار مآل اندیش با ملایمت این واقعیت را با جوان محبوب خود در میان می نهد که : رعایت تعادل شرط عقل است و آدمیزاده را منحصراً برای عیاشی و بلهوسی نساخته اند و جهان نیمی ز بهر شادکامی است و دیگر نیمه اش باید صرف کار و نام گردد.و با این نصیحت چنان تکانی به شهزاده تاج و تخت از کف داده می دهد که از مجلس بزم پا در رکاب اسب آورد و به نیت باز پس گرفتن ملکت موروثی خویش راهی دیار روم شود. 

در هر دو داستان بجز قهرمانان اصلی مرد دومی هم وجود دارد .مرد دوم سرگذشت "لیلی" محتشمی است از امرای عرب به نام "ابن سلام".مرد قوی حالی با آلت و عدت بسیار که از شیربهای سنگین و مخارج گزاف پروائی ندارد ،و بخلاف بسیاری از خواستگاران معاصر خویش ، علیا مخدره را هم دیده است، البته یک نظر و آنهم لابد از فاصله ای نه چندان نزدیک، روزی که "لیلی"با تنی چند از دخترکان همسالش به باغ رفته اند."نظامی"توضیح بیشتری درباره این دیدار اتفاقی نمی دهد اما از حال و هوای داستان پیداست که عرب محترم اسب و احیاناً شترش را سوار بوده که به جماعتی از مخدرات برقع زده چادر پوش می گذرد و می شنود که دختر "سید عامری" باغ روان دارد. مرد نازنین – که ظاهراً با شنیدن اسم دختر- یک دل نه صد دل عاشق می شود ، و مطابق معمول به واسطه ای پناه می برد و به خواستاریش می فرستد و در پی جشنی مفصل خاتون را به حرمسرای خود می آورد ؛ و چه خاتونی، یک برج زهر مار.

همسر تند خوی بد ادای بی حوصله ای که شب زفاف را به کام عرب خوش اشتها تلخ می کند. و عجب این که مردم محترم از این حرکت "لیلی" نه تعجبی می نماید و نه تغیری، که حرکت معهود است و متداول. در دیاری که به حکم پدر دختر را به حجله مرد ناشناسی می فرستند از این تغیرها بسیار است و عکس العمل مردان تهییج شده منحصر به دو نوع ، یا ابراز خشونت و تجاوز به عنف ،یا تظاهر به خونسردی و بی اعتنائی تا گذشت روزگار زن را در برابر سرنوشت نا خواسته محتومش به تسلیم آرد.و "ابن سلام" مسالمت جوی از این دسته است ، به انتظار مرور زمان می نشیند و به همین که روزی یک بار قیافه شکسته و غم زده همسر قانونی اش را ببیند دل خوش می کند که 

خرسند شدن به یک نظاره ز آن به که کند زمن کناره 

و سرانجام اشکهای بی صدا و آههای سوزناک "لیلی" در روحیه مرد چنان اثری می گذارد که مریضش می کند و در اوج تلخکامی به دیار عدمش می فرستد.

برگرفته از 

تالار گفتمان هخامنشیان

دیدگاه (۰)

هیچ دیدگاهی هنوز بیان نشده

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تحلیل آمار سایت و وبلاگ