ابزار هدایت به بالای صفحه

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

تارنمای تخصصی تاریخ ایران

راه در جهان یکی است و آن راه ؛ راستی است

اسلایدر

۱۶۵ مطلب با موضوع «فرهنگی،ادبی» ثبت شده است

شاه شجاع کرمانی از دیدگاه تذکرة الأولیاء

سوشیانت | سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۷ ق.ظ | ۰دیدگاه

آن تیز چشم بصیرت، آن شاه باز صورت و سیرت، آن صدیق معرفت، آن مخلص بی صفت، آن نور چراغ روحانی، شاه شجاع کرمانی، رحمةالله علیه، بزرگ عهد بود و محتشم روزگار و از عیاران طریقت و از صعلوکان سبیل حقیقت و تیزفراست. و فراست او البته خطا نیوفتادی و از ابناء ملوک بود و صاحب تصنیف. او کتابی ساخته است نام او مرآة الحکما و بسیار مشایخ را دیده بود، چون بوتراب و یحیی معاذ و غیر ایشان. و او قبا پوشیدی. چون به نشابور آمد بوحفص حداد با عظمه خود - چون او را دید - خاست و پیش او آمد و گفت: وجدت فی القباء ماطلبت فی العباء. یافتیم در قبا آنچه در گلیم می‌طلبیدیم.

نقل است که چهل سال نخفت و نمک در چشم می‌کرد تا چشمهای او چون دو قدح خون شده بود. بعد از چهل سال شبی بخفت خدای را به خواب دید. گفت: بارخدایا! من تو را به بیداری می‌جستم در خواب یافتم. فرمود که ای شاه! ما را در خواب از آن بیداریها یافتی. اگر آن بیداری نبودی چنین خوابی ندیدی. بعد از آن او را دیدندی که هرجا که رفتی بالشی می‌نهادی و می‌خفتی و گفتی: باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم. عاشق خواب خود شد ه بود. و گفت: یک ذره از این خواب خود به بیداری همه عالم ندهم.

  • سوشیانت

یحیی معاذ رازی از دیدگاه تذکرة الأولیاء

سوشیانت | سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۵ ق.ظ | ۰دیدگاه

آن چشمه روضه رضا، آن نقطه کعبه رجا، آن ناطق حقایق، آن واعظ خلایق، آن مرد مراد؛یحیی معاذ رحمة الله علیه، لطیف روزگار بود و خلقی عجب داشت و بسطی با قبض آمیخته و رجائی غالب. کار خایفان پیش گرفته و زبان طریقت و محبت بود، و همتی عالی داشت و گستاخ درگاه بود، و وعظی شافی داشت - چنانکه او را یحیی واعظ گفتندی - و در علم و عمل قدمی راسخ او را بود، و به لطایف و حقایق مخصوص بود و به مجاهده و مشاهده موصوف و صاحب تصنیف بود، و سخنی موزون و نفسی گیرا داشت تا به حدی که مشایخ گفته اند: خداوند را دو یحیی بود، یکی از انبیا و یکی از اولیا. یحیی زکریا صلوات الله علیهما طریق خوف را چنان سپرد که همه صدیقان به خوف او از فلاح خود نومید شدند؛ و یحیی معاذ طریق رجا را چنان سلوک کرد که دست همه مدعیان رجا را در خاک مالید.

گفتند: حال یحیی زکریا معلوم است حال این یحیی چگونه بود؟

گفت: چنین رسیده است که هرگز او را در طاعت ملالت نبوده، و بر وی کبیره ای نرفت، و در معاملت و ورزش از خدای خطری عظیم داشت که کس طاقت آن نداشتی.

از اصحاب او گفتند: ای شیخ! معاملت رجا و معاملت خایفان چیست؟

  • سوشیانت

بایزید بسطامی از دیدگاه تذکرة الأولیاء

سوشیانت | سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۲ ق.ظ | ۰دیدگاه

آن خلیفة الهی، آن دعامة نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجةالخلایق اجمعین، آن پخته جهان ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمةالله علیه، اکبر مشایخ و اعظم اولیا بود، و حجت خدای بود، و خلیفه بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اسرار و حقایق نظری نافذ، و جدی بلیغ داشت، و دایم در مقام قرب و هیبت بود. و غرقه انس و محبت بود پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت، و روایات او در احادیث عالی بود، و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را گفتند که در این شیوه همه او بود که علم به صحرا زد و کمال او پوشیده نیست، تا به حدی که جنید گفت: بایزید در میان ما چون جبرائیل است در میان ملائکه.

و هم او گفت: نهایت میدان جمله روندگان که به توحید روانند، بدایت میدان این خراسانی است. جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فروشوند و نمانند. دلیل بر این سخن آن است که بایزید می‌گوید: دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد.

  • سوشیانت

حسن بصری از نگاه تذکرة الأولیاء

سوشیانت | سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۰ ق.ظ | ۰دیدگاه

آن پروده نبوت، آن خو کرده فتوت، آن کعبه عمل و علم، آن خلاصه ورع و حلم، آن سبق برده به صاحب صدری، صدر سنت، حسن بصری رضی الله عنه، مناقب او بسیار است و محامد او بی شمار است. صاحب علم و معامله بود، و دایم خوف و حزن حق او را فراگرفته بود و مادر او از موالی ام سلمه بود. چون مادرش به کاری مشغول شدی حسن در گریه آمدی. ام سلمه رضی الله عنها پستان در دهانش نهادی تا او بمکیدی. قطره ای چند شیر پدید آمدی. چندان هزار برکات که حق ازو پدید آورد، همه از اثر شیر ام سلمه بود.

نقل است که حسن طفل بود، یک روز از کوزه پیغامبر علیه السلام آب خورد، در خانه ام سلمه. پیغامبر گفت: این آب که خورد؟

گفتند: حسن. گفت: چندان که از این آب خورد علم من به او سرایت کند.

نقل است که روزی پیغامبر علیه السلام به خانه ام سلمه درآمد، حسن را در کنار وی نهادند. پیغامبر علیه السلام بدو دعا کرد. هرچه یافت از برکات دعای او یافت.

نقل است که چون حسن در وجود آمد او را پیش عمر آوردند. گفت: سموه حسنا فانه حسن الوجه. او را نام «حسن »کنید که نیکوروی است.

  • سوشیانت

اویس قرنی از نگاه تذکرة الأولیاء

سوشیانت | سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۵۸ ق.ظ | ۰دیدگاه

آن قبله تابعین، آن قوه اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمان، آن سهیل یمنی: اویس قرنی رضی الله عنه، قال النبی صلی الله علیه و سلم: اویس القرنی خیر التابعین باحسان و عطف. ستایش کسی که ستاینده او رحمه للعالمین بود. و نفس او نفس رب العالمین بود. به زبان من کجا راست آید؟ گاه گاه خواجه انبیا علیهم السلام روی سوی یمن کردی و گفتی انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن. یعنی نسیم رحمت از جانب یمن می‌یابم و باز خواجه انبیا(ع) گفت که: فردای قیامت حق تعالی هفتاد هزار فرشته بیافریند در صورت اویس تا اویس را در میان ایشان به عرصات برآورند و به بهشت رود تا هیچ آفریده، الا ماشاء الله واقف نگردد که در آن میان اویس کدام است. که چون در سرای دنیا حق را در زیر قبه تواری عبادت می‌کرد و خویش را از خلق دور می‌داشت تا در آخرت نیز از چشم اغیار محفوظ ماند که اولیائی تحت قبایی لایعرفونم غیری. و در اخبار غریب آمده است که: فردا خواجه انبیا علیه السلام در بهشت از حجره خود بیرون آید چنانکه کسی مر کسی را طلب کند خطاب آید که: که را طلب می‌کنی؟ گوید: اویس را.

آواز آید که: رنج مبر که چنانکه در دار دنیا وی را ندیدی اینجا نیز هم نبینی.

  • سوشیانت

ابوالقاسم نصر آبادی از دیدگاه تذکرة الأولیاء

سوشیانت | سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۴۳ ب.ظ | ۰دیدگاه

ابوالقاسم نصر آبادی

آن دانای عشق و معرفت آن دریای شوق ومکرمت آن پختهٔ سوخته آن افسردهٔ افروخته آن بندهٔ عالم آزادی قطب وقت محمد نصر آبادی علیه الرحمه سخت بزرگوار بود در علو حال و مرتبه بلند داشت و سخت شریف بود به نزدیک جمله اصحاب و یگانهٔ جهان بود و در عهد خود مشارالیه بود درانواع علوم خاصه در روایات عالی وعلم احادیث که در آن منصف بود و در طریقت نظری عظیم داشت سوزی و شوقی بغایت و استاد جمیع اهل خراسان بود بعد از شبلی و او خود مرید شبلی بود و رودباری و مرتعش را یافته بود و بسی مشایخ کبار را دیده بود هیچکس از متأخران آن وقت در تحقیق عبادت آن مرتبه که او را بود و در ورع و مجاهده و تقوی و مشاهده بی‌همتا بود و درمکه مجاور بود او را از مکه بیرون کردند از سبب آنکه چندان شوق و محبت و حیرت برو غالب شده بود که یک روز زناری در میان بسته بود ودر آتشگاه گبران طواف می‌کرد گفتند آخر این چه حالتست گفت: در کار خویش کالیوه گشته‌ام که بسیاری به کعبه بجستم نیافتم اکنون بدیرش می‌جویم باشد که بوئی یابم که چنان فرو مانده‌ام که نمی‌دانم چکنم.

نقلست که یک روز به نزدیک جهودی شد و گفت: ای خواجه نیم دانگ سیم بده تا از این دکان فقاعی بخورم القصه چهل بار میامد ونیم درم می‌جست و جهود به درشتی و زشتی او را می‌راند و یک ذره تغییر در بشرهٔ او ظاهر نمی‌شد و هر بار که می‌آمد شکفته‌تر و خوش وقتتر می‌بود و آن جهود از آن همه صبر بر خشونت و درشتی و زشتی او عجب آمد و گفت: ای درویش تو چه کسی که از برای نیم درم این همه بر جفا و خشونت تحمل کردی که ذرهٔ از جا نشدی نصر آبادی گفت: درویشان را چه جای از جای شدن است که گاه باشد که چیزها برایشان برآید که آن بار ایشان را کوه نتواند کشیدن چون جهود آن بدید در حال مسلمان شد.

  • سوشیانت

سحرخیز باش تا کامروا شوی ، حکایتی زیبا از بزرگمهر

سوشیانت | چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۲۶ ب.ظ | ۰دیدگاه

سحرخیز باش تا کامروا شوی

حتماً شما هم تا به حال این جمله (سحرخیز باش تا کامروا شوی) را شنیده اید. در این مطلب حکایت این جمله را قرار داده ایم.

حکایت کرده اند٬ بزرگمهر٬ هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام ٬رو در روی انوشیروان می گفت:

سحرخیز باش تا کامروا شوی …!!!

  • سوشیانت

داستان ویس و رامین

سوشیانت | چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۹ ق.ظ | ۰دیدگاه

فخرالدین‌اسعد گرگانی، عاشقانه‌ای ایرانی

 ویس و رامین   یکی از داستان های ماندگار در ادبیات غنایی است

  ویس و رامین‌، داستانی‌ است از یک عشق  زمینی .داستان از آنجا آغاز می‌شود که پادشاه میان‌سال مرو «موبد»‌، در جشن بهاره به «شه‌رو» ملکه‌ زیبا‌چهره ابراز علاقه می‌کند.

پادشاه مرو در جشنی بهاره از شهروی زیبا خواستگاری می‌کند. شهرو اما خود را در خزان زندگی می‌بیند و با این بهانه خواستگاری شاه را رد می‌کند.

شاه از او دختری می‌خواهد، اما شه‌رو تنها پسرانی دارد و موبد از او می‌خواهد که اگر زمانی صاحب دختری شد، دختر را به ازدواج او درآورد و شهرو که فکر نمی‌کرد، دوباره کودکی باردار شود، با شاه پیمان می‌بندد ولی از قضا  باردار می‌شود.

 درخت خشک بوده ترشد ازسر          گل صد برگ و نسرین آمدش بر

 به پیـــری بارور شد شهـــربانو          تو گفتـــی در صـــدف افتاد لؤلؤ

  • سوشیانت

گزیده ای از نوشتار های عبید زاکانی

سوشیانت | يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۰ ق.ظ | ۰دیدگاه

طنز عبید زاکانی

اگر چه گرایش به شوخ طبعی و انواع آن در ادب فارسی، تقریباً به اندازه تاریخ ادبیات فارسی قدمت دارد، اما تا قرن هشتم و ظهور عبید زاکانی، طنزپرداز حرفه‌ای به معنای امروزی و متعارف آن نداشته‌ایم و با قدری تسامح عبید زاکانی را می‌توان پدر طنز فارسی دانست.

در نوشته‌های شوخ‌طبعانه عبید، خواننده با معجونی از طنز و هزل و هجو و فکاهه روبه‌رو است. عبید زاکانی در سروده‌ها و نوشته‌های طنزآمیز خود کوشیده است با برشمردن واقعیت‌های تلخ روزگار خود به زبانی شیرین، آیینه‌ای شفاف در برابر فساد اخلاقی، حماقت‌ها، بی‌تدبیری‌ها و مظالم رجال و مردم عصر خود که دوره استیلای مغول بر ایران بوده، قرار دهد.

در این گزیده نمونه‌هایی طنزآمیز از کلیات عبید زاکانی به تصحیح و مقدمه استاد زنده یاد عباس اقبال آشتیانی استخراج شده است. به مصداق فرمایش مولانا که:

آب دریا را اگر نتوان کشید

هم به قدر تشنگی باید چشید

  • سوشیانت

رزم سهراب و گردآفرید

سوشیانت | شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۰۶ ق.ظ | ۰دیدگاه

چو آگاه شد دختر گژدهم

که سالار آن انجمن گشت کم‏

زنى بود برسان گردى سوار

همیشه بجنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گرد آفرید

زمانه ز مادر چنین ناورید

چنان ننگش آمد ز کار هجیر

که شد لاله رنگش بکردار قیر

بپوشید درع سواران جنگ

نبود اندر آن کار جاى درنگ‏

نهان کرد گیسو بزیر زره

بزد بر سر ترگ رومى گره‏

فرود آمد از دژ بکردار شیر

کمر بر میان بادپایى بزیر

بپیش سپاه اندر آمد چو گرد

چو رعد خروشان یکى ویله کرد

که گردان کدامند و جنگ آوران

دلیران و کار آزموده سران‏

چو سهراب شیراوژن او را بدید

بخندید و لب را بدندان گزید

چنین گفت کامد دگر باره گور

بدام خداوند شمشیر و زور

بپوشید خفتان و بر سر نهاد

یکى ترگ چینى بکردار باد

بیامد دمان پیش گرد آفرید

چو دخت کمندافگن او را بدید

کمان را بزه کرد و بگشاد بر

نبد مرغ را پیش تیرش گذر

بسهراب بر تیر باران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت‏

نگه کرد سهراب و آمدش ننگ

بر آشفت و تیز اندر آمد بجنگ‏

سپر بر سر آورد و بنهاد روى

ز پیکار خون اندر آمد بجوى‏

چو سهراب را دید گرد آفرید

که بر سان آتش همى بر دمید

کمان بزه را بباز و فگند

سمندش بر آمد بابر بلند

سر نیزه را سوى سهراب کرد

عنان و سنان را پر از تاب کرد

بر آشفت سهراب و شد چون پلنگ

چو بد خواه او چاره‏گر بد بجنگ‏

عنان برگرایید و برگاشت اسپ

بیامد بکردار آذرگشسپ‏

زدوده سنان آنگهى در ربود

در آمد بدو هم بکردار دود

بزد بر کمربند گرد آفرید

زره بر برش یک بیک بردرید

ز زین بر گرفتش بکردار گوى

چو چوگان بزخم اندر آید بدوى‏

چو بر زین بپیچید گرد آفرید

یکى تیغ تیز از میان بر کشید

بزد نیزه او بدو نیم کرد

نشست از بر اسپ و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود

بپیچید ازو روى و برگاشت زود

سپهبد عنان اژدها را سپرد

بخشم از جهان روشنایى ببرد

چو آمد خروشان بتنگ اندرش

بجنبید و برداشت خود از سرش‏

رها شد ز بند زره موى اوى

درفشان چو خورشید شد روى اوى‏

بدانست سهراب کو دخترست

سر و موى او از در افسرست‏

شگفت آمدش گفت از ایران سپاه

چنین دختر آید به آوردگاه‏

سواران جنگى بروز نبرد

همانا بابر اندر آرند گرد

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بینداخت و آمد میانش ببند

بدو گفت کز من رهایى مجوى

چرا جنگ جویى تو اى ماه روى‏

نیامد بدامم بسان تو گور

ز چنگم رهایى نیابى مشور

بدانست کاویخت گرد آفرید

مر آن را جز از چاره درمان ندید

بدو روى بنمود و گفت اى دلیر

میان دلیران بکردار شیر

دو لشکر نظاره برین جنگ ما

برین گرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشایم چنین روى و موى

سپاه تو گردد پر از گفت و گوى‏

که با دخترى او بدشت نبرد

بدین سان بابر اندر آورد گرد

نهانى بسازیم بهتر بود

خرد داشتن کار مهتر بود

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه

میان دو صف بر کشیده سپاه‏

کنون لشکر و دژ بفرمان تست

نباید برین آشتى جنگ جست‏

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست

چو آیى بدان ساز کت دل هواست‏

چو رخساره بنمود سهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را

یکى بوستان بد در اندر بهشت

ببالاى او سرو دهقان نکشت‏

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان

تو گفتى همى بشکفد هر زمان‏

بدو گفت کاکنون ازین بر مگرد

که دیدى مرا روزگار نبرد

برین باره دژ دل اندر مبند

که این نیست برتر ز ابر بلند

بپاى آورد زخم کوپال من

نراند کسى نیزه بر یال من‏

عنان را بپیچید گرد آفرید

سمند سر افراز بر دژ کشید

همى رفت و سهراب با او بهم

بیامد بدرگاه دژ گژدهم‏

در باره بگشاد گرد آفرید

تن خسته و بسته بر دژ کشید

در دژ ببستند و غمگین شدند

پر از غم دل و دیده خونین شدند

ز آزار گرد آفرید و هجیر

پر از درد بودند برنا و پیر

بگفتند کاى نیکدل شیر زن

پر از غم بد از تو دل انجمن‏

که هم رزم جستى هم افسون و رنگ

نیامد ز کار تو بر دوده ننگ‏

بخندید بسیار گرد آفرید

بباره بر آمد سپه بنگرید

چو سهراب را دید بر پشت زین

چنین گفت کاى شاه ترکان چین‏

چرا رنجه گشتى کنون باز گرد

هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخندید و او را به افسوس گفت

که ترکان ز ایران نیابند جفت‏

چنین بود و روزى نبودت ز من

بدین درد غمگین مکن خویشتن‏

همانا که تو خود ز ترکان نه

که جز بافرین بزرگان نه‏

بدان زور و بازوى و آن کتف و یال

ندارى کس از پهلوانان همال‏

و لیکن چو آگاهى آید بشاه

که آورد گردى ز توران سپاه‏

شهنشاه و رستم بجنبد ز جاى

شما با تهمتن ندارید پاى‏

نماند یکى زنده از لشکرت

ندانم چه آید ز بد بر سرت‏

دریغ آیدم کین چنین یال و سفت

همى از پلنگان بباید نهفت‏

ترا بهتر آید که فرمان کنى

رخ نامور سوى توران کنى‏

نباشى بس ایمن ببازوى خویش

خورد گاو نادان ز پهلوى خویش‏

چو بشنید سهراب ننگ آمدش

که آسان همى دژ بچنگ آمدش‏

  • سوشیانت
تحلیل آمار سایت و وبلاگ