داستان ببری خان
ببری خان بغلط نام گربه ای ود آلاپلنگ که شاه او را دوست میداشت. در آن اوان شاه را تبی سخت عارض شد و روزی چند را بستر بیماری و ناتوانی بخواید. گربه مزور که تازه بچه آورده بود روز بعد باقتضای طبیعت بتغییر مکان آنها پرداخت. هنگامیکه یکی از بچه هایش را بدندان گرفته و و از کنار بستر میگذشت زبیده خانم ملقب به امینه اقدس بدرون اطاق آمد و در را که گربه از همان به درون آمده بود از پشت بست. گربه همینکه راه بیرون شدن را بسته دید چند دور گرد بستر گشت و در پای شاه سرگردان ایستاد. زبیده خانم از مشاهده این خال روبشاه کرده گفت: « قربان امشب عرق خواهید کرد و تب خواهید برید.» از قضا صبحگاه تب شاه قطع شد و پس از آن ببری خان مقامی بلند یافت و دارای تشک اطلس و پرستار و خوراک مخصوص شد.
بن مایه:
یادداشتهایی از زندگی خصوصی ناصرالدینشاه