دیو های مازندران
دیوان مازندران
فردوسی تنها در چند بخش شاهنامه از «دیوان» به عنوان موجوداتی افسانهای که بسیار نیرومندند و با نیروی جادویی خود نیز به کارهای شگفت دست میزنند یاد کرده است. این موارد به ترتیب عبارت است از جنگ سام با دیوان مازندران در دورهٔ پادشاهی منوچهر، جنگهای کیکاووس و رستم با دیوان مازندران، و پیکار رستم با اکوان دیو در عهد کیخسرو، ولی فردوسی دربارهٔ این دیوان که چگونه موجوداتی بودهاند، به چه شکل و شمایلی بودهاند، چه کارهایی میکردهاند، عادات و رفتارشان چه بوده است و موضوعهایی از اینگونه بهندرت سخن گفته است و به خوانندگان شاهنامه فرصت داده است تا دیوان این افسانهها را آنچنان که خود میخواهند و میتوانند در عالم خیال تصویر کنند. البته او در مواردی که کم نیست نیز لفظ «دیو» را به جای ابلیس و اهریمن و به معنی شخص بسیار نیرومند و توانا یا آدم بد بهکاربرده است که به موضوع مورد بحث ما در این مقاله ارتباطی ندارد.(1) در بین سه افسانهٔ مذکور در فوق، در افسانهٔ لشکرکشی کیکاووس به مازندران و جنگهای کیکاووس و رستم با دیوان آن سرزمین، بیش از دو داستان دیگر خواننده میتواند آگاهیهایی، ولو مختصر، دربارهٔ «دیوان» شاهنامه بهدست بیاورد و بدین جهت است که نخست این داستان را از این نطر بهاجمال مورد بررسی قرار میدهیم.
بدیهی است در این داستان که درحدود 954 بیت در شاهنامهٔ فردوسی به آن اختصاص یافته است(2)، در موارد متعدد از دیو و دیوان و کارهای آنان سخن به میان آمده است، ولی حقیقت آن است که فردوسی در بیشتر موارد تنها به ذکر لفظ «دیو» یا «دیوان» بسنده کرده است، چنان که داستان با ورود رامشگری دیو به دربار کیکاووس آغاز میشود که با مازندرانی سرود خود شاه ایران را میفریبد و او را به تصرف مازندران وا میدارد. فردوسی دربارهٔ شکل و سیمای این رامشگر سخنی نمیگوید و از آنچه در شاهنامه آمده است معلوم میشود که او مانند آدمیان بوده است و با رفتاری چون آدمیان. البته پهلوانان ایران که با لشکرکشی به مازندران و جنگ با دیوان آن خطّه مخالف بودهاند، ضمن دلایل گوناگونی که برای مخالفت خود بیان میکنند، بر این موضوع نیز پای میفشارند که اهریمن، شاه را به این کار واداشته است.
بگوید که این اهرمن داد یاد
در دیو هرگز نباید گشاد
یکی شاه را در دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
و شاید به تعریض میخواستهاند بگویند همچنان که اهریمن چند بار به صورتهای مختلف بر ضحّاک ظاهر شد و بهترتیب وی را به کشتن پدر، خوردن غذاهای لذیذ از گوشت جانوران، و سرانجام خورانیدن مغز آدمیان به ماران دوش او واداشت، اینک نیز اهریمن بهصورت آن رامشگر بر کیکاووس ظاهر شده است. زال نیز شاه را از این واقعیت آگاه میسازد که مازندران «خانهٔ دیو افسونگر است ـ طلسم است و دربند جادو دَرَست». اما کیکاووس بیتوجه به این سخنان و مخالفتها با سپاهیان ایران به مازندران لشکرکشی میکند و به غارت شهر مازندران میپردازد. چون شاه مازندران از این امر مطلع میگردد، دیوی به نام سنجه را که در حضورش بوده است با پیامی به نزد دیو سپید میفرستد بدین مضمون که اگر تو به فریاد نرسی کسی در مازندران زنده باقی نخواهد ماند. در دنبالهٔ این داستان بارها نام شاه مازندران، و چند تن از دیوان: سنجه، ارژنگ، پولاد غندی، بید، کنارنگ، و دیو یا دیوان نیز بهطور مطلق ذکر شده است بیتوضیحی دربارهٔ ساختمان بدنی و شکل و صورت آنان. همچنین در این داستان یکجا از دوازده هزار تن «نرّه دیوان» که به نگهبانی اسیران ایرانی مشغول بودهاند و در جای دیگر از گروهاگروه نرّه دیوانی که در هفتکوه مستقر بودهاند یاد شده است. بعلاوه یکجا از ارژنگ به عنوان «سالار مازندران» ، از پولاد غندی به عنوان «سپهدار دیوان»، از دیو سپید به عنوان «سر نرّه دیوان» ، و از شاه مازندران به عنوان «شه جادوان» و «دیو جسته ز بند» نام برده شده است. بهجز شاه مازندران، در یک مورد نیز دیوان با وصف «جادو» یاد شدهاند و در دو مورد هم به جای «دیوان» لفظ «جادوان» بهکار رفته است چنان که یک بار هم برای گروهی از «دیوان» صفت «جنگی» آمده است .
از طرف دیگر فردوسی از شاه مازندران، بزرگان درگاه او، سپاهیان و سرداران او چنان سخن گفته است که گویی شکل و شمایل و رفتار و کردارشان با آدمیان تفاوتی نداشته است. دو بار نیز که کیکاووس فرستادگانی به نزد شاه مازندران میفرستد، فرستادگان او (فرهاد و رستم) در دربار شاه مازندران چیزی غیرمنتظر نمیبینند و در بازگشت به نزد کیکاووس به این که در آنجا چیزی خلاف معهود به چشمشان خورده است اشارهای هم نمیکنند. نامههایی هم که کیکاووس به شاه مازندران مینویسد، نامههایی است عادی که در شاهنامه مانندش بسیار است نامهای که شاهی به شاهی دیگر مینویسد، و حتی در یک مورد شاه مازندران به فرستادهٔ کیکاووس خلعت هم میدهد. از سوی دیگر با آنکه شاه مازندران در این دو مورد میکوشد تا حشمت و جاه و جلال دربار خود و نیرومندی پهلوانانش را به رخ فرستادگان ایران بکشد تا بهاصطلاح از آنان زهره چشم بگیرد، و ازجمله، از سپاه خود میخواهد که درحضور فرستادهٔ شاه ایران
همه راه و رسم پلنگ آورید
سر هوشمندان به چنگ آورید
باز پهلوانان طراز اول مازندران در برابر فرستادگان ایران حقیر و ناچیز مینمایند زیرا یکی از کسانی که به پیشواز فرهاد آمده بوده است، چون برای قدرتنمایی، دست فرهاد را در دست میگیرد و آن را بهسختی میفشرد، فرهاد چیزی به روی خود نمیآورد و نشانهای از درد و ناراحتی بر خود آشکار نمیسازد. رستم نیز که بهطور ناشناس و به عنوان فرستادهٔ کیکاووس به درگاه شاه مازندران میرود، در برابر دیدگان حیرتزدهٔ برگزیدگان لشکر مازندران که به استقبال او آمده بودند «درختی گُشَنشاخ» را در سر راه خود از زمین برمیکَنَد و آن را چون ژوبینی بهدست میگیرد و چون به استقبال کنندگان میرسد درخت را بر روی سواران برگزیدهٔ مازندرانی میافکند چنان که عدهای از آنان در زیر شاخههای درخت میمانند . در همین مراسم استقبال نیز چون یکی از دلاوران سرشناس مازندران برای آزمون، دست رستم را به قصد قدرتنمایی به دست میگیرد و بهشدت میفشرد، عکسالعمل رستم چیزی جز خنده نیست، متقابلاً رستم دست آن پهلوان نامدار را بهطوری میفشرد که «ببردش رگ از دست و از روی رنگ» و آنگاه چون پهلوان دلیر مازندرانی تاب و توان خود را از دست میدهد از پشت اسب بر زمین فرو میافتد ( و سپس کلاهور سوار نامدار مازندرانی که « مازندران زو پر از شور بود» برای هنرنمایی به سوی رستم میرود. وی دست رستم را آنچنان سخت میفشرد که «شد از درد چنگش [چنگ رستم] بهکردار نیل»، ولی هنگامی که رستم، به عنوان عمل متقابل دست کلاهور را به چنگ خود میگیرد
بیفشرد چنگ کلاهور سخت
فرو ریخت ناخن چو برگ از درخت
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فرو ریخته
بیاورد و بنمود و با شاه گفت
که بر خویشتن درد نتوان نهفت
و با این تجربه است که کلاهور، شاه مازندران را به صلح با ایرانیان میخواند و صمیمانه به او میگوید مرا با چنین پهلوان (یعنی رستم) تاو نیست» .
رستم در بازگشت از این مأموریت، در گزارش خود به کیکاووس از دیوان و دلیران و گردان مازندران آشکارا با تحقیر یاد میکند:
وزان پس ورا گفت: مندیش هیچ
دلیری کن و رزم دیوان بسیج
دلیران و گردان آن انجمن
چنان دان که خوارند بر چشم من
به نظر میرسد که رستم در این اظهار نظر، بیسبب، دشمن را خوار و حقیر نخوانده است، چه وی به خاطر داشته است که پیش از این، در خان ششم و در نخستین برخورد با دیوان، چون با ارژنگ دیو، سالار مازندران، روبهرو شده بود، به سادگی او را کشته بود:
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر
در جنگ بین دو لشکر ایران و مازندران نیز هنگامی که پهلوانی مازندرانی به نام «جویا» به میدان جنگ گام مینهد، چون نخست هیچیک از ایرانیان به جنگ او نمیروند، کیکاووس آنان را با عبارت «کز این دیو دلتان چنین خیره شد!» مورد سرزنش قرار می دهد. این جویا که رستم او را «دیو ناسازگار» میخواند ظاهراً به شکل آدمی بوده و از نیروی فوقالعادهای هم برخوردار نبوده است، زیرا وقتی رستم به جنگ او میرود، پس از مدتی کوتاه، جویارا از پشت زین جدا میسازد و بر زمین میافکند . معهذا نیروی کلی سپاه مازندران آنچنان بوده است که کیکاووس رستم و سپاه ایران در این نبرد پیروزی چشمگیری بهدست نمیآورند و کیکاووس روی به درگاه خداوند میآورد که:
بر این نرّه دیوان بی ترس و باک
ایا آفرینندهٔ آب و خاک
مرا ده تو فیروزی و فرّهی
به من تازه کن تخت شاهنشهی
و آنگاه در آخرین نبرد پیروزی نصیب ایرانیان میشود و به فرمان رستم سر دیوان ناسپاس را میبرند و کیکاووس ضمن سپاسگزاری از خداوند میگوید که «تو دادی مرا دست بر جادوان» .و سرانجام کیکاووس در مجلسی با حضور نامداران مازندران، به خواهش رستم، تاج شاهی مازندران را به اولاد میسپرد، مردی که راهنمایی رستم را از خان پنجم به بعد برعهده داشته است.
تا اینجا مطلبی خاص دربارهٔ دیوان مازندران در شاهنامه گفته نشده است که نشان بدهد اندام و شکل و رنگ و قدرت آنها با آدمیان تفاوت داشته است. در تمام این افسانه فقط دیو سپید و شاه مازندران از این امر کلی مستثنی هستند. از دیو سپید که با عنوان «سرِ نرّه دیوان» نیز یاد شده است، در چند مورد زیرین وصفی کوتاه در شاهنامه به چشم میخورد که او را از دیگر دیوان آن سرزمین ممتاز میسازد.
وقتی دیو سپید پیام شاه مازندران را از سنجه میشنود که کیکاووس و سپاه ایران با ساکنان شهر مازندران چه کردهاند
بگفت این و چون کوه بر پای خاست
سرش گشت با چرخ گردنده راست
شب آمد یکی ابر شدبا سپاه
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چو دریای قار است گفتی جهان
همه روشناییش گشته نهان
یکی خیمه زد بر سر از دود قار
سیه شد هوا، چشمها گشت تار
ز گردون بسی سنگ بارید و خشت
پراگنده شد لشکر ایران به دشت
دیو سپید پس از این کار، کیکاووس و سپاهش را اسیر میکند، کیکاووس و دو بهره از سپاهیان وی را کور میسازد و آنگاه به سرزنش شاه ایران میپردازد که چرا «گاه مازندران خواستی» و آنگاه دوازده هزار تن از نرّه دیوان را به نگهبانی اسیران ایرانی میگمارد و غنائمی را که از ایرانیان بهدست آورده بوده است به توسط ارژنگ دیو برای شاه مازندران میفرستد و خود به خان خویشتن باز میگردد .
اولاد نیز در خان پنجم دربارهٔ قدرت فوقالعادهٔ دیو سپید به رستم میگوید:
سر نرّه دیوان چو دیو سپید
کز او کوه لرزان بود همچو بید
یکی کوه یابی مر او را به تن
بر و کفت و یالش بود ده رسن(3)
ترا با چنین یال و دست و عنان
گذارندهٔ تیغ و گرز و سنان
چنین بُرز و بالا و این کارکرد
نه خوب است با دیو پیکار کرد
خود رستم هم پیش از روبهرو شدن با دیو سپید دربارهٔ قدرت او
به ایرانیان گفت بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سپید
که او پیل جنگی و چارهگر است
فراوان به گرد اندرش لشکر است
گر ایدون که پشت من آرد به خم
شما دیر مانید خوار و دژم
و گر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اختر نیک زور
همه بوم و بر باز یابیم و تخت
به بار آید آن خسروانی درخت
و هنگامی که با دیو سپید در غار روبهرو میگردد
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار از او ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز بالا و پهنای اوی ...
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
یکی آسیاسنگ را در ربود
به نزدیک رستم درآمد چو دود
از او شد دل پیلتن پر نهیب
بترسید کاید به تنگی نشیب
برآشفت بر سان شیر ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
به نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک دست و یک پای اوی
و سرانجام رستم پس از یک نبرد خونین دیو سپید را میکشد درحالی که از نیروی او سخت در شگفت بوده است و از غلبهٔ خود بر دیو سپید نامطمئن.
دربارهٔ شاه مازندران نیز فقط این موضوع گفته شده است که در جنگ تن به تن با رستم، چون رستم نیزهای بر کمربند او میزند، شاه مازندران به جادویی خود را به شکل یک لخت کوه درمیآورد، رستم در این هنگام به شاه مازندران میگوید اگر به صورت نخستین خود باز نگردی، با پولاد تیز و تیر سنگ را پاره پاره خواهم ساخت. شاه مازندران در برابر این تهدید، به صورت پاره ابری درمیآید که بر سرش پولاد (کنایه از کلاه خود) و بر تنش گبر (خفتان، نوعی جامهٔ جنگ) بوده است. در این وقت رستم بهچابکی دست وی را میگیرد و او را به نزد کیکاووس میبرد.
بدو در نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه
یکی زشت رو بود و بالا دراز
سر و گردن و یشک همچون گراز
و سپس دژخیم به فرمان کیکاووس، شاه مازندران را میکشد. از این مطالب آشکار میگردد که شاه مازندران در تمام صحنهها به صورت آدمیان بوده است جز در این جنگ که به جادویی خود را به یک لخت کوه و بعد به شکل ابر درمیآورد و...
از مجموع مطالبی که دربارهٔ دیو سپید و شاه مازندران در این افسانه گفته شده است معلوم میشود که دیو سپید از نظر بزرگی اندام چون کوهی بوده است که چون بر پای میخاسته، گویی از بلندی سرش به فلک میرسیده است، بر و کتف و یالش نیز ده رسن، و پیکرش سیاه، ولی مویش چون شیر سپید بوده است. وی در غار به چشم رستم نیز چون کوهی سیاه آمده است با ساعدی و کلاهی آهنین که تا رستم را میبیند با چالاکی تمام آسیاسنگی را برمیدارد و به سوی رستم حملهور میگردد، معهذا در این جنگ رستم بر او چیره میشود. این اوصاف است که دیو سپید را در شمار دیوان افسانهای قرار میدهد بهٔویژه اگر به این نکته توجه کنیم که اولاد به هنگام راهنمایی به رستم گفته بود برای نبرد با دیو سپید، روز و هنگامی که آفتاب زمین را گرم میسازد مناسب است زیرا دیوان در این زمان به خواب میروند. و چنان که میدانیم این عادتی است که در داستانهای عامیانه برای دیوان ذکر شده است بعلاوه دیو سپید برای درهمشکستن کیکاووس و سپاهش جهان را چون روی زنگی سیاه میکند، چشمان شاه و دو بهره از سپاه را کور میسازد و آنگاه از آسمان بر سپاه ایران سنگ و خشت میبارد و با این حیله لشکر ایران را پراکنده میسازد. شاه مازندران نیز برای گریختن از دست رستم چنان که گفته شد در میدان جنگ نخست خود را به صورت یک لخت کوه درمیآورد و سپس به صورت پارهای ابر. ازطرف دیگر میدانیم که اینگونه کارها در شاهنامه اختصاصی به دیوان ندارد، زیرا در افسانهٔ مورد بحث ما، در خان چهارم، زنی جادو به جادویی از خود زنی زیباروی میسازد و در سر راه رستم قرار میگیرد و چون رستم نام یزدان بر زبان میآورد زن جادو به صورت اصلی خود، گنده پیری پرآژنگ، درمیآید . در جنگهای مربوط به خونخواهی سیاوش نیز مردی از ترکان به نام بازور به جادو سپاه ایران را گرفتار برف و سرما و باد دمان میسازد تا تورانیان بر آنان بتازند.
خلاصه آنکه در شاهنامهٔ فردوسی در افسانهٔ جنگهای کیکاووس و رستم یا دیوان مازندران، که اینهمه از دیوان آن سخن به میان آمده است فقط دیو سپید با مشخصاتی در صحنه ظاهر میگردد که نام دیو، یعنی موجودی غولآسا و افسانهای، برای او مناسب است. بعلاوه فردوسی دربارهٔ ساکنان دو شهر بزگوش (= برگوش، ورگوش) و نرمپای در مازندران که ازجمله موجودات افسانهای بودهاند چیزی جز این نمیگوید که
وز آن روی بزگوش تا نرمپای
چو فرسنگ سیصد کشیده سرای
ز بزگوش تا شهر مازندران
رهی زشت و فرسنگهای گران
******
به شهری کجا نرمپایان بدند
سواران پولاد خایان بدند
کسی را که بینی تو پای از دوال
لقبشان چنین بودبسیار سال
بدان شهر بُد شاه مازندران
هم آنجا دلیران و گندآوران
در پادشاهی اسکندر
چو نزدیکی نرمپایان رسید
نگه کرد و مردم بیاندازه دید
نه اسب و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
از آن هر گوی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو
یکی سنگباران بکردند سخت
چو باد خزان برجهد بر درخت
به نیرو به تیغ اندر آمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرمپایان فراوان نماند
سکندر بیاسود و لشکر براند
فردوسی درمورد شهر بزگوش (= برگوش، ورگوش) و بزگوشان مطلقاً سخنی نمیگوید و دربارهٔ نرمپایان نیز فقط بدین مطلب بسنده میکند که کسانی را که پایشان از دوال است سالهای دراز نرمپای میخواندهاند. ولی هم او در داستان پادشاهی اسکندر آشکارا نرمپایان را «مردم» میخواند که قامت هریک از آنان چون سرو بوده است و برهنه و بیهرگونه سلاحی با اسکندر میجنگیدهاند.
از آنچه گفته شد میتوان چنین نتیجه گرفت که فردوسی با آن که به رعایت امانت در منظوم ساختن روایات مکتوبی که در اختیار داشته سخت پایبند بوده است، دربارهٔ «دیوان» مازندران که به نظر او صرفاً جنبهٔ افسانهای دارند نظر خود را دخالت داده و آنان را تا آنجا که میسر بوده است بهصورت موجودات عادی در شاهنامه درآورده است، وی حتی در داستان اکوان دیو از این حد نیز قدم فراتر نهاده است. چه در آن داستان میخوانیم که اکوان دیو دو بار به صورت گوری بر رستم ظاهر میگردد و چون رستم در هر دو بار درصدد برمیآید که او را با کمند بگیرد، یا با تیر بکشد گور از چشم رستم ناپدید میشود. رستم پس از یک شبانهروز کوشش بیحاصل، خسته و کوفته، نمد زین خود را میگسترد و بر روی آن به خواب میرود. آنگاه اکوان دیو از فرصت استفاده میکند و رستم را با قطعه زمینی که وی بر روی آن به خواب رفته بوده است از زمین بلند میکند و به آسمان میبرد و رستم را به دریا میافگند. اما به شرحی که در داستان آمده است رستم سرانجام اکوان دیو را میکشد. با آن که کارهای اکوان دیو با کارهای دیوان در افسانهها از هر جهت سازگار است، باز فردوسی وجود دیوی را به نام اکوان نمیپذیرد و به تأویل میپردازد و میگوید:
تو مر دیو را مردم بد شناس
کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر، مشمرش ز آدمی
خرد کو بدین گفتهها نگرود
مگر نیک معنیش می نشنود
گر آن پهلوانی بود زورمند
به بازو ستبر و به بالا بلند
گوان خوان و اکوان دیوش مخوان
ابر پهلوانی بگردان زبان
و بدین ترتیب فردوسی در داستان اکوان دیو نیز به وجود «دیو» به معنی رایج در افسانههای کهن صحه نمینهد و چنان که اشاره شد نظر خود را به صراحت دربارهٔ دیوان چنین بیان میکند که «تو مر دیو را مردم بد شناس...»(4) به این موضوع نیز باید اشاره کرد که در جنگهای سام با دیوان مازندران هم مطلبی خاص دربارهٔ دیوان گفته نشده است.
*
اکنون که دیدیم فردوسی دیوان مازندران را چگونه توصیف کرده است، روایتی دیگر از همین دیوان مازندران را در منظومهای دیگر مورد بررسی قرار میدهیم. این روایت را حکیم ایرانشاه بن ابیالخیر احتمالاً در سالهای 500 و 501 هجری ـ درست یکصد سال پس از ختم شاهنامهٔ فردوسی ـ در کوشنامه(5) آورده است. در این کتاب که بخشهایی از حماسهٔ ملی ما از پایان پادشاهی جمشید تا دوران کیکاووس در ضمن داستان کوش پیلدندان آمده است، میخوانیم که جنگهای ایرانیان در دورهٔ پیشدادیان و کیانیان منحصر به تورانیان نبوده است، چه پادشاهان ایران در شرق تا کشور چین، و در غرب تا جنوب مصر و گاه تا شمال افریقا دارای قدرت و نفوذ و اعتبار بودهاند و فرماندهان و سپاهیان ایران بارها برای ایجاد عدالت و نظم و کوتاه کردن دست بیدادگران در این سرزمینهای دوردست به نبرد پرداختهاند.
در «کوشنامه» همچنان که در مقالهٔ دیگری نوشتهام(6)، سرزمین بجه بهطور اخص و سرزمینهای بجه(7) و توبی(8) بهطور اعم در افریقا «مازندران» خوانده شده است. دربارهٔ ساکنان این منطقه نیز گفته شده است که سیاهان تنومند نیرومند ویرانگری هستند که در جنگ فقط به «فرسب»(9) مجهزند و به سبب این که وطن آنها سرزمینی خشک و بیآب و درخت است و از نظر مواد غذایی در مضیقه هستند، هرچندگاه به سرزمین آبادان «باختر» (= مغرب، در شمال افریقا) حملهور میشوند. فریدون شاه پیشدادی ایران چند بار به تقاضای مردم باختر، سپاهیانی برای سرکوبی این سیاهان به افریقا گسیل میدارد، آنان پس از راندن سیاهان به بجه و نوبی به ایران باز میگردند، ولی پس از مدتی کوتاه باز سیاهان به «باختر» حملهور میشوند، و بار دیگر فرستادگان باختر، به دربار ایران میآیند و از شاه ایران یاری میطلبند. چون این کار چند بار تکرار میگردد فریدون و مشاورانش به این نتیجه میرسند که باید مردی را به فرماندهی سپاه به آن منطقه بفرستند که در خشونت و سختگیری و جور و ستم در حد همان سیاهان بجه و نوبی باشد، و چون در بین بزرگان ایران کسی را با چنین مشخصاتی نمییابند به سراغ کوش پیلدندان میروند که از خاندان ضحاک تازی بوده و سالهای دراز با ستمگری در چین حکومت میکرده است و سرانجام به تقاضای فرستادگان چین، سپاهیان فریدون او را در جنگ اسیر و در کوه دماوند زنجیر کرده بودند. چون کوش به سنگدلی و بیرحمی و خونریزی شهره بود، او را از زندان رها میسازند و به فرماندهی سپاهی عظیم به دفع سیاهان مازندران (= بجه و نوبی) میفرستند لابد تا به قول قدما دفع فاسد به افسد کنند. کوش این مأموریت را چنان که پیشبینی شده بود با موفقیت انجام میدهد و در جنگ با سیاهان مازندران آنچنان به شدت و بیرحمی و خونخواری رفتار میکند که سیاهان پس از چند جنگ از پیش او میگریزند وتا سالهای دراز مردم باختر از گزند آنان در امان میمانند. باختر امن و امان میشود و کوش به فرمانروایی و نیز پیشروی در شمال افریقا ادامه می دهد. چون سرگذشت کوش در این مقاله مطرح نیست کار کوش را رها میکنیم و فقط به این موضوع اشاره مینماییم که وقتی کوش بر خزائن و زر و سیم بسیار دست مییابد، راه طغیان در پیش میگیرد و از فرمانبرداری شاه ایران سر باز میزند. وی که تا روزگار کیکاووس زنده میماند در افریقا نه فقط با ستمگری و خونریزی سلطنت میکند بلکه افریقاییان را به بتپرستی وا میدارد و سپس خود را نیز «جهان آفرین» می خواند.
سیاهان مازندران که چند صد سال از بیم کوش دم برنیاورده بودند، درحالی که کوش در اوج قدرت بود و تا مرز «خدایی» پیش رفته بود، ناگهان بر ضد او قیام میکنند(10) و با سپاهی گران از راه نوبی به اسوان میروند و پس از سالها بار دیگر سراسر «باختر» را به تصرف خود درمیآورند و با کوش روی در روی میایستند. سران و پهلوانان مازندران که بر ضد کوش طغیان کردهاند چه کسانی بودهاند؟
در کوشنامه میخوانیم که در عهد پادشاهی کیکاووس، از بجه و نوبه مردی دلاور به نام سنجه سپاهی گران گرد میآورد و چند تن از پهلوانان برابر آنها سالار میکند یکی از این سالاران و فرماندهان پهلوانی است به نام اربدو[شاید ارندو یا اریدو ... با توجه به وزن بیت] که تنی چون هیون دارد با پوستی سپید که وی را به زبان نوبی «دیو سپید» میخوانند، او به هنگام جنگ و نبرد هماوردی ندارد، یال او چون شاخ درختی است و گردن و یالش چون پیل ژیان. دیو سپید و دیگر پهلوانان و سالاران مازندران: ارژنگ، اولاد، پولاد غندی، بید، و باربید با سپاهی شایستهٔ نبرد که تعدادشان دو بار هزار هزار بود از نوبه به سوی اسوان حرکت میکنند درحالی که سنجه و باربید در پیشاپیش این سپاه عظیم قرار دارند و ارژنگ و دیو سپید در چپ و راست آن. این سپاه چنان که اشاره شد سراسر باختر را به تصرف خود درمیآورد. کوش از ماجرا آگاه میشود و با ششصد هزار سپاهی و به تصور آنکه آنان را مانند گذشته تارومار خواهد کرد، به مقابلهٔ آنان میشتابد. کوش در نزدیکی شاه مازندران سراپرده میزند. سنجه چون از آمدن کوش آگاه میگردد، سپاهی به نزدیک سام میفرستد تا راه را بر کوش و سپاهش بگیرند. روز بعد جنگ درمیگیرد. سپاهیان به شیوهٔ معمول خود با فرسب گردان سپاه گوش را از اسب به خاک هلاکت میافکنند و دیو سپید درحالی که پولاد و غندی و بید در پس پشت او قرار دارند، پیاده با کوش به نبرد میپردازد و فرسب خود را به سپاهیان کوش و اسبان آنان میکوید، هیچکس از چنگ دیو سپید که چون تیزچنگ اژدهایی بود رهایی نمییابد، کوش با دیو سپید مردانه میجنگد ولی سرانجام خود و اسبش توش و توان خود را از دست میدهند. سپاه کوش روی به هزیمت مینهد و کوش شبانگاه با گروهی از سپاهیان خود میگریزد و به مصر میرود. وی پس از این شکست نمایان، با چند تن از مصر راه دربار کیکاووس را در پیش میگیرد و چون به پیشگاه شاه ایران بار مییابد:
ببوسید پس پایهٔ تخت اوی
بسی آفرین خواند بر بخت اوی
ز شاهانش بستود و بردش نماز
همیگفت کای خسرو سرفراز
به چهر تو اندر فلک ماه نیست
به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
به جایی تو را رهنمونی کنم
که در گنج و گاهت فزونی کنم
همه سنگ او زمرد و لعل پاک
به جای گیا زر برویَد ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زان هوا مردم ایمن ز درد
پس از زمرد و لعل صد باره بیش
برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
که یک مُهره زان گوهر و زان نشان
ندیدند شاهان و گردنکشان
چو آن دید کاووس کی خیره ماند
وزان روشنی چشم او تیره ماند
همی گفت با دل کز این سرزمین
که زرّش گیا باشد و سنگ این
مرا دید باید به دیده بسی
که دل برگشایم بر آن اندکی
بدان ره کشیدش فزونی به راز
که لشکر به کشور همیخواند باز
چنان لشکرش بر در انبوه شد
که روی زمین آهن و کوه شد
شمرده برآمد همی هفت بار
ز گردان و گردنکشان صد هزار
ره مرز مازندران برگرفت
سپاهش همه دست بر سر گرفت
همی رفت در پیش کاووس، کوش
سپاهش چنان گشن و پولاد پوش
از ایران به مصر آمد آن شاهِ کی
همی بود یک هفته با رود و می
بدین ترتیب، کوش، کیکاووس و سپاهیان ایران را از مصر به کوهستانی از سنگ خاره میبرد که درازای آن ده منزل بوده است، تا از آنجا راههای اسوان را بر دشمن ببندند. شاه مازندران چون از آمدن کوش آگاه میشود (در اینجا در نسخهٔ خطی بیت یا بیتهایی از قلم افتاده)
چو آگاه شد شاه مازندران
که آورد کوش آن سپاه گران
.........................................
........................................
بماندند بیچاره چون بیهشان
میان دو کوه آن همه سرکشان
چنان رنج دیدند شاه و سپاه
که مانند کوران ندیدند راه
به ایران زمین اندر افتاد شور
که دیو سپید آن سپه کرد کور
هر آن کس که او کوش را دیده بود
و گر نام زشتیش بشنیده بود
همیگفت کان دیو بود این شگفت
که کاووسِ کی را بر آن ره گرفت
که لشکر کشید او به مازندران
کنون کور شد با همه سرکشان
[بما]ندند، تا رستم تاجبخش
ببخشودشان و اندر آمد به رخش
ز اول بیامد دلی پر ز درد
ز جان سیاهان برآورد گرد
نه سنجه بماند و نه دیو سپید
نه ارژنگ و غندی و نه باربید
از آن بیکران لشکر سرفراز
یکی سوی خانه نرفتند باز
چنان دان که گویندهٔ باستان
بسی رمز گفت اندراین داستان
چنین گفت کز خون دیو سپید
بود شاه را روشنایی امید
چو کُشته شد آن مرد ناهوشیار
از آن تیرگی رَسته شد شهریار
خرد چون به گفتارها بنگرد
چو بشماردش سرسری بر خورد
پس از این بیت ظاهراً باز بیت یا بیتهایی در نسخهٔ خطی از قلم افتاده است و در هفت بیت بعد موضوع جنگ مازندران بدین صورت به پایان می رسد که چون کیکاووس به یاری رستم رهایی مییابد، کوش او را چندان گوهر و چیزهای گوناگون می دهد که حتی پیل نیز نمیتوانست آنها را بکشد. آنگاه خبر این پیروزی ـ پیروزی کوش، نه پیروزی کیکاوس ـ به اندلس میرسد، همه میگویند کوش با افسونی که به کیکاووس خواند، توانست او را از راه اسوان به نوبه ببرد و بدینسان آن سرزمینها را بار دیگر به تصرف خود درآورد و «بسی گوهر و زرش آمد به دست» داستان مورد بحث ما در کوشنامه در اینجا تمام میشود.
در مقایسهٔ این روایت در شاهنامه و کوشنامه چند نکته گفتنی است:
بهجای شاه مازندران و دیوانی به نامهای: دیو سپید، سنجه، ارژنگ، پولاد غندی، بید و کنارنگ در شاهنامهٔ فردوسی، در کوشنانه ما با پهلوانانی نیرومند و درشتاندام و سیاهپوست از سرزمین نوبه با نامهای اربدو (: دیو سپید به زبان نوبی)، ارژنگ، اولاد، پولاد، غندی (شاید همان پولاد غندی شاهنامه)، بید، باربید، سام روبهرو هستیم.
شاه مازندران در روایت کوشنامه مردی است به نام سنجه، درحالی که در شاهنامه نام شاه مازندران ذکر نشده و سنجه یکی از دیوان آن سرزمین معرفی گردیده است.
به جای «رامشگر دیو» که با مازندرانی سرود خود کیکاووس را فریفت، در کوشنامه، کوش در وصفی که در حضور کیکاووس از مازندران میکند (بیذکر نام آن: به جایی ترا رهنمونی کنم) هم به اعتدال هوای آنجا اشاره میکند:
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زان هوا مردم ایمن ز درد
که یادآور این بیت فردوسی است:
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
و هم از کثرت سنگهای گرانبها در آن منطقه یاد میکند و میافزاید که حتی سنگ و گیاه آن سرزمین نیز زر است. در شاهنامه نیز به ثروت فراوان مازندران در این دو بیت اشاره گردیده است:
سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار و از خاسته
بتان پرستنده با تاج و زر
همان نامداران زرین کمر
در شاهنامه، پهلوانان درگاه کیکاووس در گفتگوی خصوصی با یکدیگر دربارهٔ لشکرکشی شاه ایران به مازندران که آن را سرزمین دیوان و جادوان دانستند بر این نکته تکیه میکنند که اهریمن شاه را از راه بهدر کرده است و شاید به تعریض رامشگر دیو را اهریمن میخواندهاند، در روایت کوشنامه نیز وقتی خبر شکست و بدبختی و کوری شاه و سپاه ایران به ایرانزمین میرسد همه کسانی که کوش پیلدندان را دیده بودند و یا وصف او را شنیده بودند میگویند که این کوش دیوی بود که کیکاووس را فریفت و گرفتار چنین مصیبتی ساخت. بعلاوه هنگامی که خبر پیروزی کوش بر سیاهان مازندران به اندلس میرسد، در آنجا نیز سخن از این است که کوش «فسونی به کاووس کی بردمید» و بدین وسیله او را از ایران به مصر، و از مصر به اسوان و نوبه کشید تا به یاری شاه و سپاه ایران شکست خود را از سیاهان مازندران جبران کند.
از مجموع این مطالب چنین برمیآید که در قرنهای نخستین اسلامی به احتمال قوی لااقل دو روایت مختلف دربارهٔ ساکنان مازندران وجود داشته است. در یکی از این دو روایت گروهی از آنان «دیو» به معنی موجودی غولآسا و افسانهای بودهاند و در روایت دیگر ساکنان آن سرزمین آدمیانی نیرومند بودهاند سیاهپوست. روایت نخستین به دست فردوسی افتاده است و روایت دوم به دست حکیم ایرانشاه. آنچه این گمان را تأیید میتواند کرد آن است که در کتابهای دیگر نیز از دیوان این منطقه به یکی از این دو صورت یاد شده است. در مجمل التواریخ والقصص بیاشاره به دیوان و جادوان مازندران آمده است که کیکاووس «به مازندران رفت و گرفتار شد آنجا با بزرگان عجم، تا رستم برفت تنها بعد از حالهای بسیار، و کشتن سپید دیو و شاه مازندران را، و او را باز آورد.»(11) مؤلف عجائبالمخلوقات و غرائبالموجودات بکلی منکر کشته شدن دیو سپید به دست رستم است و مینویسد «اما آنک گویند که دیو سپید کیکاووس را بگرفت و لشکر وی را کور کرد، رستم زال بیامد و دیو سپید را بکشت، دروغ است که کس دیو را نتواند کشت.»(12) مؤلف حبیبالسیر در این واقعه مطلقاً نامی از دیوان نمیبرد و مسألهٔ طغیان حاکم یا شاه مازندران و لشکرکشی کیکاووس به آن دیار را مطرح میسازد و سپس میافزاید «قول اکثر مورخان در واقعهٔ مازندران آن است که کیکاووس در اثناء گیرودار به دست والی آن دیار گرفتار گشت و رستم به راه هفتخان، جریده متوجه آن دیار شده...»(13) در برهان قاطع نیز آمده است که دیو سپید «پهلوانی بود مازندرانی که رستم زال او را کشت.»(14) و شاید با توجه به این دوگانگی روایات بوده است که در دایرةالمعارف فارسی دربارهٔ دیو سپید نوشته شده است که «در افسانههای شاهنامه، دیو معروف مازندران، و درواقع سردار پادشاه آن سرزمین در روزگار کیکاووس ... رستم ... بعد از گذشتن از هفت خان که دیو سپید بر سر راه او ایجاد کرده بود به غار دیو سپید آمد...»(15)
بدین ترتیب میتوان گفت که این دیوان در متون کهن فارسی در دورهٔ اسلامی به آدمیان نزدیکتر بودهاند تا به دیوان افسانهای مشهور در قرون اخیر. بخصوص اگر به این امر توجه کنیم که شاعران بهطور کلی در بیان شاعرانهٔ خود همواره از مبالغه و غلو و اغراق بسیار استفاده میکردهاند و میکنند. ولی هرچه به زمان حاضر نزدیکتر میشویم شکل و شمایل این دیوان عجیب و غریبتر میشود چنان که در کتاب مردم و شاهنامه که مشتمل است بر روایات شفاهی افسانههای مذکور در شاهنامهٔ فردوسی، همین دیو سفید در روایت اول و سوم و چهارم دارای دو شاخ است(16) و در روایت دوم دارای هفت سر که هر سر را ببرّی سری دیگر به جای آن میروید و تنها راه کشتن دیو سپید دریدن شکمش و بیرون آوردن جگر اوست.(17)
یادداشتها:
1. فردوسی در داستان ضحاک، چند بار «دیو» را به جای ابلیس و اهریمن بهکار برده است:
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند دیگر نو افگند بن ...
همی دون به ضحاک بنمود روی
نبودش جز از آفرین گفتوگوی
بدو گفت گر شاه را درخورم
یکی نامور پاک خولیگرم ...
ز هر گونه از مرغ و از چارپای
خورشکردهآورد یکیک بهجای
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکجوی ...
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهر تست
یکی حاجتستم ز نزدیک شاه
وگرچه مرانیست این پایگاه
که فرمان دهد شاه تا کتف اوی
ببوسم بمالم بر او چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی ...
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسهای داد بر کتف او ...
دو مار سیه از دو کتفش برست
غمی گشت و از هر سوی چاره جست
فردوسی در کشته شدن سیامک فرزند کیومرث به دست دیو سیاه نیز لفظ «دیو» را برای پور اهریمن بهکار برده است:
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر در نهان ریمن اهریمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست
جهان شد بر آن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک هم از بخت شاه
دل شاه بچه (: سیامک) برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ
که جوشن نبود آنگه آیین جنگ
پذیره شده دیو (: پور اهریمن) را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با پور اهرمنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دو تا اندر آورد بالای شاه ...
سیامک به دست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو
افراسیاب با توجه به نیرومندی بسیار پولادوند میگوید:
بدو گفت گر دیو پولادوند
از این مرد بدخواه یابد گزند
نماند بر این رزمگه زنده کس
ترا از هنرها زبان است و بس
منوچهر، کاکوی، نبیرهٔ ضحاک، را دیو میخواند:
یکی دیو جنگیش گویند هست
گه رزم ناباک و با زور دست
بیژن در پاسخ پلاشان، که خودرا «شیر اوژن دیوبند» خوانده بود، خویشتن را اینچنین معرفی میکند:
دلاور بدو گفت بیژن منم
به جنگ اندرون دیو رویینتنم
قلون چون رستم را در جنگ حاضر میبیند از وی با لفظ «دیو» یاد میکند:
قلون دید دیوی بجسته ز بند
به دست اندرون گرز و بر زین کمند
دشتبانی که رستم گوش ویرا کنده است (در خان پنجم) رستم را «دیو» میخواند:
مرا دیو برجست و یافه نگفت
دو گوشم بکند و همانجا بخفت
2. براساس چاپ بروخیم. در این مقاله هرجا به لشکرکشی کیکاووس به مازندران و هفت خان رستم و حوادث پس از آن اشاره گردیده است فقط به ذکر شمارهٔ بیت بسنده شده است، ولی در موارد دیگر اعداد سهگانهای که پس از هر بیت یا مطلبی آمده، به ترتیب از راست به چپ مربوط است به شمارهٔ جلد، شمارهٔ صفحه و شمارهٔ بیت در همین چاپ.
3. رسن: اندازهای بوده است برای پیمایش و مساحی. «لغتنامهٔ دهخدا» یادداشت مؤلف.
4. شهمردان بن ابِالخیر (متولد بین 420 تا 425) نیز ضمن اشاره به دیو سپید و هوم (که افراسیاب را اسیر کرده است) مینویسد: «و در تواریخ کتب پارسیان چنان آمد که هوم فرشته بود از آسمان فرود آمد و افراسیاب را بگرفت و ببست و به رستم سپرد، و این رمز و مثال و تشبیه است که هرکه کار نیک کند او را فرشته خوانند و مردم بدکردار را دیو...» رک: نزهتنامهٔ علایی، به تصحیح فرهنگ جهانپور، تهران 1362، ص 343.
5. کوشنامه، نسخهٔ خطی منحصر به فرد، محفوظ در بخش شرقی کتابخانهٔ موزهٔ بریتانیا، لندن، به شمارهٔ Or. 2780 . این نسخه به تصحیح نگارندهٔ این مقاله در آینده به طبع خواهد رسید.
6. جلال متینی: مازندران در جنگهای کیکاووس و رستم با دیوان، «ایراننامه»، سال 2، شمارهٔ 4، ص 611-638.
7. بجه:ناحیتی است مشرق و جنوب و مغرب وی بیابان، و شمال وی آن بیابان است که میان حبشه و بجه و نوبه و دریاست. مردم آنجا با مردم نیامیزند. حدودالعالم منالمشرق الیالمغرب، به نقل از «لغتنامهٔ دهخدا».
8. نوبه: نوبه شامل بلاد پهناوری است در جنوب مصر و مردم آنجا نصاری باشند و اول بلاد ایشان پس از اسوان است و اسم شهر نوبه «دمقلة» است و آن پایتخت شاه است که بر ساحل نیل واقع است. (حاشیهٔ برهان قاطع از معجمالبلدان).
9. فَرَسب: «چوب بزرگی که بام خانه را بدان پوشند: «شاهتیر»، فرهنگ فارسی معین.
10. کوش نامه، f. 240 b و f. 240 a تمام این افسانه از قیام مازندرانیان علیه کوش پیلدندان، یاری خواستن کوش از کیکاووس، جنگهای کیکاووس و سپاه ایران با پهلوانان مازندران و اسیری ایرانیان، و آمدن رستم برای نجات آنان تا به آخر در متن کوشنامه در 83 بیت آمده است.
11. مجملالتواریخ والقصص، تصحیح ملکالشعرای بهار، تهران 1318، ص 45.
12. محمد بن محمود بن احمد طوسی، عجائبالمخلوقات و غرائب الموجودات، تصحیح منوچهر ستوده، تهران 1345، ص 510.
13. خوندمیر، حبیبالسیر، جزء دوم از مجلد اول، تهران 1323، ص 192-191.
14. برهان قاطع، تصحیح محمد معین.
15. «دائرةالمعارف فارسی»، زیر نظر غلامحسین مصاحب، تهران 1345.
16. ابوالقاسم انجوی، مردم و شاهنامه، تهران 1354، ص 86-84، 90-89.
17. همان کتاب، ص 89-86.
18.برگرفته از نشریه ایراننامه، سال سوم، صص 118 تا 134